حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۷ مطلب با موضوع «لیلا :: ابوتراب» ثبت شده است

هو الحبیب

 

گفته بود لازم است چند لحظه‌ای خودمان را توی خیابان تصور کنیم. لازم است چشمانمان را ببندیم؛ آنچه را که نباید نگاه نکنیم و بگذریم. نه از ترس اینکه جهنمی خواهد بود با سیخ‌های آتشین. برای آنها که به هرچیز دریده نگاه می‌کنند. و نه در آرزوی موجوداتی زیبا در بهشت. باید نگاه نکنیم و بگذریم، چون «او» قشنگ‌تر است. و «اکمل» است و «اکبر». که این چشم‌ها اگر هرچه را بخواهند نگاه کنند، او را نمی‌توانند ببینند. او که چشم‌هایش از هر سیاهی مشکی‌تر است. او که گاهگاهی رگه‌ای سرخ از خون خدا، نقش می‌ببندد نزدیک مشکی چشم‌هایش. او که صدبار می‌توان گم شد میان زیبایی‌اش. و نامحرم، فقط به جنس مخالف اطلاق نمی‌شود. نا محرم، آن است که وارد شود به حریم دل. آن است که اشتیاقِ به چشم‌های او را کمرنگ کند. اینها را نوشتم که بگویم دوست داشتم در روزهایی که علی(ع) بود، زندگی کنم. که تصویرم از او، بافته‌ای تخیلی از زیباترین‌هایی که تا کنون دیده ام نباشد. که چشم‌هایش برایم به نقاشی آن کودک مریض از او محدود نشود. به جز علی چه می‌توان دید توی دنیا؟ کسی که علی را دیده باشد، چگونه می‌تواند بخوابد؟ چگونه می‌تواند راه برود، حرف بزند، نامحرم ببیند، بخندد، یا حتی گریه کند؟ کاش من در روزهایی که علی بود زندگی می‌کردم. کاش بود تا برایش «آن کیست کز روی کرم» بخوانم. کاش بود تا این حرف‌ها را به خودش بزنم. تا ورای دیدن چهره و چشم‌هایش، به تماشای روحش بنشینم... تا محرم امسال از قربانی شدن حسینش(ع) لذت ببرم. بسوزم و لذت ببرم. که خدا آنقدر بزرگ است که پسر علی باید غلت بخورد میان خاک و خون برایش...

.

آلبر کامو نوشته است:

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

من این را یاد گرفته ام. که می‌توانم با حجم زیادی از رنج تنها بمانم. که در بدترین روزها خودم برای خودم گریه کنم و جلوی بقیه بخندم. فقط بخندم... می‌دانی، من زمانی فهمیدم که نباید به چیزی وابسته باشم. که نباید غم و خوشحالی‌ام گره خورده باشد به خوشایند کسی. که توی دنیا هیچ کس برای من، خودم نمی‌شود. اما در تمام این مدت، تو را دوست داشتم. و تو این را می‌دانستی... که من از هرچه بگذرم، تو همواره ایستاده ای در جایگاهی بالاتر. کمال انقطاع به سوی خدا، تویی. تو می‌دانستی رسوخ کرده ای در ناخودآگاهم. که هرجا اسمت را می‌شنوم، می‌ریزد تمام وجودم. بگذار اینها را امروز که غدیرت است بگویم تا بدانی... که توی دنیا هر روزی هم که بیاید، هرچه هم که بشود، باز دوستت دارم. هرچه را هم که فراموش کنم، باز دوستت دارم. هرچقدر هم که بد باشم، باز دوستت دارم. گفته بود عشق آنقدر زیاد است که حتی وقتی گناه می‌کنیم، باز اگر یادمان بیفتد تو نگاه می‌کنی، گناه زهرمار می‌شود. که ما بلد نیستیم لذت بردن از گناه را. لذت بردن از آنچه تو دوستش نداری را. 

ای علی، من تو را نِیم پیرو

تو مرا نیز نیستی سالار؟

.

با خودم قرار گذاشته بودم هرسال، روز ازدواجت، چیزی بنویسم. که تمامن مربوط به عشقی زمینی باشد. امسال نشد که بنویسم. اما به جای آن روز، حالا می‌نویسم. که من هنوز عاشقم بر عاشق بودن. پارسال، جشن عید غدیر، آن متن درباره عاشقانه های تو را که ‌می‌‌خواندم، به هیچ کس فکر نمی‌کردم. هنوز هم به هیچ کس فکر نمی‌کنم. و شاید سال و سال‌های بعد هم به هیچ کس فکر نکنم. شاید اصلن تو مرا آفریده ای برای عاشق نبودن. برای اینکه حرف‌ها و فانتزی‌هایم را بسپرم به سنگ لحد. و چه خوب امانتداری است قبر. اگر تو اینگونه خواسته ای، شکایتی نیست عزیز دلم. با آنکه شاید چندشب پیش، یا چندهفته پیش یا چند ماه پیش، یا چندسال پیش شکایتی کرده باشم. اما حالا در برابر آنچه تو بخواهی تمامن تسلیمم... بیشتر از این تلاشی نمی‌کنم برای دوست داشتن. چیزی هم اگر هست که از قبلن مانده، فراموش می‌کنم. آن زخم هم که گفته بودم خون ریزی کرده، با تو شفا می‌دهم. خواستم بگویم که نگران این احساسات نباش. نترس ازشان. اینها اگر تو نخواهی، کاری انجام نخواهند داد. اینها گوش به فرمان تواند... 

.

بت پرستان رخت طایفه توحیدند... 

.

دلم نمی‌آید نوشتن از تو را متوقف کنم. پس این را هم می‌نویسم که وقتی تولد دو سال پیشم، آن هفت نامه را به هفت نفر نوشتم، عمیقن احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کردم بیچاره‌ترین موجودی هستم که پا به زمین گذاشته... اما تولد پارسالم، آن نامه را پاک کردم... فونتش را بزرگ کردم و نوشتم: «من خوشبخت‌ترین آدم روی زمینم که می‌توانم نماز بخوانم» و هنوز هم احساسم همین است... خوشبخت‌تر از هرکسی روی زمین. مگرنه؟

.

اینکه تو طبیعی زندگی می‌کنی، اینکه مثل همه مایی، عاشق‌ترم می کند. که می‌بینی مرا... با همین چشم‌ها. که کمی پایین‌تر است از ابرو و فاصله کوتاهی دارد تا خال گوشه لبت. عاشق‌ترم می کند که تو با چشم بصیرت و این چیزها، مرا نگاه نمی‌کنی. به چشم قضاوت کردن نگاهم نمی‌کنی. به چشم فرستادنم به بهشت و جهنم نگاهم نمی‌کنی. برای دیدن سیاهی‌ام، نگاهم نمی‌کنی. مثل همه آدم‌ها برای خودت، کارهایت، خوش گذشتنت و نیازت نگاهم نمی‌کنی. برای دعوا کردن نگاهم نمی‌کنی. برای اخم کردن نگاهم نمی‌کنی. نگاهم می کنی چون دوستم داری... که ببینی عاشقم و لبخند بزنی. که ببینی خدایت را دوست دارم و قند آب شود توی دلت. من عشق را در عمیق‌ترین قسمت چشمان تو تشخیص می‌دهم. عشق را در پس رنگ‌های آن نقاشی تشخیص می‌دهم. عشق را در کشیدگی «ی» اسمت، احساس می‌کنم. عشق را در اینکه مرا به اسم تو صدا می‌کنند، می‌فهمم. و باز و باز و باز... 

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده‌تر بی...

.

می‌شود یک بار با نام خودت، صدایم کنی؟ فقط یکبار. قول می‌دهم خیلی طول نکشد...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

بابا علی...

هو الحبیب

 

می‌خواستم از خودم فرار کنم. باد شدم و پرواز کردم. خودم، ابر شد و راهم را گرفت. باران شدم و افتادم. دریا شد و مسیر را مسدود کرد. مروارید شدم، صدف شد. شن شدم، گوش‌ماهی شد. ستاره شدم، ماه شد. خورشید شدم، زمین شد. عاشق شدم، چه شد؟ هیچ... عشق، من را متوقف کرد. پس از عاشق شدن، خودم دیگر چیزی نداشت که بشود...

«کوهسار خدا پناهم ده

دارم از خود شبانه عزم فرار...»

حالا دوباره، بر‌آنم که از خودم بگریزم. به مقصدی نامعلوم. شهر پشت دریاها، چه جای قشنگی است. جایی که هیچ‌کس نشناسدمان. هیچ‌کس نگاهِ آشنایش با نگاهمان تلاقی نکند. من متعلقم به سرزمین تو... «باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست». تو معنای خدایی. پیش از تو، همه موحد بودند و مسلمان. تنها پس از تو بود که بت‌هایشان را از پستو درآوردند. بت قدرت. بت پول. بت فتح کردن. بت جنگ. بت شمشیر. بت نیزه. تمام من، فدای لبخندِ تمام مهربان شما... چه کسی شما را با شمشیرتان نشان داد به دنیا؟ چه کسی فرمانده نظامی معرفی کردتان؟ تمام من، فدای خنده دندان‌نمای شما... شما برای من، علی جنگ و کشتن، علی مرگ و خون نیستید. شما، علیِ نازکی دلتان هستید. علیِ شوخی‌های مهربانتان. علیِ برق توی چشم‌هایتان...

شما اینها که من می‌نویسم را می‌خوانید؟ معلوم است که بله... که بخواند اگر شما نخوانید؟ تمام کلماتِ مهربان عالم، فدای چشمان شما، هرگاه این کلمات را بخوانید... تمام کلمات خشن دنیا، قربانی قدم‌هایتان، هرگاه قدم بگذارید در حیطه قلب من... مدت‌هاست هیچ بشری آنجا پا نگذاشته. مدت‌هاست «دِر گاراژِ دلو» را سه قفله کرده ام. شما بازشان کنید... «بیا بازم، بذار رنگی بشه دنیام کنارت...». 

تشریف بیاورید و قدم رنجه کنید اینجا... نه اینکه دنیایی به لطافت ابر ساخته باشیم برایتان؛ نه اینکه تمام کوچه‌ها را فرش قرمز انداخته باشیم به افتخار حضورتان، نه اینکه تمام شمعدانی‌ها را آب داده باشیم برایتان... نه. بیایید که دست در دست هم بگذاریم و اینجا را برای آمدنتان، آذین ببندیم. شما، آن فامیل نزدیکی هستید که خودش توی مهمانی ناهار و شام می‌پزد. که خودش آب و جارو می کند خانه را. شما، بابایید... مگر برای باباها، آداب مهمان‌نوازی به جا می آورند بچه‌ها؟

بابا علی... من بیش از هرچیز دلتنگ شمایم. دل من پیش شماست. به شوق شما هر روز، حیاتش را باز پس می‌گیرد. شما را به خدا، مرا از خانه‌تان بیرون نیندازید... من گمشده‌ای هستم از جنس نرسیدن. از جنس ترس و فاصله. «تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم...»

«ای علی من تو را نیم پیرو...

تو مرا نیز نیستی سالار؟»

بابا علی... پاسخ شما به پرسش بالا چگونه است؟ بد بودن من، دال بر امام نبودن شماست؟ هرگز نه... هرگز... خوش آمدید بابا علی به اینجا. خوش آمدید به قشنگی خنده‌هایش. خوش آمدید به شوق دل‌هایش. خوش آمدید... ما چه خوشحالیم که شما هستید...

الهه ناز...

هو الحبیب

 

«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود...»

من بدون مقدمه از علی(ع) خواهم نوشت. از آنچه بر او خواهد گذشت. من چه حقیرم در نوشتش... که خدا مانده است در توصیف علی. آنجا که حروف را بیقاعده میچیند پشتِ هم. که این آخرین راه است برای بیان. برای تقریر. آنجا که حروف بیقاعده رو میچینیم پشتِ هم... میتمکمنباایبکنابینم... هرکس که بخواند، حتمن هیچ نمیفهمد. این تنها ماییم که میفهمیم هزار هزار دوسِت دارم خوابیده است پشت این حروف. هزار هزار میمیرم واست. هزار هزار جانم و نفسم. خدا هم همین کار را کرده آنجا که کم آورده در توصیف علی. پس از آنکه توصیف کرد و نوشت... «ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟» علی را ندیده ای مگر؟ ندیده ای که چند شب و روز خوابیدن را «عجیب» حساب می‌کنی؟ کَلا... علی تنها با همین حروف در هم است که مشخص می شود.

«کهیعص...»

«الم»

«طه»

«یس»

«الر»

بعد از این مقدمه طولانی، علی پس از این چه تنها خواهد بود. که البته خوبی هم چندتایی نمی‌شود. خوبی مال یک نفر است. اگر همه بیست شوند، امتحان به درد نمی‌خورده حتمن. اگر کسی عاشق چندنفرِ «خوب» باشد، عشقش مضحک است و بی‌معنی. خوبی تنها در یکی بودن معنی می‌شود... علی تنهاست آنجا که تنها ایستاد به دلگرمی پیامبر(ص). آنجا که تنها ایستاد به مکالمه با موسی(ع). اصلن مگر علی می تواند معطوفِ کسی باشد؟ بنویسیم «علی و ...» ؟ علی و که آخر؟ تنها امکان همان بود که بگوییم «علی و فاطمه(علیها اصلاه و السلام)» که حالا دیگر نمی‌شود حتمن... در تمام شب‌های پس از این که علی می‌نشیند کنار تلنبار خاک روی بدنِ او، نمی‌شود. در انعکاس فریادهای علی میان چاه، نمی‌شود. در تنهایی علی میان صدای کر کننده قرآن نهروان نمی‌شود. در خنده غم انگیز علی میان صفین، نمی‌شود. دیگر هرگز نمی‌شود...

«باز... ای الهه ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم»

که تو اگر نسازی و اینجا نمانی، چه کنم من؟ چه کنم میان فکرهای زنگ زده‌شان؟ چه کنم با تازیانه در دستشان؟ چه کنم با شمشیرِ از غلاف درآمده‌شان؟ تو اگر نباشی... من چگونه بگویمشان که خدا، تازیانه توی دستتان نیست. خدا شمشیر شما روی مردم دنیا نیست. خدا، با تمام جزئیات و شخصیت پردازی‌اش، خنده فاطمه(که جان پیامبر فدایش) است هرگاه بخندد. و اشک اوست اگر گریه کند... «اضحک و ابکی» بی‌شک در شان اوست. تمام قرآن در شان اوست اصلن... چه داشته خدا که بنویسد جز او؟ مگر عاشق جز برای محبوبش می‌نویسد؟ حاشا و کلا...

والله کلمات قاصرند در بیش از این نوشتنِ علی. «علی» قشنگ ترین اسمِ خداست. بزرگ‌ترینش. پرشکوه ترین. آنجا که گذشته است از عظمت... گذاشته است از عظمتی که باید خم شد روبه‌رویش. رسیده است به «علی» بودنی که باید افتاد به خاک در برابرش. منتشر شد میان ذرات زمین کنارِ بزرگی‌اش.

«این همه بی‌وفایی ندارد ثمر...»

فاطمه عزیزتر از جانِ پیامبر... تو می‌روی، که در بی‌انتهای تاریکی دنیا، که بماند؟ معاویه(لعنت الله علیه) بماند و میل بی‌انتهایش به «من»؟ به حرفِ «من»؟ نظرِ «من»؟ حکومتِ «من»؟ می روی که شمر(لعنت الله علیه) بماند با شمشیر خونینش؟ شمر بماند و زمختی وجودش که به خدا، سنگ خارا ابریشم است در برابرش؟ می‌روی که اینها بمانند؟ که هیتلرها و استالین‌ها و صدام‌ها و بغدادی‌ها و ترامپ‌ها و سعودها و بوش‌ها و جونگ اون‌ها و رضاشاه‌ها و طالبان‌ها و القاعده‌ها بمانند؟ تو می روی که چه بشود اصلن؟ دنیای بی تو، زود خواهد شد دنیای بی علی... خواهد شد تعصبِ چرک آلودِ شمشیر ابن ملجم(لعنت الله علیه)... خواهد شد تعفن دنیاخواهانه فرمانده حسن(ع). خواهد شد کینه نجسِ حرمله(لعنت الله علیه) در تیرهای بی‌رحمش. می‌روی که چه بشود... اصلن چه بماند پس از تو؟

پس از تو...

هزار هزار...

خاک و گل باد...

بر سر تمام دنیا...

هزارهزار...

تیرگی و مرگ باد بر تمام دنیا...

بر تمام آنها که دیدند تو را در لباس خدا، اما...

 

پ.ن1: و بیش از همه وای بر من که نوشتم «پس از تو» و زنده ام هنوز... در کمال قباحت نَفَسم هنوز می‌آید و می‌رود...

پ.ن 2: «به خدا اگر از من، نگیری خبر... نیابی اثرم...

آنکه ز غمت دل بندد چون من کیست...

ناز تو بیش از این بهتر چیست...

تو الهه نازی در بزمم بنشین...

من تو را وفادارم بیا که جز این...

نباشد هنرم...

گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف...

به خدا همچون مرغ پر شور و شعف...

به سویت بپرم...

 

 

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...

 

 

هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چند صد صفحه کتاب تمام شوند و بروند ... این موجودات با حروف تعریف نمی شوند ... هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است ... چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش، با زندگی اش، با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود، که گریه می کند، که می خندد ... این شخصیت ها زنده اند ... شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده، گل می گویند و گل می شنوند! کارهای دیگر هم می کنند البته! مثلا اگر نویسنده گریه کرد، زود پاک می کنند اشک هایش ... اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند ... نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و بعد زنده شده اند ... آری ... اشک زنده می کند ... جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده ... ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست ... یک وقت هایی شخصیت های داستان واقعا واقعا زنده اند ... و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را نادیده گرفته تا آخر سر توانسته  است جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است ... مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشند فلانی گریه کرد ؟ هُوَ یَبکی ... هیج جا نمی نویسند ... و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم ... بی روح می شوند ... تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب ... 

*

سرت را گذاشته ای روی پای "او" ... نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه ها به پاهایش هم سرایت کرده یا نه ... اگر نه، شاید ... شاید خون را در چشم هایش متوقف می کند ... که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو ... برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز شده ... خون را جمع کرده آنجا ... آماده برای انفجار ... چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها ... یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو ... زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها ... ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است ... ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد ... چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند ... قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد ... اما در این بین عضوی از "او" هست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد ... تیغش از همه تیزتر است ... زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند ... آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها ... رسم نبوده که او بر زمین افتد ... و حالا زانوهایش ... که سردی خاک را بغل کرده اند ...

سرت را گذاشته ای روی پایش ... و اشک های تو با اشک های او جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات ... آنجا بوی اشک علی را می دهد ... بوی اشک تو را ... و آنها هم گریه خواهند کرد ... و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها ... مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل جویی، چشمه ای جمع شده اند ... تشبیه خوبی نبود ... که کوه نماد استواری است و پایداری ... اما علی ... حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود ... که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی ... که کمی، اندکی، ثانیه ای ... که هنوز علی را پس از سالها، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد ... که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را ... راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند ... تجربه اش را نداشته ام آخر ... نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد ... ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده ... سر تو روی پایش ... و او سراپا مملو از عطر گیسوانت ... ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا ... روز مبادایی که زود می آید ... روز مبادایی تو دیگر نیستی ...

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند ... و چه راحت مجنون ها و فرهادها را پشت سر می گذارد ... رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا ... تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد ... تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کَنَد و ذوب می کند ... تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود ... علی عمری است نخوابیده است ... راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند ... خانه نمی آید ... مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها ... آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه ... دیری نخواهد پایید که زلالی آب می زند به تیرگی خون ... علی همینطور گریه خواهد کرد ... و چاه قرمز تر خواهد شد ... علی می شنود ... صدای قطره های آب را ... که التماس می کنند ... ندارند طاقت اشک های علی را ... اشک علی، اشک خداست ... بازهم صحبت اشک شد ... اشک خدا ... آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را ... آنها زبان به سخن خواهند گشود ... و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند ... و بسی دل هایشان مهربان تر است ... و بسی قلب هایشان زلال تر ... این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر ... یا به روایتی اشک های کوه ... که رسیده اند به چاه ... و حالا هم غلت می خورند در میان سرخی اشک های علی ... و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود ... زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد از چشمهایت ... و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره ... خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود ...

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه ...