حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۱ مطلب با موضوع «خط خطی :: B Chini» ثبت شده است

یک‌شنبه امتحان‌هایم بالاخره تمام شد. مهم‌تر از آن، سریال مانی هایست را وسط امتحان‌هایم شروع کردم و قبل از اینکه امتحان‌هایم تمام بشود، تمام شد. وقت تلف کردن ایام امتحانات یک جور خاصی مزه می‌دهد. اینکه چرا علیرغم تصمیمم برای اینکه سریال خارجی نبینم، این سریال را دیدم، ماجرای طولانی‌ای دارد. اما به هرحال دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم! 

از چیزهایی که دوست داشتم تیتراژ اولش بود. همانی که چند کلمه اولش را دیروز اینجا نوشتم. هرچند مخاطبی برای این آهنگ نداشتم، اما احساس می‌کنم منظورش را می فهمم. انگار درباره یک انتخابِ اشتباهِ دوست‌داشتنی حرف می زند...

از شخصیت ها هم -احتمالن مثل هرکسی که این سریال را دیده- پرفسور را دوست داشتم. اینکه با فکر و برنامه می‌رفت جلو و اینکه احساساتش را تا حد خوبی مدیریت می‌کرد. 

از بقیه شخصیت‌ها هم توکیو را دوست داشتم. آن هم به این دلیل که تابع احساساتش نبود. یا لااقل، می‌توانست از احساساتش در راستایی که باید استفاده کند. برای چیزهایی که می‌خواست می جنگید، خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد. لوس بازی بقیه دزدها را نداشت. شجاع بود. دوست دارم در این زمینه‌ها شبیهش باشم.

.

بعد از تمام شدنش، دوباره تصمیم گرفتم سریال خارجی نبینم. و فکر نمی‌کنم دوباره زیر این تصمیمم بزنم.

.

چند روزیه احساس می‌کنم برای از اینجا به بعد زندگی‌ام، به کسی بیشتر از «دوست» یا خانواده فعلی‌ام نیاز دارم. چندوقتی می‌شه که دیگه حوصله حرف‌های معمولی رو ندارم. خاطره تعریف کردنای الکی. سوالای تکراری. «چه خبر؟»، «چیکارا می‌کنی؟»، «معدلت چند شد؟»، «ریاضی 2 رو پاس کردی؟»، «امتحانات کی تموم می‌شه؟»، «با مترو می‌ری دانشگاه؟»، «استاد فلانی هنوز اونجا درس می‌ده؟»، «فیزیک‌تون سخت بود؟»، «چند روز تو هفته می‌ری دانشگاه؟»، «به جز دانشگاه کار دیگه‌ای هم می‌کنی؟» و انبوهی دیگر از این سوالات بی‌فایده و مسخره. واقعن چرا هیچ کس نمی‌پرسه «تابستون چه کتابایی می‌خوای بخونی؟»، «حالا که بعد از اینهمه سال که دوست داشتی، معلم شدی، چه حسی داری؟»، «فکر می‌کنی تیتراژ اول سریال راجع کدوم بخش زندگی‌ت می‌تونه باشه؟» و نمی‌دونم. یه سری سوال دیگه. یه سری حرفا که هدفشون گذشتن زمانی که کنار هم هستیم نباشه. اخیرن به چنین آدمی نیاز دارم. آدمی که بشه وقتی امتحانا تموم می‌شه، با هم بریم یه جای بلند. یه جایی که همه شهر معلوم باشه. سرمو بذارم روی شونه‌ش و بگم، بالاخره تموم شد. سالی که بیشتر از همه سالای دانشگاه ازش می‌ترسیدم، تموم شد. نه مهندسی اونقدر سخت بود که فکر می‌کردم. نه بازم ریاضی خوندن سخت بود. نمی‌خوام عاشقانه بنویسم، حتی نمی‌دونم می‌شه اسم چنین آدمیو «معشوق» گذاشت یا نه. فقط اینکه هر اسمی داشته باشه، عمیقن بهش نیاز دارم...

.

حس می‌کنم نوشتن واقعن یادم رفته! حتی از قبل هم بدتر می‌نویسم. کاش یه نفر بود که با هم بریم کلاس داستان‌نویسی. تنهایی واقعن حوصله‌ش رو ندارم. و کسی هم که کلاس داستان‌نویسی دوست داشته باشه نمی‌شناسم. خیلی بده واقعن :(

.

ذهنم خیلی به هم ریخته ست. حرفای اینجا هم خیلی به هم ریخته شد.

.

کاش الان مکه بودم. 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چند روز پیش می‌خواستم بنویسم «تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی». احتمالن کسی باید خیلی کتابخوان باشد و حافظه‌اش هم خیلی خوب باشد تا بفهمد چه می‌گویم. خودم همین چند روز پیش کتاب را تمام کردم. همان چیزی بود که فکر می‌کردم. از آن کتاب‌هایی که خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم، اما به هرحال قشنگ است. ذهن شخصیت اصلی داستان را -به تناسب سن و جایگاه شخصیت- دقیق تصویر کرده. تا جایی که من از آن سن یادم می‌آید، حتی بیش از حد دقیق است. بگذریم. دیگر آن کتاب، نویسنده‌اش و تصویرهای دقیقش مهم نیست. تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی. خوشحالم که فردا قرار است ببینمت. با اینکه شاید بخواهی درباره موضوع ا.ش با هم صحبت کنیم. بعد لبخند بزنی -از آن لبخندهای عمیق- و بگویی تو هم سال‌ها قبل از من بدتر بوده‌ای اما به مرور زمان یاد گرفته‌ای و از این حرف‌ها...

من اما می خواهم قبل از تو، خودم درباره موضوع ا.ش صحبت کنم. راستش موضوع اصلن به ا.ش برنمی‌گردد، ا.ش فقط آخرین و مخصوصن برای تو، بارزترین نمود آن است. من در تنظیم رابطه با آدم‌ها به شکل جدی و عمیقی مشکل دارم. اگر بخواهم درباره زمانش فکر کنم، 3 سال پیش یادم می‌آید. 3 سال پیش همین روزها. اما به نظر می‌رسد مشکل به گذشته‌ای دورتر از این برگردد. نمی‌دانم کی. نمی‌دانم چگونه. به هرحال شاید تاریخش خیلی مهم نباشد. چه فرقی می‌کند؟

نگاه من در حل کردن مشکلات از وقتی که یادم می‌آید «هورا یه مشکل جدید! بریم بترکونیمش!» بوده. اما نسبت به این مشکل، نگاهم این نیست. نگاهم «وای یه مشکل جدید! کاش همین الان یه درِ جادویی توی کمد باز شه تا من بتونم برم نارنیا و از دست همه مشکلات راحت شم» است. دوست دارم بتوانم به یک نفر صفر تا صد مشکل را بگویم، او هم صفر تا صد راه‌حل را بگوید. راستش از وقتی یادم می‌آید به دنبال چنین آدمی گشته ام. آدمی که بتواند صفر تا صد همه چیز -به معنی واقعی کلمه: همه چیز- را بداند و همچنان بدون قضاوت کنار هم باشیم. حالا اسمش دوست باشد، معشوق باشد، همسر باشد، مادر باشد یا هرچیز دیگری. نمی‌دانم بقیه آدم‌ها توانسته‌اند چنین کسی را پیدا کنند؟ احتمالن نه. هرکس به هرحال چیزی برای مخفی کردن دارد و کسی که چیزی برای مخفی کردن داشته باشد، چنین آدمی را پیدا نکرده. 

پیدا کردن آدمی که گفتم، دیگر خیلی هم مهم نیست. مهم این است که بتوانم روابطم را به شکل نرمال و عادی با همه پیش ببرم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل دهم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل بگیرم. حرف‌هایم را بدون اینکه قرمز شوم بزنم. از قضاوت شدن نترسم. وقتی در معرض نگاه دیگران قرار می‌گیرم، همه چیز را نبازم. نمی‌دانم. صدتا چیز دیگر. باید این وضعیت را بهتر کنم. باید «مسئولیت‌پذیر» باشم. آنچه تا امروز یاد گرفته‌ام، مسئولیت پذیر بودن نسبت به خودم است و گاهی نسبت به خدا. نسبت به آدم‌ها؟ هرگز. نسبت به کارها؟ هرگز. 

پ.ن: امروز حساب کردم، حدود 65 روز مونده تا نیمه شعبان. دوست دارم هر روزِ این تقریبن دو ماه کاری بکنم. از فردا می‌نویسم ایشالا.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»

من انتحاری نیستم

هو الحبیب

 

این روزها به "انتحار" فکر می‌کنم. به ثانیه‌های پوشیدن لباسی که معلوم است آخرین لباس است. به بستن انبوهی از باروت به دور قلب. "انتحاری" آن لحظه‌ها به چی فکر می کرده؟ به همه لباس‌هایی که پوشیده تا تا آن روز؟ به اولین لباس سفیدی که مادرش برای عروسی دایی تنش کرده بود و گفته بود : «عاقبت بخیر بشی ایشالا» ؟ نشده بود.
 

انتحار مخوف‌ترین نوع مرگ است. آنهایی که خودکشی می‌کنند را می‌فهمیم. زنش مرده بود، معشقوش ولش کرده بود، بیکار شده بود. نه که توجیه کنیم، فقط می‌فهمیم. اما انتحار ... انتحار یعنی "من" خسته‌ام، اما "تو" هم باید بمیری. یعنی من گرمم است و در عطشم برای خنکای خاک سیاه قبر، تو هم باید باشی. راه فرار نداری. ما آدم‌ها تمایل عجیبی داریم به بدبخت کردن دیگران با خودمان. که اگر من نمی‌توانم، تو چرا بتوانی؟ 

 

و وحشتناک‌تر از پوشیدن جلیقه مرگ، پوشیدن پارچه‌ای مملو از خون، این است که انتحاری حتی خودش انتخاب نمی‌کند کی بمیرد. کنترل پیراهن، کنترل باروت دست همکارش است. که ایستاده کمی دورتر و لابد فکر می‌کند پوشیدن جلیقه چه مزه ای دارد ... هرچه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم چطور دلش می‌آید آن دکمه را فشار دهد. نه اینکه دلش به حال دختری با موهای سیاه که طلایی هایلایتش کرده بسوزد. به حال دختری که دلهره دارد از فرستادن اولین اموجی‌های قلب زندگی‌اش. نه اینکه دلش بسوزد به حال کودکی که حتی زبری پارچه ایرانی تنش را می‌زند تا چه رسد به باروت. نسوزد به حال زنی که تا صبح توهم می‌زند شوهرش حالا پیش کی خوابیده است و صبح بیشتر از دلسوزی برای جنازه تکه تکه شوهرش، عذاب وجدان دارد. برای هیچ کدام اینها نسوزد، برای رفیقش چی؟ برای کسی که مرگ را بسته دور کمرش؟ که حالا به جای گرمی دست های دختری که آنجا حلقه بزند، سردی باروت را مزه می‌کند ... دلش نمی‌سوزد؟

 

***

و همه ما انتحاری هایی هستیم به اندازه خودمان. همه ماهایی که شبی آنقدر به پروفایل بلاک شده‌ای زل زدیم که خوابمان برد. مایی که پیامی را فرستادیم، بعد پاکش کردیم. همه مایی که تا صحبت از دوست داشتن شد، گوش هایم را گرفتیم که نکند بشنویم و دوباره ... . همه مایی که هر دفعه پشت ماشین عروس‌های فامیل بوق زدیم. بعد لبخندی تحویل گرفتیم و شوخی عذاب‌آوری که «حتما نفر بعدی خودتی». ما همه انتحاری هستیم. کمربندی از خاطره‌ها به کمر، پر از باروت حسرت. جلیقه‌ای از تار و پود اندوه و دلتنگی به تن. ما انتحاری هستیم. همه مایی که فهمیدیم، ولی نداشتیم. همه مایی که از ترس نبودن حتی یک نوتیفیکیشن، شب‌ها گوشیمان را روشن نکردیم. همه مایی که صبح‌هایی از ترس اینکه برای هیچ کس مهم نبوده باشیم، گوشی مان را از airplane mode در نیاوردیم. همه مایی که حتی برای لحظه‌ای فکر کردیم بعضی از آنها که باید دوستمان داشته باشند، ندارند. همه مایی که پسری را دیدم، در مرز بین زنانه و مردانه اتوبوس. که سرش را تکیه داده به صندلی دختری در آن طرف مرز. و دستهاشان عرق کرده و تبدار گرده خورده در هم. همه مایی که دستهایمان یخ زد از سرما، اما جز جیب چیز دیگری نداشتیم. همه مایی که هر دو سیم هندزفری مال خودمان است. ما همه انتحاری هستیم ... منتظر اشاره ای از دور. که منفجر شویم. و منفجر کنیم. که خون خاطره های دیگران را بپاشیم توی خواب هرشبشان. که ترکشهایی از جنس حسرت بنشانیم در وسط پیشانیشان. درست همانجایی که قرار بود جای بوسه‌ای باشد؛ عمیق و طولانی ...

 

من متنفرم از انتحاری بودن. انتحار برای ضعیفهاست. آنها که میترسند اسلحه بگیرند دستشان و با مردانی دیگر که اسلحه دارند بجنگند. آنها که می‌ترسند دیگری تن کثافتشان را بشکافد و خون قلب را خیرات کند میان خاک. خودشان میخواهند ثواب خیرات خون را ببرند. من ضعیف نیستم ... من انتحاری نیستم ... من اسلحهای به دست خواهم گرفت. و هرآنچه مرا به این نقطه رسانده است خواهم کشت. و خون تیره چرکش را هدیه خواهم داد به فرشته عذاب، برای آتش افروزی جهنم. من اسلحه‌ای به دست خواهم گرفت؛ با لوله‌ای سرد و تیره. با سرنیزه‌ای به تیزی ساطور. و فشنگ‌هایی به قطر انگشت شست. پر از باروت شعله‌ور. که پیامبر گفته بود : «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک ...»

سنگ قبر آرزو

هو الحبیب

 

یادم است در قسمتی از باب اسفنجی، آقای خرچنگ به دلیلی راه می افتد دنبال اختاپوس. کوچه ها و خیابان را یواشکی پشت سر او طی می کند تا ببیند این کارمند بد اخلاقِ عجیب و غریبش کجا می رود. آخر سر می رسد به قبرستان ... یعنی او فامیلی داشته ؟ یا آشنایی ؟ یا رفیقی، پدری مادری ؟ همانطور می ایستد پشت سر یکی از قبرها و زل می زند به اختاپوس. اختاپوس گریه می کند و دسته گلی به رسم یادگار می گذارد آنجا. بعد راه می افتد تا برگردد از قبر برسد به جهنم همیشگی زندگی اش. خرچنگ متحیر از این عمل اختاپوس، راه می افتد سمت قبر تا شاید نسبت متوفی را با به یاد مانده اش بفهمد. وقتی که می رسد، نسبت را متوجه می شود. متوفی، «همه چیز»  اختاپوس است.

 

.

ما همه مثل اختاپوس سنگ قبری داریم برای تک تک آرزوهای از دست رفته مان. برای شوق های قشنگی که دیگر نمی توانیم داشته باشیمان. یکی سنگ قبرش را می کند تصویر و در قالب شخصیت همیشه عصبانی داستانش به نمایش می گذراد و آن دیگری که صدای قشنگی دارد، آن را کلمه می کند و می خواند و حتی حدس هم نمی زند بعدها، چندنفر با این موسیقی خواهند گریست. اما من "آرتوش" نیستم. تصویرسازی هم بلد نیستم. پس چه کنم این سنگ قبر را ؟ سنگ قبری که آرام آرام باید دو طبقه شود ... چه کارش کنم ؟ هیچ کار بلند نیستم جز گریه کردن. بلند بلند. بدون اینکه به این فکر کنم همین الان است که کسی از خواب بپرد. 

 

.

من سنگ قبری از آرزو دارم. که هرازگاهی، با شعری، کلمه ای، کتابی، قصه ای یا هرچیزی کفن پاره می کند و راه می افتد بیرون. راه می افتد بیرون و با آن سفیدی شبحناک تمام ثانیه هایم را می ترساند. من سنگ قبری دارم از چیزهایی که خرابشان کرده ام. و دیگر هیچ وقت نمی توانند اتفاق بیفتند. محرومیت از انبوه اتفاق هایی که خود به خود می افتاد و مزه اش تا هفتاد سال می ماند زیر زبان آدم. تمام شد و رفت. دیگر مجالی برای تجربه شان نمانده. چه باید کرد ؟ حسرت بخورم ؟ فقط ؟ نه؛ هرگز. شاید یک شب، یک روز، دو شب، اما نه. بعد از این مدت اگر غم جایش را به امید ندهد، جایش را به انگیزه ای برای ساختن ندهد، احساسی باطل است. و در من داد و می دهد. حالا به جای دیشب که جز غم هیچ چیز نبود، امید هست. امید هست. امید هست. اصلا مگر آدم ها از این قبرها کم دارند ؟ مگر آدم ها کم از دست داده اند ؟ نه. من هم دادم. از دست دادم. بدون بازگشت ... اما هنوز مسیری هست، و امیدی و انگیزه ای. که چیزهایی نو بسازم، چیزهایی که جای آنها که از دست رفته اند را پرکند. کاری کند اصلا به چشم نیایند. و خوب می دانم «اِنَّ مَعی رَبِّی». او دستم را خواهم گرفت ... می دانم. او خالق است و دیر یا زود چیزهایی می سازد که جای تک تک فقدان ها و سنگ قبرها را می گیرد. او می سازد ... و اگر نخواست که بسازد، فدای سرش. خودش که هست، مگر من چیزی کم دارم ؟

 

پ.ن : یه وقتایی توی این سنگ قبر به جز آرزو پر از احساساتی عه که دیگه هیچ وقت نمی تونیم تجربه ش کنیم. 

 

 

 

تصاحب موسیقی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

برای هر انرژی تعریفی گفته اند ... بعدش می گویند انرژی ها به هم تبدیل می شوند ... صوتی به گرمایی، گرمایی به حرکتی ... و انگار قانون هایی هم برایش دارند ... این را ضربدر آن کن بعد به آن توان برسانش تا بتوانی این انرژی را تبدیل کنی به دیگری ...خوب که نگاه کنی می بینی دنیایمان پر شده از همین قانون ها ... همین قاعده ها ... همین تعریف ها ... که ناخودآگاه هر روز برای خودمان تکرارش می کنیم ... بارها و بارها ... اصلا انگار ثانیه هایمان تکراری شده ... پر از سکوت، سکون، سردی و تنهایی ... پر از خاموشی ... انگار سالیانی ست که این ساز دلمان کوک نشده ... و ریتم تپش هایمان ملودی‌ای را به خود نگرفته است ... همینطور یک شکل، یک ضرب، پشت سر هم می کوبد ... شوقی برای تپش بعدی نیست و اشتیاقی برای لمس ثانیه بعدی وجود ندارد ... راستش فکر می کنم عشق، مدت هاست که از پیشمان رفته است ... رفته یک جای دور که هیچ کس آنجا را پیدا نکند ... کوچ کرده ... نمی دانم از چند وقت قبل ... شاید از همان زمانی که آدم‌ها دیگر آنقدرها دوستش نداشتند ... آدم ها بزرگ که می شوند، دیگر کمتر عشق را دوست دارند ... دیگر کمتر به آن احترام می گذرند ... بله ... آدم بزرگ‌ها اینجوری می شوند ... سرد، یخ زده و با سازی کوک نشده ... سرگردان در‌میان کوچه های خاکستری شهر ... چه می خواهید ؟ به دنبال چه می گردید در میان اینهمه شلوغی ؟

راستش عشق خیلی شبیه انرژی ست ... بابابزرگ هایمان قسم می خورند که عشق را با چشم های خودشان دیده اند! اما به هرحال از آن روزی که عشق از میان ما رخت بربست، دیگر کسی آن را ندیده، مثل انرژی ... که هرگز نمی توانی ببینی اش ... ولی لمسش می کنی ... حسش می کنی ... عشق، بعضی وقت‌ها، از آن جزیزه دورافتاده ای که در آن قایم شده، می آید سراغ آدم‌ها ... و یکهو، یک ثانیه، احساس می کنی ................. 

و عشق باز هم شبیه انرژی ست ... به آن احساسی که کردی، بسنده نخواهد کرد ... به زودی از شکلی به شکل دیگر تبدیل خواهد شد ... عشق، همان تپش قلبی ست که لحظاتی بعد احساس خواهی کرد ... عشق همان دلهره است ... همان اضطراب ... عشق گاه بدل می شود به برق نگاهت ... گاهی بدل می شود به شب نخوابیدن هایت ... عشق درست همین هاست ... همین خسته نشدن از خواستش، همین شب نخوابیدن ها، همین تپش ها، هین دلهره ها، همین اشک هایی که صورتت را می شکافند، همین موی سفیدی که تازگی ها روی سرت آمده است ... عشق همین هاست ... همین که زبانت گیر می کند روی "د"، دوستت دارم ... عشق همین آرامش است ... آرامشی عمیق ...  به ژرفای سیاهی چشمانش ...

عشق هیچ فرمولی ندارد و هیچ قاعده و تعریفی ... آنهایی که سعی می کنند عشق را تعریف کنند، هیچ وقت عاشق نبوده اند ... آنها که عاشقانه می نویسند و تلاش می کنند بار عظیم عشق را بیندازند روی دوش استعاره ها و تشبیه ها، تا حالا عاشق نشده اند ... 

در این روزهای تکراری که هریک درست مانند دیگری ست، فقط همین عشق است که روزهای سیاه و سفیدمان را رنگ زده ... رنگی فراتر از همه مداد رنگی ها ... قدرش را بدانیم، کمی بیشتر دوستش داشته باشیم ... آخرش خواستم بگویم آدم بزرگ‌ها عشق را دوست ندارند ... نکند یک وقت دیر شود برای عاشق بودنمان .............  

 

(نوشته شده در 7 مهر 98)

ندارد!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نوازنده

هو الخلاق ...

 

داشتم فکر می کنم اگر روزی موسیقی ها وجود نداشته باشند، باید چه کار کنم ؟ اگر روزی دیگر ملودی نباشد و بیتهوون سمفونی ای ننوازد ... باید چه کار کنم ؟ بی موسیقی که نمی شود زندگی کرد ... موسیقی به درونی ترین لایه های من رسوخ کرده است ... بدون نُت ها دیگر حیات من "زیر" و "بَم" و پایین و بالا نخواهد داشت ... داشتم فکر می کردم بدون موسیقی چه باید بکنم ...

 

 

 

 

 

 

می دانی آنگاه چه خواهم کرد ؟ آن هنگام موسیقی تپش های قلبم در هنگام دیدن تو را ضبط خواهم کرد و بارها و بارها آن را گوش خواهم کرد ... ای قشنگ ترین سمفونی دنیا! چه زیبا می نوازی قلب مرا ...

 

(نوشته شده در 28 اسفند 97)