حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۰ مطلب با موضوع «لیلا :: و توحید ...» ثبت شده است

روزهایی در زندگی آدم وجود دارد که پس از گذشتن‌شان، دیگر شبیه قبل نخواهیم بود. شاید بعد از گذشتن آن روزها، باز هم وبلاگ بنویسیم. شاید باز هم درس بخوانیم. شاید کتاب بخوانیم. شاید حرف بزنیم. شاید هنوز صبح‌ها به دیگران لبخند بزنیم. شاید به شوخی‌های بقیه بخندیم. شاید جواب پیام‌ها را بدهیم. اما چیزی عوض شده است. بعد از گذشتن این روزها، چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. چیزی در اعماق وجودم. بعد از این روزها آدم بهتری شده‌ام؟ نمی‌دانم. آنچه می‌دانم این است که چیزی در عمق چشم‌هایم عوض شده. دنیا و آدم‌ها را طور دیگری می‌بینم. خودم را طور دیگری می‌بینم. حتی خدا را طور دیگری می‌بینم...

همه این روزها گذشتند. همه روزهای نفس‌گیر مرداد تا الان. بی‌وفقه و پشت سر هم. اما ردی عمیق روی روح من باقی مانده است. جای زخمی عمیق و پررنگ روی دلم باقی مانده. انگار که کسی چنگ انداخته باشد. چنگ انداخته باشد و فشار داده باشد. عمیق و طولانی. آنقدر که ریخته شدن خون را ببیند. بعد از گذشتن این روزها، بیشتر از هرچیز خسته‌ام. به یک استراحت عمیق نیاز دارم. در ناکجا آباد. جایی که یادم نیاید قبل از رسیدن این روزها چگونه بوده‌ام. آنهمه شوق و اشتیاق را یادم نیاید. خودِ تابستان امسال را یادم نیاید...

من خیلی چیزها را باخته‌ام. و هنوز که هنوز است باختن به تو را دوست دارم. هربار که می‌بازم، فاصله‌ای میان ما فرو می‌ریزد. هربار که می‌بازم از ایستادن روبه‌روی بیشتر لذت می‌برم. نمی‌دانم این باختن‌ها را تا کجا دوام می‌آورم. اصلن نمی‌دانم چقدر دارایی دارم برای باختن به تو. کاش، حتی شده به قیمت این باختن‌ها، کمی بیشتر دوستم داشته باشی. کمی بیشتر این فاصله‌ها را بشکنی. من خیلی چیزها را باخته‌ام. نگذار تو را هم ببازم. نگذار در این دنیای شلوغ پرهمهمه، تو را گم کنم. نگذار میان این روزها، میان این کتاب‌ها، میان این اتفاقات تو را یادم برود. تو را جا بگذارم. نمی‌خواهم شعار بدهم، اما من تو را قبل از هرکس دیگری دوست داشته‌ام. به قول آن آهنگی که اخیرن شنیده‌ام: «نمی‌شه هیشکی عشق بچگی». تو عشق بچگی من هستی. عشق همه روزهای نوجوانی‌ام. عشق همه این روزهایم. من قبل از آنکه بفهمم عشق یعنی چه، دوستت داشته‌ام. قبل از آنکه خودم را دوست داشته باشم، دوستت داشته‌ام. من قبل از خواندن فلسفه وجودت، قبل از خواندن دور و تسلسل، قبل از برهان دفع خطر، قبل از تمام استدلال‌ها دوستت داشته‌ام. نگذار این دوست داشتن ته بکشد. نگذار کهنه شود. نگذار عادی و تکراری شود. کاش آنقدر قوی بودم که بنویسم بگذار همه چیز را ببازم ولی تو بیشتر دوستم داشته باش. من بیشتر دوستت داشته باشم. قبل از آنکه نوشتن را شروع کنم، نمی‌خواستم اینها را بنویسم. فقط می‌خواستم بگویم آدم بعد از گذشتن بعضی روزها دیگر مثل قبل نمی‌شود. البته مجبور است به زندگی ادامه بدهد. مجبور است باز هم بخندد. باز هم پنج‌شنبه برود امتحان بدهد. باز هم کسی نباید از غصه آدم خبردار شود. اما به هرحال، هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود...

-خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...-

  • mosafer ‌‌‌‌‌

اقل الاقلین

هو الغنی

 

«از آن بر ملائک شرف یافتند 

که خود را به از سگ نپنداشتند...»

من، حقیرترینِ مخلوقات خدا در جهانم. خوارترینشان. کوچک‌ترینشان. نه تنها از بچه‌های کلاس یازدهم ب، نه از بچه‌های مدرسه، نه بچه‌های موسسه، نه آدم‌های فامیل که از هرکه در خیابان ببینم، کوچک ترم. از فلان قاتل و فلان دزد و فلان مفسد، کوچک ترم. از صدام و هیتلر حقیرترم. دورترم. خوارترم. از این فرشی که زیر پایم است، کوچک ترم. این فرش آفریده شده که فرش باشد، ممکن است یک وقت کسی رویش نماز بخواند، آدم خوبی رویش راه برود، من اما... به درد راه رفتن هم نمی‌خورم. به این درد هم نمی‌خورم که کسی نماز بخواند رویم. من از مورچه‌هایی که روی خیابان راه می‌روند، کوچک ترم. فرق هست بین حقیر بودن و تحقیر کردن. تحقیر یعنی چیزی که بزرگ است را به عمد کوچکش کنیم. اما چیزی که حقیر است، حقیر است دیگر. من از تمام آنچه آفریده شده، زشت‌ترم. از امام رضا(ع) پرسیدند که چگونه فهمیده پدرش از دنیا رفته و او امام شده؟ گفت یک لحظه حس کردم از تمام دنیا پست ترم. حقیرترم. یعنی نه آنکه پیش از آن نمی‌دانسته و باور نداشته... نه. آن لحظه شهود کرده که از تمام عالم حقیرتر است. امام  رضایی که بقای عالم گره خورده در نفس‌هایش، خود را اقل می‌بیند. احقر. اذل. و وای بر من... که هنوز گاهی فکر می‌کنم بزرگم. فکر می‌کنم برای خودم شخصیتی دارم. فکر می‌کنم مهمم. وای بر من... اصلن «مقایسه» از خود را کوچک ندیدن شروع می‌شود. اگر آدم‌ها خودشان را کوچک ببینند، دیگر اجازه مقایسه و اجازه حسد به خودشان نمی‌دهند. مگر کسی به امام حسودی می‌کند؟ به رئیس جمهور حسودی می‌کند؟ اما به همکلاسی‌اش چرا. به برادر و خواهرش چرا. و این کلمات از هرگونه انسجام تهی اند، که راهی است هفتاد ساله تا حقیر دیدن خود. تا «اقل الاقلین» بودن. اعطنی مقام الاقلین یا الله... اعطنی بحق هذه الایام... اعطنی به خاطر مهدی...

.

خدایا به خاطر همین روزها، مرا قاتل از این دنیا نبر. من را دروغ گفته و غیبت شنیده از این دنیا نبر. مرا با چشم‌هایی که همه چیز دیده، از این دنیا نبر. با دلی که برای هرکسی زده، از این دنیا نبر. مرا زناکار از این دنیا نبر. مرا با گوشی که همه چیز را شنیده از این دنیا نبر. مرا با ذهنی که به همه چیز فکر کرده از این دنیا نبر. مرا با تخیلی که همه جا رفته از این دنیا نبر. برای با دستی که همه چیز را لمس کرده از این دنیا نبر. اعطنی مقام الاقلین...

بورک من فی النار

هو الحبیب

 

چه می‌شود اگر برای چند دقیقه تمام تفسیرها و ترجمه‌ها را بگذارم کنار و یاد کنم موسی(ع) را «هنگامی که به خانواده‌اش گفت... اِنی آنست نارا»؟ و بنویسم که من هم آتشی می‌بینم. بنویسم که حرارتی میان قلب من، زبانه می‌کشد. «ساتیکم منها بخَبر»... من هم خبری از آن آتش بنویسم... که تمام شهرها را اشغال کرده و حالا نزدیک شده است به پایتخت. کافی است آنجا را هم بگیرد، بنشیند پشت بلندگوی رادیو... «اینجا... صدای جمهوری اسلامی عاشق شدن».

«فلما جاءها...» موسی و من به آتش‌هایمان نزدیک تر می‌شویم. «نودی ان بورکَ من فی النار... ندا دادیم که مبارک باد کسی که میان آتش است...». به رسم موسی، خداوند جایی میان تمام آتش‌های دنیا، منتشر شده است. و این حراتی که مرا می‌سوزاند نیز، از آن اوست.

شاید مدت‌ها قبل می‌کردم عشق، با خدا در تناقض است. یعنی نمی‌توان عاشق بود و بنده هم بود... حالا اما، به یقین می‌دانم که خدا جایی میان این آتشِ مبارک پنهان شده است. او خودش را جایی میان تک‌تک عاشقانه‌های دنیا جا داده. و مبارک است هرجا که او باشد. عشق زمینی، نه مقدمه‌ای، که مکملی است برای عشق خدا...

 

پ.ن: نمی‌دانم بعد از چندسال به جواب این سوال رسیدم، اما بالاخره رسیدم. البته منظورم اینجا هر عشقی نیست... بشرطها و شروطها و من شروطها... (:

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

هو الحبیب

 

«من می‌رم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمی‌شه...». 

ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همه‌مان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریش‌های بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغ‌ها باز هم به خانه شان نمی‌رسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سال‌ها جایشان را بدهند به قرن‌ها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟

.

موسی(ع) مدت‌ها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمی‌شود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» می‌کند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد می‌گوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتاب‌های فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دین‌ها. راست می‌گوید... به چه درد می‌خورد خدایی که نبینی‌اش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع می‌شود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرف‌های مختلف، از همینجا شروع می‌شود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»

.

دومین و -قطعن- مهم‌ترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماه‌هاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرف‌های تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر می‌آید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیه‌ها، کاغذ باطله‌ی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بی‌کسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمی‌رسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم... 

«

گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...

»

هو الحبیب

 

هزار شب پره وحشی پر می‌کشد توی دلم. برق می‌شود توی چشمم و اشک می‌شود روی گونه‌ام. شوری می‌شود روی لبم و بیقراری می‌شود توی پاهایم. می ایستم روی پنجه‌ها. شب پره‌ها، پرواز می‌کنند تا خودِ آسمان...

«ز عشقِ روی تو من رو به قبله آوردم

وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم...»

شب پره‌ها جمع می‌شوند توی دست‌هایم. حالا همه چیز باید پشت سر باشد. تو جلویی، تمام دنیا پشت سر. تو «اینجا» یی، تمام دنیا «آنجا». هفت بار تمام دنیا باید برود و تو بمانی. هفت بار تکرار که از هیجان نباشد. هفت بار تکرار که همه چیز برود. این تنها آغاز ماجراست... زین پس من و تو تنها خواهیم ماند. تمام دنیا را گذاشتیم پشتِ سر که تنها بمانیم. که «نشود فاش کسی». از حالا منم که ایستاده ام رو به رویت. تنها. و این تویی که ایستاده ای رو به رویم. تنها تر... 

«مرا غرض ز نماز آن بُود که پنهانی

حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم...»

صد حیف و صد افسوس که نمی‌شود اما. نه اینکه فراق نباشد، نه اینکه درد نداشته باشد دوری‌ات، نه اینکه «یمیت و یحیا» نباشد، هست. می‌کشد از رنج و زنده می‌کند به شوق. اما... در این میان چیزی کم است. میان من و تو چیزی گم شده است. من حالا بیش از همیشه دلتنگت هستم. ما چیزی را از دست داده ایم. نه چیزی که پیش از این به دست آورده باشیم، چیزی که داشتیم...

«کسی که به سگ جامه بر زند نمازی نیست

نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»

و عمق درد آنجاست که فقه‌اش را بلدم. حکمش را می‌دانم. من هزاران «سگ» را در آغوش گرفته ام. آنجا که سعدی می‌نویسد... «از چه می‌ترسی دگر، بعد از سیاهی رنگ نیست...». من می‌ترسم اما. از بیشتر شدن این سگ‌ها. از مردنِ شب پره‌های وحشی توی دلم. از شکستن شیشه شوقت به سنگِ خودم. سنگِ اخلاقم. چه کسی گفته بعد از سیاهی رنگی وچود ندارد؟ من نقطه‌ای فراتر از سیاهم...

«وگرنه این چه نماز است که من بی تو

نشسته روی به محراب و دل به بازار است...»

من هروقت بخواهم انشا بنویسم، حتمن دروغ می‌نویسم. هروقت قرار باشد کسی داستان‌هایم را بخواند، سر تا تهش را دروغ می‌نویسم. که قشنگ باشد. پر از «کشمکش» و «گره». پر از دیالوگ‌های قشنگ. اما آنچه از دلم بر آید... تمامن حقیقت است. قشنگ نیست اما. دلربا نیست کلماتش...

من قصد دارم از همین جا اعلام کنم که از تمام آنچه «روی به محراب»، دل و فکرم را تصرف کند بیزارم. از آرزوهایی که آن موقع بیایند توی ذهنم بیزارم. در این چند دقیقه از همه چیز بیزارم... از دوست داشتن بیزارم. از آزادی بیزارم. از سیاست بیزارم. از درس و تست و کنکور بیزارم. از آدم‌ها بیزارم. حتی اگر چیزهای خیلی قشنگ هم بیایند، بیزارم. از همه‌شان بیزارم... عمیق و پر کینه. به چه حقی تصرف می‌کنید دل مرا؟ به کدام اجازه می‌دزدید من را؟ و همه چیز از همین «من» شروع می‌شود. من، سیاهی است. من، «سگ» است. من، پرت نبودنِ حواس است. من، نسوختن سر نماز است...

و همه حتمن شنیده اند، قصه آقای ملکی تبریزی را... آنجا که نوشته اند، رفته بود حمام عمومی. لباس‌هایش را که در آورد، دیدند سینه اش سوخته. نه اینکه چشمِ بصیرت و این داستان ها، نه... واقعن سوخته. آتش گرفته... تیره شده...  «نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»

سنگ قبر آرزو

هو الحبیب

 

یادم است در قسمتی از باب اسفنجی، آقای خرچنگ به دلیلی راه می افتد دنبال اختاپوس. کوچه ها و خیابان را یواشکی پشت سر او طی می کند تا ببیند این کارمند بد اخلاقِ عجیب و غریبش کجا می رود. آخر سر می رسد به قبرستان ... یعنی او فامیلی داشته ؟ یا آشنایی ؟ یا رفیقی، پدری مادری ؟ همانطور می ایستد پشت سر یکی از قبرها و زل می زند به اختاپوس. اختاپوس گریه می کند و دسته گلی به رسم یادگار می گذارد آنجا. بعد راه می افتد تا برگردد از قبر برسد به جهنم همیشگی زندگی اش. خرچنگ متحیر از این عمل اختاپوس، راه می افتد سمت قبر تا شاید نسبت متوفی را با به یاد مانده اش بفهمد. وقتی که می رسد، نسبت را متوجه می شود. متوفی، «همه چیز»  اختاپوس است.

 

.

ما همه مثل اختاپوس سنگ قبری داریم برای تک تک آرزوهای از دست رفته مان. برای شوق های قشنگی که دیگر نمی توانیم داشته باشیمان. یکی سنگ قبرش را می کند تصویر و در قالب شخصیت همیشه عصبانی داستانش به نمایش می گذراد و آن دیگری که صدای قشنگی دارد، آن را کلمه می کند و می خواند و حتی حدس هم نمی زند بعدها، چندنفر با این موسیقی خواهند گریست. اما من "آرتوش" نیستم. تصویرسازی هم بلد نیستم. پس چه کنم این سنگ قبر را ؟ سنگ قبری که آرام آرام باید دو طبقه شود ... چه کارش کنم ؟ هیچ کار بلند نیستم جز گریه کردن. بلند بلند. بدون اینکه به این فکر کنم همین الان است که کسی از خواب بپرد. 

 

.

من سنگ قبری از آرزو دارم. که هرازگاهی، با شعری، کلمه ای، کتابی، قصه ای یا هرچیزی کفن پاره می کند و راه می افتد بیرون. راه می افتد بیرون و با آن سفیدی شبحناک تمام ثانیه هایم را می ترساند. من سنگ قبری دارم از چیزهایی که خرابشان کرده ام. و دیگر هیچ وقت نمی توانند اتفاق بیفتند. محرومیت از انبوه اتفاق هایی که خود به خود می افتاد و مزه اش تا هفتاد سال می ماند زیر زبان آدم. تمام شد و رفت. دیگر مجالی برای تجربه شان نمانده. چه باید کرد ؟ حسرت بخورم ؟ فقط ؟ نه؛ هرگز. شاید یک شب، یک روز، دو شب، اما نه. بعد از این مدت اگر غم جایش را به امید ندهد، جایش را به انگیزه ای برای ساختن ندهد، احساسی باطل است. و در من داد و می دهد. حالا به جای دیشب که جز غم هیچ چیز نبود، امید هست. امید هست. امید هست. اصلا مگر آدم ها از این قبرها کم دارند ؟ مگر آدم ها کم از دست داده اند ؟ نه. من هم دادم. از دست دادم. بدون بازگشت ... اما هنوز مسیری هست، و امیدی و انگیزه ای. که چیزهایی نو بسازم، چیزهایی که جای آنها که از دست رفته اند را پرکند. کاری کند اصلا به چشم نیایند. و خوب می دانم «اِنَّ مَعی رَبِّی». او دستم را خواهم گرفت ... می دانم. او خالق است و دیر یا زود چیزهایی می سازد که جای تک تک فقدان ها و سنگ قبرها را می گیرد. او می سازد ... و اگر نخواست که بسازد، فدای سرش. خودش که هست، مگر من چیزی کم دارم ؟

 

پ.ن : یه وقتایی توی این سنگ قبر به جز آرزو پر از احساساتی عه که دیگه هیچ وقت نمی تونیم تجربه ش کنیم. 

 

 

 

سال نو مبارک!

هو الاول ...

 

" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً ... "

 

تو که باشی سال هزار و چند فرقی نمی کند ... بهار با پاییز فرقی نمی کند ... و اشک همان لبخند معنی می شود و لبخند معنایی به جز بغض ندارد ... تو که هستی، شکوفه ها باز می شوند ... درخت ها می رویند و باران بی امان جاده خاکی شهر را در آغوش می کشد ...

 

یک سال دیگر هم می گذرد ... کمی بزرگتر، کمی خسته تر و با چند موی سفید تر باز هم "یا مقلب القلوب" می خوانم ... پانزده سال گذشت و پانزده بار مقلب القلوب خواندم و قلبم زیر و رو نشد که نشد ... پانزده بار تو را مقلب القلوب خواندم و دلم تکان نخورد ... مثل سنگ شده است انگار ... پانزده بار عطر تو را در میان گل های تازه روییده لمس کردم ولی عطر تو را نگرفتم ... 

 

باز هم گذشت ... و باز هم همان حسرت های همیشگی لحظات اول سال ... یکی دیگر هم گذشت، مثل بقیه ... سریع و بی سر و صدا ... ثانیه هایمان را ربود و فرار کرد ... پشت سرش را نگاه هم نکرد ... نمی دانم، شاید کسی چیزی را بین لحظاتش جا گذاشته باشد ... عطری را، نگاهی را، لبخندی را ... 

 

" لا تَکِلنِی اِلی نَفسی طَرفَه عِینٍ اَبَداً ... "

 

من از وحشت دنیای بدون تو می ترسم ... مرا یک لحظه، حتی به مقدار چشم بر هم زدنی تنهایم نگذار ... من از روزها و ثانیه های بدون تو می ترسم ... حتی یک لحظه، هیچ وقت، مرا تنها نگذار ... و این تنها رویای امسال من خواهد بود ... یک سال پر از تو ... چه قدر رویایی!

 

پ.ن : به دلایل نامعلوم! نوشتنم نمی آید ...

پ.ن 2 : سال نو مبارک ... 

 

(نوشته شده در 1 فروردین 98)

لیلا ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اوج سمفونی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید