حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

تصاحب موسیقی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مردی به نام اوه

هو القریب ...

 

نمی دانم "مردی به نام اوه" قصه کیست ... شاید قصه همه مان ... یا شاید قصه هیچ کس ... قصه مردی که سرنوشت را فقط دختری می دانست که آن دختر ... دیگر نیست ... و نرمی گونه هایش به سختی سنگ تبدیل شده است ... حالا اوه حق دارد ... که خسته باشد از همه چیز غیر از سرنوشت ... آخر ما آدم ها عادت داریم به بیزاری از آنچه غیر از سرنوشتمان است ... ولی حالا ... اگر روزی سرنوشت رفت، چه باید بکنیم ؟

 

در این حالت دو انتخاب داریم ... یا در واقع یک انتخاب، شاید فقط ظاهرش فرق کند ... تفاوتش این است که با یک انتخاب زیر خاک می میریم در انتخاب دیگر روی خاک ... راه می رویم ولی مرده ایم ... می خندیم ولی مرده ایم ... گریه می کنیم ولی مرده ایم ... اوه قلبش خیلی بزرگ است ... و او آن را با تمام وجودش و به انتخاب خودش اهدا کرده است به دختری که ... دختری که سرشار از زندگی است ... و حالا آن دختر، سونیا، رفته است و دیگر نیست ... چه کند اوه این قلب بزرگِ خالیِ تنها را ... ؟ ببخشد آن را به دیگران ؟ هرگز نمی تواند ...

 

اوه تصمیم می گیرد که خودش را تمام کند ... و زیر خاک بمیرد ... تلاش می کند ... نه فقط یک بار ... بارها ...

اما زندگی ...

مثل همیشه ...

اثبات می کند ...

که می توان ...

و نه تنها می توان، که باید ...

ادامه داد ...

 

که پس از سونیا هم می توان زندگی کرد ... و می توان با عطر سونیا باز هم رنگ زد زندگی را ... می توان بقیه ای را هم دوست داشت ... نه اینکه زبانم لال عاشقشان بود! نه!!! فقط دوستشان داشت ... و با آنها زندگی کرد ... می توان حصار را شکست و قدم بیرون نهاد ... آن بیرون انقدر آدم ها هستند که دوستمان داشته باشند و دوست داشته باشیمشان ...

***

نقد کتاب :

1. مهم ترین نکته ای که در همه سطرها و خط های کتاب حس می شد، شخصیت پردازی عجیب داستان است ... شخصیت ها آنقدر قوی پرداخته شده اند که فکر می کنم حتی اگر یکیشان حذف شوند داستان را کلهم اجمعین باید ریخت دور! اصطلاحا شخصیت پردازی جامع و مانع است!

2. خط داستانی داستان اندکی ضعیف است ... یعنی یک جاهایی نمی کشد کتاب! ولی یک حس عجیبی به دانستن اینکه آخرش چه می شود، می کشاند که مخاطب ببندد چشمانش را به روی سطرهای خسته کننده و فقط چشم بدوزد به اوه که می رود تا چه چیز را رقم بزند ...

3. شخصیت ها مکمل همدیگرند ... یعنی هرشخصیت در کنار دیگری است که معنی یافته ... مثلا اگر کسی بگوید اوه، ولی نگوید سونیا، انگار فقط به جای "اوه" گفته است "ه"

4. یک اشکالات اخلاقی مذهبی به کتاب وارد است! هرچند در نهایت اشکال رفع شد و در واقع داستان بر خلاف آن موضوع غیر اخلاقی رقم خورد ... ولی به هرحال همان یک کم اش هم زیاد است بی اخلاقی!

5. از آن دسته کتاب هایی ست که هرکسی باید بخواند ... نه اینکه خیلی قشنگ باشد، نه ... فقط باید بخوانیم تا خوانده باشیمش ... انگار اگر نخوانیم رمان خوان و کتاب خوان بودنمان محل اشکال است!

6. عجیب بود که کتاب می توانست مخاطبی که کیلومتر ها با سوئد فاصله دارد را بخنداند ... خیلی وقت بود با کتابی نخندیده بودم اینقدر! 

(چهارشنبه 22 آبان 98، دیروز کتاب تموم شد! تو ماشین! قشنگ بود ..........................)

 

 

هو المُفر ...

 

تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...

 

 

نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام... از زل زدن در عمیق ترین نقطه سیاهی چشم آدم ها خسته شده ام... می خواهم هیچ چیز نبینم... و هیچ چیز نشنوم... غرقه در تکراری موسیقی های هر روزه، سکوت را گوش بدهم... و آنگاه سکوت محض را با فریادی از جنس خاموشی بشکنم... قاعده های این بازی را به هم بزنم... 

 

دلم می خواهد بروم... به جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد... تنهای تنهای تنها... در کناری ترین نقطه انزوای تنهایی... آنجا من هم هیچ کس را نشناسم... صبح ها بتوانم با خنده از خواب بیدار شوم و در میان کوچه هایی که باران مهمان هر شبش است، به رهگذرهایی که نمی شناسمشان لبخند بزنم... و آدم های غریبه ای که هرگز ندیدمشان را بغل کنم... و عاشق هرکسی که نمی شناسم بشوم، و از هرکسی که نمی شناسم دل بکنم... شب به ابر ها شب بخیر بگویم... و گرگ و میش صبح با صدای گریه برکه که دارد از ماه جدا می شود از خواب بپرم... و آنگاه غرق در صدای لالایی دختری که نمی شناسمش، دوباره خوابم ببرد... 

 

دلم می خواهد بروم... به شهری که در آنجا آدم هایش مهربانند... شهری که در آن پنجره ها همیشه باز است...  شهری که آنجا......... نه! اشتباه شد! من می خواستم بروم که نرسم... به هیچ کجا... به هیچ جایی... من خوب می دانم که پشت دریاها شهری نخواهد بود... شهرها همه همین شکلی اند... با آسمانی کبود از درد... پشت دریاها شهری نیست... 

 

می سازم... روزی قایق سهراب را می سازم... و می روم... باید بسازم و باید بروم... بدون مقصد و بدون مبدا... بدون اینکه بخواهم به جایی برسم... فقط بروم که بروم که بروم... و همینطور آنقدر پارو بزنم که دریا خسته شود از ایستادن جلوی من... باید قایقی بسازم... فقط امیدوارم آنقدر "خسته" نباشم که نتوانم قایقی بسازم... چون قایق که ساخته شود، پارو زدنش سخت نخواهد بود ...

 

"قایقی باید ساخت ..."

به شرط آه ...

به نام خدایی که آغوشش همیشه باز است ...

به شرط آه ...

جمعیت را که نگاه می کنم دلم می گیرد ... همه اینهمه سیل را که می بینند، ناخودآگاه لبخند می زنند ... فکر می کنند چقدر قشنگ است اینهمه دریای عشق ... که هربک با کوله باری از اشک و احساس قصد سفر کرده اند ... اما من ... نه ... دلم می گیرد و بغض مژه هایم را نوازش می کند ... دل آدم که دست خودش نیست آخر ... یکهو می گیرد ... 

ای خدایی که ............ نمی دانم! تو را به کدام صفت باید صدا بزنم ؟ انگار هیچ کدام از نام هایت دلم را آرام نمی کند ... مگر نه این است که اسم های قشنگت باید رگ خواب هر آدمی را بدانند ؟ کافی نیست ... کفاف نمی دهند دل مرا ... این جمعیت را که می بینم، همه فکر و قلبم پر می شود از اینکه مگر "یک نفر" چه فرقی برای داشت خدا ؟ یعنی واقعا این یک نفر، در میان آنهمه انبوه جمعیت چه تفاوتی ایجاد می کرد ؟ چه می شد ؟ کدامین ذره خاک بیشتر لگدمال می شد ؟ یا کدام پرتو خورشید با درست کردن یک سایه بیشتر، خسته می شد ؟ حالا این یک نفر هرچقدر‌ هم که سیاه باشد ... مگر یک تاریکی در میان انبوه چراغ ها چقدر به چشم می آید ؟ گفتم چراغ ... چراغی که سالهاست پر از نفت است اما دلتنگی امان آتش گرفتن را از آن ربوده است ... یک چراغ خاموش ...

آری ... راست گفته اند ... آنجا برای "از ما بهترون" است ... آنجا جای کسانی ست که این یک سال را دلتنگ بوده اند ... به خودم که نگاه می کنم، می بینم مگر من چقدر دلتنگ بوده ام ؟ نبوده ام ... آنجا جای کسانی است که آسمانی اند، من ... من درگیر زمین شدم ... غلتیده در انبوهی از خاک های سیاه ... خوگرفته با سنگ های سرد دنیا ... من زمینی شدم ... سرشار از آرزوهای اینجایی ... "آنجا" مال کسانی ست که آرزوهایشان "آنجایی" شدند ... یک سال گذشت ... در این یک سال من چند قدم به سمت او برداشته ام که حالا بخواهم در مسیرش قدم بزنم ؟ هیچ قدمی ... من درگیر خودم شدم ... سرشار از خودم ... و خالی از او ... من پر از روزمرگی شدم ... پر از کارهای تکراری ... پر از بی هدفی ... من هرشب یک خواب تکراری دم و هر روز صبح با آهنگ تکراری یک ساعت بیدار شدم ... صبحم که خورشید پشت کوه را می دیدم با شبم که به آسمان پرستاره زل می زدم، تفاوتی نداشت ... مگر در انبوه حجم روزمرگی ها ... آنجا برای کسانی ست که تکراری زندگی نکردند ... آنجا جای کسانی ست که از "الضالین" رکعت اولشان در رکعت دوم به "انعمت علیهم" می رسند ... خوش به حالشان ... و نفس های آسمانی آن خاک های جاده، پشت و پناهشان ... ولی آخر ... ما هم دل داریم ... 

اشکال ندارد ... دوباره از فردای اربعین، یک سال وقت خواهیم داشت ... که تکراری نباشیم ... که از روزمرگی مملو نشویم ... می توانیم امید داشته باشیم ... به خدای حسین، به حسینِ خدا ... شاید سال بعد .............. چقدر قشنگ گفته اند ... "آه" هم از نام های خداست ... و الان تنها همین یک اسم است که می تواند انبوده بارانی چشم هایم را خشک کند ... آه ... خدا ... آه ... خدا ... آه ... آه ... آه ... آه ... شاید سال بعد ... از طرف ما به شرط تکراری نبودن، از طرف خدا به شرط "آه"! ...

 

(نوشته شده در 25 مهر 98، در اندک دلتنگی اربعین ...)

هو الحبیب

برای هر انرژی تعریفی گفته اند ... بعدش می گویند انرژی ها به هم تبدیل می شوند ... صوتی به گرمایی، گرمایی به حرکتی ... و انگار قانون هایی هم برایش دارند ... این را ضربدر آن کن بعد به آن توان برسانش تا بتوانی این انرژی را تبدیل کنی به دیگری ...خوب که نگاه کنی می بینی دنیایمان پر شده از همین قانون ها ... همین قاعده ها ... همین تعریف ها ... که ناخودآگاه هر روز برای خودمان تکرارش می کنیم ... بارها و بارها ... اصلا انگار ثانیه هایمان تکراری شده ... پر از سکوت، سکون، سردی و تنهایی ... پر از خاموشی ... انگار سالیانی ست که این ساز دلمان کوک نشده ... و ریتم تپش هایمان ملودی‌ای را به خود نگرفته است ... همینطور یک شکل، یک ضرب، پشت سر هم می کوبد ... شوقی برای تپش بعدی نیست و اشتیاقی برای لمس ثانیه بعدی وجود ندارد ... راستش فکر می کنم عشق، مدت هاست که از پیشمان رفته است ... رفته یک جای دور که هیچ کس آنجا را پیدا نکند ... کوچ کرده ... نمی دانم از چند وقت قبل ... شاید از همان زمانی که آدم‌ها دیگر آنقدرها دوستش نداشتند ... آدم ها بزرگ که می شوند، دیگر کمتر عشق را دوست دارند ... دیگر کمتر به آن احترام می گذرند ... بله ... آدم بزرگ‌ها اینجوری می شوند ... سرد، یخ زده و با سازی کوک نشده ... سرگردان در‌میان کوچه های خاکستری شهر ... چه می خواهید ؟ به دنبال چه می گردید در میان اینهمه شلوغی ؟

راستش عشق خیلی شبیه انرژی ست ... بابابزرگ هایمان قسم می خورند که عشق را با چشم های خودشان دیده اند! اما به هرحال از آن روزی که عشق از میان ما رخت بربست، دیگر کسی آن را ندیده، مثل انرژی ... که هرگز نمی توانی ببینی اش ... ولی لمسش می کنی ... حسش می کنی ... عشق، بعضی وقت‌ها، از آن جزیزه دورافتاده ای که در آن قایم شده، می آید سراغ آدم‌ها ... و یکهو، یک ثانیه، احساس می کنی ................. 

و عشق باز هم شبیه انرژی ست ... به آن احساسی که کردی، بسنده نخواهد کرد ... به زودی از شکلی به شکل دیگر تبدیل خواهد شد ... عشق، همان تپش قلبی ست که لحظاتی بعد احساس خواهی کرد ... عشق همان دلهره است ... همان اضطراب ... عشق گاه بدل می شود به برق نگاهت ... گاهی بدل می شود به شب نخوابیدن هایت ... عشق درست همین هاست ... همین خسته نشدن از خواستش، همین شب نخوابیدن ها، همین تپش ها، هین دلهره ها، همین اشک هایی که صورتت را می شکافند، همین موی سفیدی که تازگی ها روی سرت آمده است ... عشق همین هاست ... همین که زبانت گیر می کند روی "د"، دوستت دارم ... عشق همین آرامش است ... آرامشی عمیق ...  به ژرفای سیاهی چشمانش ...

عشق هیچ فرمولی ندارد و هیچ قاعده و تعریفی ... آنهایی که سعی می کنند عشق را تعریف کنند، هیچ وقت عاشق نبوده اند ... آنها که عاشقانه می نویسند و تلاش می کنند بار عظیم عشق را بیندازند روی دوش استعاره ها و تشبیه ها، تا حالا عاشق نشده اند ... 

در این روزهای تکراری که هریک درست مانند دیگری ست، فقط همین عشق است که روزهای سیاه و سفیدمان را رنگ زده ... رنگی فراتر از همه مداد رنگی ها ... قدرش را بدانیم، کمی بیشتر دوستش داشته باشیم ... آخرش خواستم بگویم آدم بزرگ‌ها عشق را دوست ندارند ... نکند یک وقت دیر شود برای عاشق بودنمان .............  

 

(نوشته شده در 7 مهر 98)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ندارد!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شوخی ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باده پرست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید