آنچه نگهم میدارد که به زندگی ادامه دهم فقط این است که یک روز با خدا بنشینیم، فیلم زندگیام را پخش کنیم و دربارهاش حرف بزنیم. و لاغیر.
پ.ن: امسال مراسم خونه خانم ک برگزار میشه یا اونجا؟ نمیدونم. ولی کاشکی خونه خانم ک باشه. دلم واسه اونجا تنگ شده... خب! خونه خانم ک نیست :(
پ.ن: لازم است دوباره تاکید کنم که ما ابد در پیش داریم و به بقیه تستهای دایرهام بپردازم. شاید هم باید ماتریس را شروع کنم. نمیدانم. به راستی قرار است بعد از ۱۳، ۱۴ ام تیر سال بعد چکار کنم؟
پ.ن: دیگر اینکه عملن چیزی به نام قدرت تصمیمگیری ندارم. آنقدر همه چیز را بالا و پایین میکنم و آنقدر نمیتوانم به بینقصترین حالت ممکن برسم که تصمیمی نمیگیرم و خودش یک چیزی میشود...
پ.ن: خیلی بد است یک نفر آنقدر آدم را بشناسد که حرف نزده بگوید: "چشمات داره برق میزنه! دوباره میخوای یه چیزی رو تغییر بدی". و باز خیلی بد است که آخرش کتابی کادو بدهد. بگویم: "خیلی ممنونم. خوندم میآرم براتون". و بعد بفهمم که نه! برای خودم آورده. خیلی کم پیش آمده کسی از کادر مدرسه را دوست داشته باشم، اما این یک نفر انگار فرق میکند کلن...