یک شب بیا منزل ما
حل کن دوصد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما...
یک شب بیا منزل ما
حل کن دوصد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما...
هو الحبیب
کافی ست نجف باشی، حرم در اوج شلوغی باشد و تازه یک گوشه از حرم را برای زیارت پیدا کرده باشی که بفهمی چقدر سخت است دل کندن. چقدر سخت است بلند شدن و رفتن. من اما کار مهمی داشتم. خودم را از شلوغی بیرون کشیدم. به این فکر میکردم که روزهای زیادی تو هم اینجا قدم زدهای. با عبایی شبیه همین عبای قهوهای. با چشمهایی همینطور سرخ از گریه. باید با تو حرف میزدم. رسیدم کنار قبرستان. عکست را آن بالا نصب کرده اند. وصیتت را هم کنارش نوشته اند که «اهم ما اوصیکم به فهو صلاه و طاعه والدین و حسن الخلق...». دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد. خیلی چیزها میخواستم بگویم. میخواستم بگویم شب و روزم سرد است. یخ. نه حرارتی، نه آتشی، نه عشقی. هیچچیز. میخواستم بگویم سینهام سنگین است. بسته است. باز نمیشود. بگویم چشمهایم دیربهدیر خیس میشود. دلم دیر به دیر میشکند. بگویم نمازم آنطور که باید نیست. نمیفهمم چه میخوانم. نمیفهمم کی شروع و تمام میشود. بگویم این نماز باید تا عرش بالا می رفت، نه که در سقف خانه بماند. بگویم همه زندگی باید یاد خدا میشده، نه اینکه چند دقیقه نماز هم پر از یاد دنیا باشد. بگویم سنخیتی بین خودم و علی(ع) پیدا نمیکنم. بگویم پرم از ندانستن. از جهل. از نفهمیدن دین. نفهمیدن علی. پرم از ذکرهایی که کلمهاند نه حس. بگویم هرسال ده روز محرم میآید و میرود ولی دل من یک سانتیمتر هم جابجا نمیشود. بگویم سالی یک ماه روزه میگیرم دریغ از یک لحظه فهمیدن. یک آن متوجه بودن. بگویم ماهی یک بار میروم مراسم زیارت جامعه بدون اینکه ذرهای درکم به علی بیشتر شود. بدون اینکه بار جهل کمی سبکتر شود. ذرهای عمق علی در دینداری را متوجه باشم. بگویم خسته ام. از نرسیدن خسته ام. از نفهمیدن خسته ام. از شب و روزهای تکراری خسته ام. از نمازهای بیحضور خسته ام. از خستگی و بیحالی خسته ام. از گناه خسته ام. از خودم خسته ام...
دوست داشتم کنار قبرت خلوت باشد و اینها را بگویم. شلوغ بود. تند تند فاتحه خواندم، بعد گفتم: «من باید تو بشم» و بلند شدم...
-لحظاتی کنار قبر آقای قاضی، قبرستان وادی السلام.
پ.ن: به نیاز نذر کردم که اگر رسم به وصلت
همه از تو ناز و انکار و ز من نیاز باشد...
کالعابس انا... حب الحسین اجننی...
ای خدا ما را کربلایی کن
این دل ما را نینوایی کن...
من بارها عاشقت شدهام. یکی از این بارها، روزهای امتحان نهایی بود. بیشترین استرس سال کنکور را همان روزها داشتم... مرتب در ذهنم تکرار میشد که اگر نشد چه؟ اگر خراب کنم؟ اگر نتوانم؟ اگر ریاضیاش سخت باشد؟ اگر ادبیاتش آسان باشد؟ اگر حالم بد شود؟ سوالهایم از هرکه میپرسیدم، یک چیز میگفت فقط: تو تلاشت را کردهای و بقیهاش با خداست. نه! این جواب راضیام نمیکرد. آزمون جامعهای قلمچی را که میدادیم، پیش میآمد که درصدهای نفرات اولش ۲۰_۳۰ درصد با من فرق کند. این به شدت عذابم میداد. یعنی آنها چه کردهاند که من نکردم؟ روزی چندساعت درس خوانده اند؟ چندتا کتاب تست زده اند؟ چندبار کتاب و جزوهشان را خوانده اند؟ جواب قانع کنندهای برای هیچکدام از سوالهایم وجود نداشت...
با تو قرار گذاشتم که روزی ۱۰ بار، آن دوتا آیه قرآن را بخوانم. روزهای امتحان نهایی، برگه را سریع مینوشتم و بلند میشدم. سرپایینی کوچه را رد میکردم، از لای ماشینهای چهارراه میگذشتم و میرفتم توی کوچههایِ پر از درختِ آن طرف چهارراه. تسبیحم را درمیآوردم و ۱۰ بار را میشمردم... آنجا بود که بازهم عاشقت شدم. با همه کلمات آن دو آیه عاشقت شدم...
قل اللهم مالک الملک... که ما هرچه بکنیم، بازی است. رئیس تویی. تویی که حرف میزنی. تویی که تصمیم میگیری.
توتی الملک من تشا... که رتبه را به هرکس دلت بخواهد میدهی. و اصلن رتبه چیست؟ عشق را هم به هرکس دلت بخواهد میدهی. زندگی را هم. خوشحالی را هم. آرامش را هم.
و تنزع الملک ممن تشا... که هرگاه دلت بخواهد، آنچه دادی را میگیری. آرامش را میگیری و بیقراری را جایگزینش میکنی. خودت را میگیری و "من" را جایگزینش میکنی. نماز را میگیری و چندتا نعمت دنیا را جایگزینش میکنی...
بیدک الخیر... که اما هرچه بکنی، خوب است. که فاعل هر خوب و بدی، تویی. که تو همه اتفاقات را احاطه کرده ای. و تو، مگر میشود خوب نباشی؟
انک علی کل شی قدیر... که تو همان خدایی هستی که میتوانی ۲۰-۳۰ درصد اختلافِ درصدهایم را پر کنی. میتوانی حال مرا خوب کنی. میتوانی رتبهام را به آنجا که میخواهم برسانی. میتوانی کمک کنی کمتر خوابم بگیرد. کمک کنی بیشتر درس بخوانم...
تولج الیل فی النهار... که چه حقیر است خواستههای من در برابرت. تو آن خدایی که شب را به روز وارد کردهای و من از تو چند درصد ریاضی میخواهم؟ تو آن خدایی که شب را به روز وارد کردهای و من از تو چندتا رتبه این طرف و آن طرف میخواهم؟ چه کوچکم من و چه بزرگی تو...
و تولج النهار فی الیل...
و تخرج الحی من المیت... که عزیز دلم! مرا زنده کن. دلی که در آرزوی غیر تو، مرده است زنده کن. دلی که در انبوهی از غم چال شده، زنده کن. دلی که نمیداند از نگرانی به که پناه ببرد را زنده کن. خدای مسیح... جایی میان جان من، بِدَم...
و تخرج المیت من الحی...
و ترزق من تشا بغیر حساب... که این حسابهای معمول دیگر انگار جواب نمیدهد. معادلهها طور دیگری حل میشوند. تو ورای همه چیز ایستادهای. ورای برنامه درس خواندن من. ورای آزمونهایی که حل میکنم. ورای قلمچی. ورای آیکیو و میکرو و الگو. ورای من...
دلم میخواست به او بگویم چقدر اشتباه میکند، بگویم اینجا خیلی چیزها آموخته ام، حالا نه درباره آخرت، درباره زندگی و چگونه زیستنش. به او بگویم که بالاخره فهمیدهام ما چیزی نبودیم جز فشارسنجِ پادار نظرات دیگران. چه بارها که سکوت بقیه را حمل بر قضاوت کردم! متوجه شدم که همه خودانتقادیهایم گوشه و کنایه و حرف مردم بودند و هروقت تظاهر به چیزی کردم، هدفی نداشتم جز تحت تاثیر قرار دادن دیگران. و اینکه اگر بقیه نگاهت میکردند دلیلش این بود که ببینند نگاهشان میکنی یا نه و اگر به تو توجه میکردند فقط برای این بود که میزان توجه تو به خودشان را اندازهگیری کنند. بدون هیچ دلیل موجهی به قدری برای جلب رضایت دیگران له له میزدیم که حاضر نبودیم برچسبهایی را که به ما میزنند بکنیم، با وجود اینکه اصلن چسبندگی نداشتند...
هرچه باداباد، استیو تولتز
پ.ن: سه سال قبل که یکی از معلمها سر کلاس پرسید، دوست داشتم اگر بشود با یک آدم معروف ناهار بخورم، آن آدم یکی از مسئولین کشور باشد. حالا اما فقط دوست دارم چنددقیقهای با نویسنده این کتاب حرف بزنم...
پ.ن: این کتاب از عجیبترین کتابهایی بود که خواندهام. تقریبن در همه کتابها و فیلمها، نهایتِ افعال آگاهانه شخصیتها مرگ است. اما این کتاب دقیقن وقتی انتظار داشتیم با مرگ همه چیز تمام شد، وارد آخرت شد! تصویری که از آخرت ارائه داد، هیچ اشتراکی با آنچه در آموزههای دینی خواندهایم، ندارد. اما همین تصویر هم تلنگری بود برای من که از بالا و از زوایهای جدید به روزمرگیهایم نگاه کنم...
دلم واقعن واست تنگ شده پسر. کاش یه دونه، فقط یه دونه نقطه اشتراک داشتیم که بتونم راجع بهش پیام بدم بهت. اه.
پ.ن: قبلن به تو حسادت میکردم که چقدر بیشتر از من دوست و رفیق داری توی مدرسه و البته خارج از مدرسه. حالا اما میفهمم که نه...
چند روز قبل داشتیم قدم میزدیم که بحث ازدواج پیش آمد. چیزی گفت که من هم خیلی وقت پیش به فکرم رسیده بود. «تمامیتخواهی». گفت بعضی آدمها -فارغ از درست و غلط بودن- همهی طرف مقابل را میخواهند. همه وقتش را. فکرش را. آرزوهایش را. هدفهایش را. به تبعِ این خواستن، هر نبودن یا کم بودنی را بیاحترامی و جفا در حق خودشان حساب میکنند. من این سبک از زندگی را نمیپسندم. به نظرم ازدواج و هر پدیده دیگری در زندگی، همه وسیله اند. خانواده هدف نیست، وسیله است. دوست هدف نیست، وسیله است. کنکور هدف نیست، وسیله است. هر وابستگیِ بیش از اندازهای، پدیدهها را از حالت وسیله بودن خارج میکند. کم کم بزرگشان میکند و از آنها هدف میسازد...
اما «هدف». تمام ابهام موجود در زندگی من همین است. فکر میکنم آدمها اگر هدف داشته باشند، ز غوغای جهان فارغ، کار درست را انجام میدهند. به سختی و آسانیاش فکر نمیکنند. به «میشود» یا «نمیشود» فکر نمیکنند. فقط انجامش میدهند... اما نبودِ هدف، خیلی راحت منجر میشود به هدف ساختن از وسیلهها. من بارها دچار این خطا شده ام. یعنی موقع برنامهریزی فکر میکردم که خب! من تلاش میکنم و میرسم به فلان چیز «تا» فلان کار را بکنم. اما طولی نکشیده که «تا» را فراموش کرده ام و فلان چیز هدف شده. فلان چیز، بی محابا روز و شب مرا تصرف کرده و شکستم داده...