حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

373

۲۳ مهر اولین گزینه دو امسال بود که ما می‌دادیم. با امید رفتم سر جلسه‌. احساس می‌کردم الان است که باید نتیجه همه درس خواندن یازدهم و این چهارماه دوازدهم را ببینم. ریاضی‌اش -به تبعیت از ۱۴۰۰- سخت بود. کمی بیشتر از پنجاه درصد زدم. بعد از آزمون، آمده بودند دنبالم که برویم ناهار بخوریم‌. من حوصله نداشتم... با اینکه رتبه‌ام ۱۱ شد در کشور، اما آن لحظات حس خوبی نداشتم. اشتها نداشتم غذا بخورم. نمی‌توانستم حرف بزنم. آن لحظات تنها تو بودی که می‌خواستمش. فقط حوصله تو را داشتم. می‌خواستم برایت تعریف کنم ریاضی‌اش سخت بود اما من توانستم مدیریت کنم آزمون را. تعریف کنم که ادبیاتش را چقدر خوب زده ام... نشد. هیچ‌کدام اینها نشد. حتمن یادت نیست اما آن روز چندکلمه‌ای حرف زدیم... کوتاه. آخرش ناراحت شدی فکر کنم...

نمی‌دانم چرا اینها را نوشتم... شاید برای اینکه به یاد داشته باشم چقدر همه چیز را با تو به یاد می‌آورم. چقدر تک تک جزئیات کلماتت، تک تک جزئیات احساسم به تو یادم است...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چقدر دور.

قبل از اینکه عاشقت شوم، قصه‌های عاشقانه زیادی نوشته بودم. حرف‌های زیادی زده بودم درباره دوست داشتن. درباره عشق. درباره اینکه چطور شروع می‌شود، چطور ادامه می‌یابد، چه احساساتی را به دنبال می‌آورد. قبل از تو، بارها توصیفت کرده بودم. با جزئیات زیاد. زیباترین بخش هرکسی که می‌شناختم را گرفتم و تو را ساختم. تو مهربانی مامان را داشتی و مسئولیت‌پذیری بابا را. لبخند مامان‌بزرگ را. صدا و چشم‌های خاله را. دستان محمدطاها را. عمق احساسات دایی را. قشنگیِ ن.س را. 

تصویری که ساخته بودم غلط بود. شبیه توصیفات ذهن من نبودی‌. قلم عاشقانه نویسی ام شکست و زبانی که از عشق بگوید لال شد... نمی‌توانستم تو را بنویسم. چه باید می‌نوشتم؟ چنان عمیق بودی که هرواژه‌ای شوخی بود. مسخره‌بازی‌. سیاه کردن کاغذ. چنان عمیق بودی که تنها باید به آغوش کشیده می‌شدی. باید با همه سلول‌های تنم می‌نوشتمت. نشد. نتوانستیم. حسرت آغوش ماند توی گلویم. لال‌تر شدم. ناتوان‌تر در نوشتنت...

هنوز هم که هنوز است نمی‌توانم عاشقانه بنویسم. هربار که چندخط می‌نویسم، یکهو می‌فهمم که چقدر دورم از توصیف قشنگی تو. از توصیف احساس خودم. چقدر دور‌...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دفعه قبل که اسباب‌کشی می‌کردیم نوشتم: تصور‌ می‌کنم هرچیزی را که بلند می‌کنم، سر دیگرش را تو گرفته‌ای. این‌بار اما از صبح همه چیز را دارم تنهایی جابجا می‌کنم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

تمام شد!

امروز جشن‌ فارغ‌التحصلی‌مان بود. شاید اولین برنامه‌ای که از صفر تا صدش با خودمان بود. از دعوت کردن پدرمادرها و معلم‌ها، تا کادو خریدن برای معلم‌ها، یادگاری درست کردن برای بچه‌ها، کلیپ ساختن، نمایش تمرین کردن، ارائه دادن، بازار رفتن، پذیرایی خریدن، از یک طرف با مدرسه و از یک طرف با خودمان هماهنگ کردن، پول جمع کردن‌. تجربه خوبی بود. از روزهای اول که ایده دادیم جشن مجری نداشته باشد و یک جور دیگر پیش برود تا این روزهای آخر که تا شب مدرسه بودیم و کار می‌کردیم... 

به نظرم مهم‌ترین چیزی که یاد گرفتم، بی‌مسئولیتی آدم‌ها بود. ترجیح منافع فردی بر جمعی. بی‌توجهی به هدف. به جزئیاتی که باید رعایت شوند. توجیه مسخره "کار دارم"، "نمی‌توانم"، "وقت نمی‌شود" و چیزهایی شبیه این.

این روزها می‌فهمم که "تعهد" برای خیلی‌ها تعریف نشده است. اصلن نمی‌فهمند یعنی چه...

نمی‌خواهم بگویم بقیه بدند اما شاید بشود گفت من خوبم. مفاهیم ساده مسئولیت و تعهد را می‌فهمم. به کاری که باید انجام دهم احترام می‌گذارم. از خودم و وقتم هزینه می‌کنم تا کار انجام شود. نمی‌دانم... بالاخره دوران مدرسه‌ام برای همیشه تمام شد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

امروز دلم می‌خواست یکیِ یکیِ مغازه‌های بازارو با تو بگردم. این نوشته با اینکه خیلی ادامه داره، ادامه نمی‌دمش. بگذریم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌
  • mosafer ‌‌‌‌‌

367

وضعیت بقیه بچه‌ها: خب کم کم وسایل دانشگاهو بخریم. یه سری مطالعه درباره رشته‌مون رو هم شروع کنیم.

وضعیت من: خب حالا چی بخونیم؟ اصلن علوم انسانی یا مهندسی؟ :))

  • mosafer ‌‌‌‌‌

بصیرت...

به معلم‌های دبستانمون پیام دادم و برای جشن فارغ‌التحصیلی دعوت کردمش. یکیشون جواب داده: یادمه شما از بچه‌های مذهبی بودی و چندباری با خانواده کربلا رفتی! یعنی چی واقعن؟ مگه ملاک دیانت کربلا رفتنه؟!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

حسین اینگونه رفت تا موقع حرف زدن با نامحرم نگاهمان به زمین و در و دیوار باشد. تا خنده‌مان جز در حد لبخند نباشد. تا دوست داشتن را بهانه کوچک شمردن حریم خدا نکنیم...

حسین اینگونه رفت تا زبانمان لال شود اما دروغ نگوییم. بزرگترین منفعت‌ها را از دست بدهیم اما دروغ نگوییم‌. تا آبرویمان، اعتبارمان و جایگاهمان از دست برود اما دروغ نگوییم.

حسین اینگونه رفت تا یاد بگیریم بنده‌ایم‌. که این شال سیاه، بند است. زنجیر است. قلاده است اصلن. تا یاد بگیریم ما از خودمان خواسته‌ای نداریم. یاد بگیریم غم‌های ما در برابر غم حسین اصلن وجود ندارد.

حسین اینگونه رفت تا غیبت کردن یادمان برود. تا اصلن بلد نباشیم کسی را مسخره نکنیم. بلد نباشیم به کسی بخندیم. بلد نباشیم عصبانی شدن یعنی چه. بلد نباشیم بداخلاق بودن یعنی چه. اعصاب نداشتن برایمان معنی نداشته باشد. 

حسین اینگونه رفت تا لبخند از لبمان نیفتد. تا بنای زندگی‌مان بر محبت باشد. بر مدارا. بر قضاوت نکردن. بر خوشبین بودن. تا حتی پای تلفن جلوی صدای پدر و مادرمان بلند شویم. تا جز "چشم" به حرف‌هایشان نگوییم. 

حسین اینگونه رفت تا ما خسته نشویم. تا صبح و شبمان را یکی کنیم برای خدمت کردن. برای ۱۲ شب خوابیدن و ۵ و نیم صبح بیدار شدن. برای تا ۱۰ شب درس خواندن. اینگونه رفت تا ما خدمت کنیم. هرلحظه و هرجای دنیا که بودیم. با هرچه که توانستیم. یک نفر با قلمش، یکی با صدایش، یکی با حرف زدنش، یکی با پیج اینستایش، یکی با مقاله‌هایش، یکی با مشاوره‌ای که می‌دهد، یکی با کدی که می‌نویسد، یکی با مساله‌ای که حل می‌کند، یکی با درسی که سر کلاس می‌دهد، یکی با مریضی که مداوا می‌کند، یکی با تحلیل‌های اقتصادی‌اش، یکی با تدریس دانشگاهش، یکی با کتاب نوشتنش، نمی‌دانم. هرکس هرطوری که می‌تواند. چراکه امام ما تنهاتر از حسین است حتی...

حسین اینگونه رفت تا بیدار شدن نماز شب برایمان سخت نباشد. تا در سجده و رکوعش خوابمان نبرد. تا با اولین ویبره گوشی بپریم از جا. ذوق کنیم برای حرف زدن با خدا. برای قربان صدقه رفتنش. برای سبوح و قدوس صدا کردنش. حسین رفت تا نماز صبحمان قضا نشود. تا منتظر روشن شدن هوا نشویم تا بیدار شویم. تا نماز ظهرمان را ۶ بعد از ظهر نخوانیم. حسین رفت تا روزه گرفتن برایمان سخت نباشد. تا سوار بدنمان باشیم که گشنه و تشنه نشویم. تا سحر‌های ماه رمضان را به خواب نگذرانیم. تا موقع افطار غش نکرده باشیم.

حسین اینگونه رفت تا صفحه مانیتور را دریده نگاه نکنیم. تا هر فیلمی را نبینیم. هر سریالی را نگاه نکنیم. هر آهنگی را نشنویم. هر پستی را لایک نکنیم. هر توئیتی را نخوانیم. هر وقت توانستیم لذت نبریم. از هرچیزی لذت نبریم. قلبمان بی‌صاحب نباشد. فکرمان به هرجایی نرود. 

حسین اینگونه رفت تا کتاب بخوانیم. که قرآن را نه تنها بخوانیم، که زندگی کنیم. که میان کلمه کلمه‌اش غوطه بخوریم. غرق شویم. تا نهج‌البلاغه را نه حتی با زبان، که با دل بخوانیم. که کلمات حضرت را بیاویزیم گوشه کنار زندگی‌مان. تا مثنوی بخوانیم. مثنوی را یاد بگیریم...

حسین اینگونه رفت... و اگر به اهدافش احترام نگذاریم، به خدا قسم، خون او را هدر داده ایم... 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

قول.‌‌..

یه روزی،

می‌آد،

آقاجون،

که منم،

سگ تو،

باشم...

(قول می‌دم می‌آد اون روز. قول.)

  • mosafer ‌‌‌‌‌