حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

هو الحبیب

 

دوست دارم قصه‌ای بنویسم. اما کلمات اعتصاب کرده اند در انتظار کسی. که هدفت چیست از نوشتنِ ما؟ این حرف‌های عاشقانه، این احساسات بی‌رحم، چه مشکلی را حل می‌کند توی دنیا؟ تو را به کی می‌رساند؟ کدام عشق را ایجاد می‌کند؟ نه... هیچ مشکلی. هیچ کس. هیچ عشقی. خسته‌ام کرده اند... الان احساس می‌کنم باید برگ‌های درختان و آب‌های دریا دست در دست هم بگذراند، اسپیکر شوند و بلند بلند این آهنگِ لعنتی را پخش کنند... نه. این آهنگ را نه. فقط همین یک مصرع را... «یه نفر می آد که من منتظر دیدنشم...»

 

پ.ن: شهرزاد یه صحنه داره توی قسمت آخر فصل اولش که واقعا بی‌نظیره. وقتی فرهاد و شهرزاد بعد از کلی سال و اتفاق می‌رسن به هم، تصمیم می‌گیرن لحظاتی از سالها پیششون رو بازسازی کنن. دقیقن همون کلمه‌های چند سال پیشو می‌گن، همون حرکتا، همون نگاها... وای وای. مردم تا فرهاد اون مرغ آمینو بندازه گردنش... چقدر غریبه ساختنِ عینی یه خاطره از گذشته... چه مفهومی داره اصلن؟ 

هفتاد سال عبادت...

هو الحبیب

 

شهرزاد را یکی بعد از آن یکی نگاه می‌کنم... بی‌قاعده، بی‌پایان... شهرزاد داستان ماست. داستان تابوها، مرزها و محدودیت‌ها. شهرزاد سقفی است که باید شکانده شود...

 

پ.ن1: دیروز بعد از ظهر که تمام شد، فقط توانستم بخوابم... حرف‌هایی که حتی نمی‌توانستم بهشان فکر کنم را گفته بودم. حالا خسته‌ی خسته ام... اما شهرزاد نمی‌گذارد بخوابم. این خستگی با خواب خوب نمی‌شود. با شهرزاد هم نمی‌شود. نمی‌دانم با چه خوب می‌شود. شاید هم می‌دانم و انکار می‌کنم. نمی‌دانم...

 

پ.ن2: 

دمی به روی شانه‌ات بگیرم از غمِ زمین

هزار سال خسته ام از این دو روزِ زندگی...

هو الحبیب

 

شاید آخرین امتحانِ یازدهم هیچ اهمیتی نداشته باشد. یعنی قرار نباشد هیچ اتفاق خاصی بیفتد. شاید درست مثل آخرین امتحانِ نهم باشد. همان روزِ گرمِ خرداد که با همه تلاش‌هایم، باز سرِ کوچه نهم گریه ام گرفت. توی بغلش گریه کردم و سال‌ها دوستی‌مان ماند توی تاریکی کوچه نهم. حوالی ساعت ده. آن روزها فکر نمی‌کردم دوری آدم‌ها و تفاوتِ مدرسه‌ها، رفاقت‌هایمان را بشکند. اما حالا خیلی واقعی‌تر به همه چیز نگاه می‌کنم... شاید هم من توانش را ندارم. توانِ نگه داشتن دوستی‌ها را. شاید بیش از خودخواه باشم... نمی‌دانم. در این لحظات که به آخرین امتحانِ یازدهم نزدیک می‌شویم، دلم برای تمام آنهایی که روزِ آخرین امتحانِ نهم فکر می‌کردم همیشه دوست خواهیم ماند، تنگ شده است... برای تک‌تک‌شان. حتی آنهایی که در طول سال یکبار هم حرف نزده بودیم. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم... آخرین امتحانِ یازدهم اتفاق مهمی ست؟ بعید می‌دانم. اما به هرحال می‌تواند نویددهنده روزهای بهتری باشد. می‌تواند امید بدهد که همه چیز می‌گذرد. امتحانِ میان ترمِ دومِ هندسه نهم هم گذشت. پایان ترمِ یازدهمِ فیزیک هم گذشت. ترمِ یک حسابانِ دهم هم گذشت. المپیادِ دهم هم گذشت. امتحانِ تستی عید هم گذشت. گزینه دوی آخر یازدهم هم گذشت. دورانِ تنهایی اول تا وسط دهم هم گذشت. حرف های آن سکوی گوشه حیاط هم گذشت. بحثِ آن روزِ باغ ایرانی هم گذشت. دعوای چند کوچه بالاتر از مدرسه هم گذشت. معلم شیمی دهم هم گذشت. کلاس انشای هشتم هم گذشت. دینیِ نهم هم گذشت. آن چند دقیقه‌ی مرگ توی اتوبوسِ برگشت از استخرِ مشهدِ هفتم هم گذشت. جهنمِ یزدِ نهم هم گذشت. تلاش‌های احمقانه برای رسیدن‌های بیهوده هم گذشت. هندسه دهم و معلمش هم گذشت. تابستانِ مسخره قبل از نهم هم گذشت. آن معلمِ ناآگاه ورزش هم گذشت. آن غروب تا شبِ توهم آمیزِ بامداد هم گذشت. بعدازظهرِ حرف‌های مامان با من هم گذشت. عذابِ تمام شب‌های بعد از آن هم گذشت. ساعات بعد از جلسه دوره ع.ع هم گذشت. آن زنگِ تفریح آخر توی حیاط دبیرستان هم گذاشت. عذاب فزاینده قهرِ کلاسِ سواد رسانه هم گذشت. تابستانِ عجیب قبل از دهم هم گذشت. آن قسم‌های پوچ هم گذشت. آقای نعمتی هم گذشت. کلاس نقد و نویسندگی هم گذشت. کلاس خانم صدیق عزیز هم گذشت. استرس ریاضی هشتم هم گذشت. خنده های آقای ه.ب هم گذشت. چشم‌های آقای س.ر هم گذشت. لحظه لعنتیِ برخورد توپ به پایش هم گذشت. برنامه یک روزه سفر به قمِ دهم هم گذشت. «آبِ مجازی» هم گذشت. آن سوهانِ خودکارِ زهرمزه هم گذشت. آن کلماتِ بی‌معنی هم گذشت. آن پسرِ توی اتوبوس هم گذشت. جلسه دوچرخه هم گذشت. مسیرِ برگشتنش هم گذشت. لحظه‌های دمِ خانه‌‌شان هم گذشت. تاریکیِ شب گذشت. شر و شور نهم گذشت. حرف‌هایم با آقای ع.ص هم گذشت. نهایی‌های نهم هم گذشت. فلش و فیلم تشویقیِ هشتم هم گذشت. شب تشویقی هشتم هم گذشت. امیدهای واهی وسطِ دهم هم گذشت. کتاب بیست و سه نفر هم گذشت. ماه رمضانِ تا سحر هری پاتر خواندن هم گذشت. آن تولدِ آخرِ شهریور هم گذشت. نامه‌های شبِ تولدم به آن هفت نفر هم گذشت. آنِ شبِ غریبِ چت تا صبح هم گذشت. لباسِ آبی فردایش هم گذشت. عطرِ خیالی صبحش هم گذشت. و آنچه ماند، تنها تویی عزیزِ دلم... تنها آن غروبِ غریبِ مشهدِ نود و هشت است، آن «ها» و «هو» پشت هم، آهنگِ دست بزنِ مازیار، آن تپش قلب ترسناک، دارالشفای حرم، ساقه طلایی‌های حسینیه، شربت آبلیموی درِ ورودی، خندیدن‌های استاد، خندیدن‌های ما، ماساژِ قبل از برگشتن، شب‌های حرم، شب‌های حرم و شب‌های حرم... ذکر و شب‌های حرم، حافظ و شب‌های حرم، گوشه آزادی و شب‌های حرم، لیس الا الله و شب‌های حرم، نور الله فی ظلمات قلبی و شب‌های حرم، بهشتِ ثامن و شب‌های حرم، باران و شب‌های حرم، نادعلی و شب‌های حرم، قفل دست‌ها و شب‌های حرم، شعر و شب‌های حرم، آمدم ای شاه و شب‌های حرم، حوض آزادی و شب‌های حرم، ورودی شیرازی و شب‌های حرم، درآوردن کفش‌ها و شب‌های حرم، کالسکه داداش و شب‌های حرم، تو و شب های حرم... اوقاتِ خوش تنها همین لحظات بود، باقی همه بی‌حاصلی... 

«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»

پ.ن1: درس خوندن واسه امتحان آخر از همه ش سخت تره.

پ.ن2:

من به رضوان ندهم باغ سرِ کوی تو را، سلسله موی تو را...

از کف آسان ندهم خاک سر کوی تو را، سلسله موی تو را...

هو الحبیب

 

(اینکه چرا تصمیم گرفتم توی این چالش شرکت کنم رو واقعا نمی‌دونم. شاید واسه امتحان کردنِ یه کاری که قبلن انجامش ندادم...)

 

15. «فکر کن بدون هیچ محدودیتی می‌توانی برای یک روز هر طور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.»
 

قبل از جواب دادن به این سوال، فکر می‌کنم دو نوع محدودیت برای من تعریف شده ست. یکی محدودیتیه که دین تعریف می‌کنه. یکی هم محدودیتی که خانواده، جامعه، مدرسه یا جاهایی مثل این واسم تعریف می‌کنن. راجع محدودیت‌های دین، از یه جایی به بعد برام لذت بخش بودن. (به نظرم واضحه که دلیلی نداره تو یه وبلاگ شخصی چیزیو الکی بنویسم یا تعارف کنم!). دلیل این لذت بردن از این محدودیتا، این بود که هدفِ پشتشونو درک می‌کردم و می‌فهمیدم اینا از سرِ آزار و اذیت من نیست. به همین جهت، اگه بخوام روزی بدون محدودیت زندگی کنم، محدودیت‌های دین رو نه به عنوان یک عامل آزاردهنده که به عنوان یک عامل لذت بخش حساب می‌کنم. راجع محدودیت‌های عرف و جامعه، خودم رو ملزم به رعایت بخش زیادیشون نمی‌دونم. و از یه جایی به بعد خیلی‌هاشون رو واقعا رعایت نکردم. یه سری محدودیت‌ها هم به واسطه خانواده وجود داره که... فکر می‌کنم به شکل خوبی راجع بهشون کنار می‌آیم همیشه. انگار طی یه قراردادِ نانوشته، من پسر خوبیم و هرچیزی که لازمه رو خودم رعایت می‌‌کنم، و خانواده هم محدودیت الکی برام ایجاد نمی‌کنن. مثلن الان مدت‌هاست وقتی بیرون می‌ریم، راجع به اینکه کیا می‌آن و کجا می‌ریم و چیزایی مثل این، سوال نمی‌کنن. یا مثلن گوشی من رمز نداره و البته کسی هم برای بررسی یا نگاه کردنش مراجعه نمی‌کنه. نکته بعدی اینکه چون من توی یه مدرسه خیلی مذهبی درس می‌خونم، ناخودآگاه یه سری محدودیت‌ها وجود داشته و داره. مثلن یکی از کارایی که ما تو مدرسه می‌‌کردیم این بود که هر کدوم از جشن‌ها رو تو طولِ سال یکی از دوره‌ها برگزار می‌کرد. و یه روال خیلی معمول واسه همه جشنا این بود که نمایشنامه‌ها، کلیپ‌ها، شعرها و همه چیمون رو سانسور! می‌کردن برای اجرا. و اعتراض و حرف ما هیچ تاثیری نداشت :) تا اینکه سرِ نمایش دهممون، نمایشنامه رو به هیچ کدوم از مسئولین مدرسه ارائه نکردیم و در قالبِ نمایش، اجرای تک نفره‌ی آهنگ عاشقانه با همه ادا اصولش مثل رقص نور و حرکتِ خود خواننده و اینا، انجام دادیم روی سِن. نتیجه‌ش هم خیلی خوب شد. (شاید برای کسی که بدون پیش فرضِ ذهنی اینو می‌خونه، عمقِ این ماجرا مشخص نباشه، ولی خب تو جو مدرسه ما خیلی مهم بود). خلاصه اینکه همیشه تلاش کردم در حد امکان هر محدودیتِ غیر دینی‌ای رو بشکنم و از محدودیت‌های دین هم لذت می‌برم...

با این مقدمه طولانی، محدودیتِ ذکر شده توی این سوال رو به محدودیت‌‌هایی تعبیر می‌کنم که در این لحظه «امکان» وقوع ندارن، نه اینکه امکانشون هست و به دلیل برخی محدودیت‌ها انجامشون نمی‌دم. و خب چیزی که تو این لحظه دوست داشتم اتفاق بیفته اینه که یک نفر رو «واقعا» دوست داشته باشم و اون هم «واقعا» دوستم داشته باشه. و اون یک روز به این بگذره که ما کنارِ هم باشیم، حرف بزنیم، بخندیم و مثلِ اینها. البته دوست داشتم بخشی از اون روز رو هم پیش استاد باشم و تنهایی باهاشون صحبت کنم :) از بیانِ جزئیات بیشتر درباره این سوال اکیدن معذوریم :)

سوال 19 و 20، تقریبن یه چیزه و یه جواب بهشون می‌دم. کلن هم این نیست که انبوهی از عادات و ویژگی‌های خارق العاده داشته باشم و اینجا بخوانم بیانشون کنم. صرفن یه سری چیزِ ساده و روزمره ست...

1. از رویِ مخ‌ترین کارایی که می‌کنم اینه که وقتی از پیامِ یه نفر خوشحال می‌شم، دیر جوابشو می‌دم. انگار می‌خوام خوشیِ ناشی از اون پیام رو یه مدتی برای خودم نگه دارم بعد بهش واکنش نشون بدم. مثلِ یه غذای خیلی خوشمزه که آدم می‌ترسه از شروع شدنش، چون ممکنه دقایقی بعد تموم بشه...

2. خیلی خیلی بد غذام :) یعنی نه اینکه غذا رو نخورم و بعد بخوام یه چیز دیگه بخورم و اینا. کلن چیزی نمی‌خورم. یعنی اینکه خیلی مقید به خوردن و اینجور چیزا نیستم. با این وجود، سر همین قضییه خیلی مامانم رو اذیت کردم و می‌کنم، به طوری که از همین الان اتمام حجت کرده تا زمانی که با علاقه! باقالی پلو با گوشت! نخورم، محاله برام بره خواستگاری. و البته من کماکان نه این و نه خیلی چیزای دیگه رو نمی‌خورم...

3. بیش از حد به جزئیاتِ همه چی اهمیت می‌دم. و برای اینکه این جزئیات به بهترین حالتِ ممکن برسن، خودمو تا سر حد مرگ خسته می‌کنم... و اینم هست که توی کارای تیمی، ترجیح می‌دم حتی با فشار و سختی بیشتر، بخش غالب کارو خودم انجام بدم. البته ناگفته نماند که تا حالا هم‌‌تیمی‌ای که واقعن اندازه من کار واسش مهم باشه و کار کنه، نداشتم :) کلن هم به یه چیزایی تو زندگی اهمیت افراطی می‌دم که عمرن هیچ کس دیگه فکر هم نمی‌کنه بهشون...

4. قبلن خیلی اصرار داشتم سر چیزای مختلف بحث کنم با بقیه. حالا چه سیاسی باشه، چه مذهبی، چه هرچی. از یه جایی به بعد دیدم آدمایی که از عقایدشون مطمئن ترن، خیییییلی کمتر بحث و جدل می‌کنن. به همین جهت این مدل بحثا رو به طور کلی متوقف کردم. در حال حاضر فقط یه نفر هست که صحبت سیاسی می‌کنم باهاش. اونم به این دلیل که هم خیلی با جنبه ست، هم اینکه صمیمیتمون به قدری هست که وسطاش بگیم بخندیم و ناراحتی و اینجور چیزا پیش نیاد. اخیرن هم هرجا لازمه حرفی بزنم، قبلش یه «به نظر من»، «من اینطور فکر می‌کنم» می‌نویسم یا می‌گم که جای بحثی وجود نداشته باشه دیگه...

5. دفترام، کتابام و امتحانامو به طرز وسواس‌گونه‌ای تمیز می‌نویسم. حتمن با چندتا رنگ مختلف و خطِ خوب و اینا. راجع دفتر و کتاب که واسه خودم خیلی مفیده. توی امتحان هم، در این یازده سال گذشته به این نتیجه رسیدم تمیز و قشنگ بودن برگه بعضن از درست نوشتنِ سوال مهم تره. یعنی ممکنه یه سوالو نرسم کامل بنویسم یا هرچی، اما برگه‌م حتمن تمیز و مرتبه. این روی مصحح خیلی موثره. البته طبعن توی آزمونای تشریحی.

6. مدت‌هاست توی چیزایی که می‌نویسم، و حتی توی چت و اینا، به شدت از «...» استفاده می‌کنم. با اینکه حتی یه نفر مستقیمن بهم گفت این کار چقدر می‌ره رو مخش، اما به نظر من جمله‌‌ها و حرفام بدون «...»، اصلن کامل نمی‌شه و منظورم درست درک نمی‌شه...

7. چون سمت راست صورتم کمابیش جوش می‌زنه، از عمد تمرین کردم که روی پهلوی چپم بخوابم. با اینکار دیگه سمتِ راست صورتم تو طول شب با جایی تماس نداره و آلوده و اینا نمی‌شه. در کمال ناباوری این کار موثر واقع شد و جوشای سمت راستِ صورتم خیلی بهتر شدن...

8. از خسته شدن و اینکه یه کاری انرژی ذهنیمو بگیره، واقعن لذت می‌برم. یعنی این نیست که از کارای سخت یا کارایی که فکر کردن زیاد می‌خواد، فرار کنم.

9. علاقه‌هام به کلی با هم سنام فرق داره. مثلن با اینکه پلی‌استیشن و اینا داریم و داداشم خیلی بازی می‌کنه، من هیچ میل و رغبتی ندارم بهش. کلن از هیچ نوع بازی ویدئویی‌ای خوشم نمی‌آد. یا مثلن اینکه بر خلاف خیلیا از یه جایی به بعد به دلایلی تصمیم گرفتم اصلن فیلم خارجی نبینم. از شهریور پارسال تا حالا، فقط انجمن شاعران رو دیدم، اونم چون بیش از حد تحریک شده بودم که ببینم چیه داستانش. راجع آهنگ هم کمابیش همینه. هیچ وقت اینطوری نبوده که یه وقتیو اختصاص بدم به آهنگ گوش کردن! اگر کسی آهنگ قشنگی بفرسته یا جایی ببینم یا هرچی، گوش می‌کنم. یا مثلن اگه یه وقتی احساس کنم با شنیدن یه آهنگی حالم خوب می‌شه و اینا. از فوتبال هم به هیچ وجه خوشم نمی‌آد. نه از بازی کردنش، نه از دیدنش. همینطور پیگیرِ بازیگرا و سلبریتا و اینا هم نبودم هیچ وقت. و الان خیلی از خیلی معروف‌ها رو حداقل به قیافه نمی‌شناسم :)

10. روابطم با آدمای مختلف، بیش از اینکه تابعی از رفتارِ اونا باهام باشه، تابعی از احساسم بهشونه. یعنی ناخودآگاه اولین بار که یه نفرو می‌بینم یا باهاش حال می‌کنم یا نمی‌کنم، که این احساسِ اولیه خیلی بعیده در ادامه روندِ رابطه مون تغییر کنه. یه چیز اذیت کننده هم اینه که جلوی آدمایی که دوستشون دارم (نه لزوما دوست داشتنِ اونجوری)، خیلی خجالتی ترم. خیلی کمتر حرف می‌زنم. کمتر واکنش نشون می‌دم بهشون. عرق می‌کنم. خنگ می‌‌شم! نمی‌تونم رفتاری که باید و شایدو داشته باشم. یکی از دلایلش اینه که احساس می‌کنم همین که این هست، همین که این انسان آفریده شده، برای قشنگی دنیا کافیه. چه نیازیه که من حرف بزنم باهاش؟ اون حرف بزنه، من گوش کنم. یا کنار هم راه بریم فقط. یعنی راجع چندنفری جدن این احساسو می‌کنم که صرف حضورشون کافیه و ارتباط لازم نیست... یه بدیِ خیلی بزرگِ این، اینه که خب اون طرف فکر می‌کنه من باهاش حال نمی‌کنم یا راحت نیستم که جلوش کم حرف می‌زنم. اما خب این شکلی نیست، و توی اقصی نقاطِ بدنم داره قند آب می‌شه اون لحظات... یه چیز دیگه هم که هست، اینه که نگاهم به یه شخصِ مشخص هم با احساساتم تغییر می‌کنه. مثلن دیشبش تا نصفه شب داشتیم صحبت می‌کردیم، بعد یهو فرداش سلام هم نمی‌تونم بکنم بهش. 

11. اگه احساس کنم کسی دوستم داره (تاکید می‌کنم؛ دوستم داشته باشه. نه اینکه قبولم داشته باشه یا هرچی)، و تو یه موضوعی حس کنم به هر دلیلی باهام حال نمی‌کنه، خیییلی اذیت می‌شم. مثلن الان که امتحان فیزیکمو به طرز غریبی بد دادم، نمره‌ش و اینا هیچ اهمیتی نداره واسم. اما اینکه حس می‌کنم شخصِ معلمِ فیزیک دوستم داره و ممکنه با این نمره حال نکنه، شدیدن اذیتم می‌کنه... خیلی وقتا واسه این اذیت می‌کنم خودمو. یا مثلن نمره‌هام تو درسای مختلف خیلی به شخصیتِ معلم ربط داره... پارسال که عاشق معلم شیمیمون بودم واسه ترمِ اول اونقدر درس خوندم که 19.5 شدم امتحانو. بالاترین نمره بودم و میانگین حدودِ 15 اینا بود فکر کنم...

11. یه وقتایی احساس می‌کرده یا می‌‌کنم که چون اونقدرها توانایی ابراز احساساتم رو مخصوصن با گفتنشنون، ندارم، بقیه خیلی دوستم ندارن. که اخیرن فهمیدم اشتباه احساس می‌کردم و انگار این حس ناخودآگاه از دلم به اونها منتقل می‌شه... یعنی الزامن نیازی به گفتنش نیست. و درست یا غلط هم فکر می‌کنم اینکه کسی دوستم داشته باشه رو می‌فهمم. و در مقابلِ این دوست داشتن، خیلی دوست داشتن به اون طرف مقابل می‌دم. مثلن می دونم خاله‌م خیلی بیشتر از چیزی که باید و تقریبن در حد مامانم دوستم داره و خب منم خیلی بیشتر و تقریبن در حد مامانم دوستش دارم. از اونور افرادی با همین درجه نزدیکی و فامیلی هستن که چون این اندازه از محبت رو ندارن، من هم محبتم خیلی کمتره بهشون. می‌دونم که این مدل درست نیست و باید تلاش کنم محبتم به همه بیشتر بشه، اما علی الحساب گویا کاری بر نمی‌آد از دستم در این راستا.

12. اینکه کسی به یکی از کارایی که می‌کنم گیر و اشکال بیخود وارد کنه رو اصلن برنمی‌تابم :) البته مامان و بابا و مامان بزرگم و اینا فرق دارن طبعن. چون شدتِ علاقه اونقدر زیاده که حتی اگه اشکالی بگیرن به چیزی (و حتی اگر من درست ندونم اون اشکالو) نه تنها ناراحت نمی‌شم که بلافاصه تلاش می‌کنم اون مشکلو حل کنم. و حتی بهشون نشون بدم که به خاطر حرف اونا این مسئله رو حل کردم. ولی وقتی یه نفر به عنوان دوست یا معلم یا هرچی، اشکالی می‌گیره (و حتی اگر درست باشه اشکالش) ناراحت می‌شم و از علاقه‌م به اون آدم کم می شه. این هم می‌دونم که نباید این شکلی باشه و ایشالا درست شه یه روز...

13. خیلی وقته توی قنوت نمازام شعر می‌خونم. فکر می‌کنم این شعر خوندن و ابراز احساسات تو نماز، شدیدن منجر به رشد و افزایشِ دوست داشتنِ خدا می‌شه...

 14. اینکه مخاطبم گروهِ زیادی از آدم‌ها باشن که با بخشیشون روابط چندان صمیمانه‌ای ندارم، اذیتم می‌کنه. مثلن خیلی راحت ترم با آدما خصوصی صحبت کنیم تا توی گروه. یا اینکه استوریام همیشه کلوز فرندن، نه عمومی. 

15. چند وقتیه نهایت تلاشمو کردم که تحتِ هیچ شرایطی از کسی ناراحت نشم. یعنی اگه کسی زیاد ناراحتم کنه، کم کم رابطه‌م رو باهاش کمرنگ و سرد می‌کنم. نه اینکه هی تلاش کنم اون طرفو اصلاح کنم. این ناراحت نشدن واسه کسایی که دوستشون دارم، مثل مامانم، خیلی راحت بود. الان مدت‌هاست که از هم «ناراحت» نمی‌شیم. هرچند ممکنه یه جاهایی نظراتمون فرق کنه با هم یا هرچی. اما واسه بقیه چندان آسون نبوده و نیست... و اینکه اگر ناراحت شم، داد و بیداد و بحث و دعوا و اینا نمی‌کنم اصلن. صرفن گفتگوم با اون شخص رو متوقف می‌‌کنم یا به عبارتی قهر می‌کنم باهاش! البته نه به این امید که نازمو بکشه یا مثلن متنبه شه یا هرچی، فقط واسه اینکه تو اون لحظه نمی‌تونم دیگه راحت باشم باهاش و در این حالت ترجیح می‌دم کلن نباشم...

16. کلن خیلی پر شور و شرم. و خیلی پر احساس... اینکه این چجوریه دقیقن رو الان به ذهنم نمی‌رسه چجوری بنویسم. اما هستم دیگه :) 

 

بغیر حساب...

پرِ پروانه‌های عاشق توی آتیش توی دوده

صورتِ بچه‌های زهرا یا سرخه یا کبوده

تا بوده همین بوده... از رقیه‌ی سه ساله تا امام صادقِ شصت ساله.

.

حرف‌های محرم دوسال پیش... «فاخلع منی شرک... فاخلع منی النار و الجنه... آدمی که از بهشت و جهنم گذشت، راحت از پست و مقام و دوست داشته شدن و ... می‌گذره. توتی الحسین من تشا...»

.

آخر هر مناظره‌ای باز به این چند کلمه زیارت جامعه فکر می‌کنم که «مُرتقب لدولتکم». یعنی با هر توانی، هر کاری، هر ایده‌ای، هرکسی، هر مکتبی، باز هم نه... باز هم تا او نباشد، نمی‌شود... یک روز می‌افتد آن اتفاق خوب...

هو الحبیب

 

تابستان پارسال که کلاسِ نویسندگی می‌رفتم، از همه‌شان کوچک تر بودم. بچه داشتند بعضن، ازدواج کرده بودند. تکلیف جلسه اول این بود... "اولین دختر/پسری که عاشقش شدم". من چیزی نداشتم برای نوشتن، اما همه داستان‌هایی که نوشته بودند را خواندم. تک تک... حدود ۴۰ تا داستان از اولین عشق. حرفِ مشترک خیلی‌ها، حسرتِ نگفتن بود. که چرا این یک کلمه را، این یک حرف را نگفته اند، و گذشته... گذشته و عزیزشان را توی لباسی عروسی دیده اند. با دامادی که خودشان نبوده اند. حالا مانده ام توی برزخی غریب... بین گفتن و نگفتن. من، تا خیلی صمیمی نباشیم، راحت حرف نمی‌زنم. و حالا خیلی سخت است... گفتنِ این چیزها خیلی سخت است... فقط می‌ترسم بماند حسرتش روی دلم. و اصلن شاید بعد از این کسی وجود نداشته باشد که اینهمه دوس...

پ.ن۱: دوست عزیزی که کامنت ناشناس خصوصی‌ای گذاشته بودن، من چجوری جواب بدم واقعن؟ :))

پ.ن۲: می‌گیرد زبانم... می‌دانم‌...

پ.ن۳: دلتنگی‌های شبانه را جدی بگیرید...

پ.ن۴: اگر امتحان نداشتیم، می‌مردم از درد و دلتنگی...

پ.ن۵: به نقطه غریب بی‌تفاوتی نسبت به همه چیز رسیده بودم. یاد گرفته بودم چگونه به هیچ چیز فکر نکنم، غصه‌ی هیچ چیز را نخورم و از هیچ چیزی خوشحال نشوم. تمرین کرده بودم که هیچ کس برایم مهم نباشد. تو همه را خراب کردی... برای من مهم شدی. و پس از آن همه چیز مهم شد دوباره. از خلسه بی‌اعتنایی درآمدم. و حالا اینجا تنهایم... بدون اینکه تو باشی. تو نیستی تا آن حجم از اهمیتِ خاص را داشته باشی و چاره‌ای نیست که این اهمیت پخش شود میان بقیه چیزها. قرار ما این نبود. چندماه قبل دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شد، به هیچ کس فکر نمی‌کردم، با هیچ کس نمی‌خواستم حرف بزنم. تو شبیخون زدی به حجم انبوه تنهایی من. "امید" دادی. به اینکه خواهی بود، به اینکه می‌توانی دلتای واکنش روزهای خوبم باشی. اما نیستی. رفتی. شاید تو از اول هم نبودی. من بودم که اهمیت خاصی به تو دادم. که گذاشتم دوست داشتنت و غمت رویم تاثیر بگذارد. ولی حالا تنهای تنهایم. در توهمِ یک دوست داشتنِ دروغین. خیالی که هیچ گاه واقعیت نمی‌شود. کاش اینطوری نبودم. متنفرم از اینکه همه حرف‌ها و نوشته‌هایم چند خط مزخرفِ احساسی شده. حالا من تنهای تنهایم... و ناتوانم از کشتنِ خیالت. که هنوز امید دارم. لعنت به امید. مرگ بر امید. نفرین به امید. اگر آدم امید نداشته باشد، بیخیال می‌شود. خودش را اذیت نمی‌کند. من هنوز امید دارم. نفرین به امید... چه مبارک است این غم که "تو" در دلم نهادی... به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی... عزیزِ دلم...

پ.ن۶: دست از سرت بر نمی‌دارم تا بگذاری‌اش روی شانه‌ام...

پ.ن۷: آدمو به یه جایی می‌رسونه که یه حرفی که نبایدو بزنه، بعد خودش به اون حرف واکنش نشون می‌ده و باعث می‌شه من اینقدر اذیت شم. نه... نباید می‌گفتم. تقصیر من بود...

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: خطرِ اسپویل.

 

یکی دیگر از هراس‌های ما این بود که مبادا زندگی شبیه ادبیات از کار درنیاید.

درک یک پایان، جولین بارنز

 

این ترس برای من شاید از همه چیز پررنگ‌تر باشد. که نکند توی کتاب‍‌ها دروغ نوشته باشند. نکند هیچ وقت کسی مثل دارسی پیدا نشود که به هم بریزد برای عشق. که از همه چیز بگذرد برای دوست داشتن. من میانِ این آدم‌ها زندگی کردم. کنار الیزابت خندیدم. برق چشم‌هایش، هوشش و احساساتش را دیدم. بزرگ شدنش در عشق... که فهمید عشق در اولین نگاه نیست. عشق احساسِ پر شور و هیجانِ اولیه نیست که به قیافه آدم‌ها، به مدل حرف زدنشان و به شوخی و خنده‌شان تعلق می‌گیرد. عشق در فهمیدن و احترام گذاشتن ایجاد می‌شود. آنجا که دارسی قبل از love you, می‌گوید i admoire you. عشق درست اینجاست که شکل می‌گیرد. من با دارسی بزرگ شدم. شاید غرور من هم کنار غرور دارسی آرام آرام آب شد. دارسی و جدی بودن نگاهش، دارسی و کم حرف زدنش، دارسی و پرشوریِ عشقش. چقدر این شخصیت الهام برانگیز بوده و هست. و اما ویکهام... شاید همه ما مثل الیزا عاشق ویکهام‌های زیادی شده باشیم. ویکهام شاید علاقه پر شر و شوری است که زیاد نمی‌ماند. به درد ماندن و زندگی کردن نمی‌خورد. ویکهام شاید قشنگ بخندد، قشنگ حرف بزند، قشنگ دل ببرد، اما، اما... شخصیتِ جالب بعدی آقای کالینز است. ما همه کالینزهای بسیاری می شناسیم. کالینز، ضعیف است و پر سر و صدا. کالینز به آدم‌هایی مثل خودش احترام بیش از حد می‌گذارد. و این چقدر بد است... احترام به آدم‌هایی که الکی یادمان داده اند محترمند. که هاله‌‌ای از تقدس و بزرگی برایمان کشیده اند دورشان. دارسی چقدر از کالینز دور است. الیزا چقدر فاصله دارد تا کالینز. اما لیدی کاترین... نمی‌دانم چرا با دیدنش یاد مامان بزرگِ مامانم می‌افتم. که البته فاصله بسیاری دارد از لیدی کاترین... جین. شاید دورترین شخصیت از من. با قشنگ‌ترین نگاه به دنیا. دیدن زیبایی مطلق در همه اتفاق‌ها. و لیدیا... دوست داشتم بنویسم که من شبیه لیدیا نیستم. اما هستم. اصلن ما همه یک لیدیای درون داریم. لیدیایی که یک روز به قتل می‌رسانیمش. هرکس توی نقطه غریبی از زندگی‌اش. الیزا، لیدیای درونش را توی روزینگز کشت. با چاقویِ نامه دارسی. من هم لیدیای درونم را کشته ام... کمی بیشتر از یک سال قبل. خوش به حال تمام آنها که لیدیای درونشان هنوز زنده است. هنوز نفس می‌کشد. عاشق می‌شود. می‌خندد. فرار می‌کند. دلم برای لیدیای درونم تنگ شده. باید دوباره زنده‌اش کنم. اما این بار منطقی‌تر، آرام‌تر، آرام‌تر... و بدتر از همه، شارلوت لوکاس. چرا آدم باید به خاطر ترس از حرف بقیه، ترس از آبرو، ترس از فقر و مثلِ اینها، ازدواج کند؟ که چه؟ چقدر ابلهانه بود این ازدواج، چقدر، چقدر... و باز ترس از اینکه زندگی شبیه ادبیات نباشد. هیچ دارسی و الیزابتی پیدا نشود. که دنیا پر باشد از کالینزها و شارلوت‌ها. پر باشد از ویکهام‌ها. و آنوقت چه فایده‌ای دارد زندگی کردنمان؟  

 

in vain have i struggled. it wil not do. my feelings will not be repressed. you must allow me to tell you how ardently i admire and love you...

 

پ.ن1: و امروز، شاید باید به این فکر کرد که آدم‌ها اگر غیر از خدا هیچ نبینند، چقدر قشنگ می‌شوند. چقدر بهشت. آنقدر که هنوز دوستش دارند. ماهایی که حتی ندیدیمش دوستش داریم. و برعکس، اگر مزه قدرت و مقام خوش بیاید زیر زبانشان. وای به آن روز... 

پ.ن2: توالی بعضی اتفاقات خیلی جالب است. دیشب داشتیم از خانه کسی برمی‌گشتیم که تا همین چندوقت پیش با «افتخار» اعلام می‌کرد سرِ شغلِ دولتی‌اش به بورس مشغول است و درآمد خوبی دارد. می‌گفت همه همکارانش همین اند. نه تنها این، که تمام کارهای شخصی دیگرش را هم همانجا می‌کرد. تلفن زدنش، پیام دادنش و همه چیز. بعد که رسیدیم، دزد آمده بود خانه‌مان... من فکر می‌کنم دزدی آن فامیلِ عزیز، به مراتب خطرناک‌تر است و بدتر. با این تفاوت که کسی دنبال اثر انگشتش نمی‌گردد. کسی تعقیبش نمی‌کند. و البته اسمش «دزد» نیست... و بعد، از دیوارِ خانه کسی بالا رفتن، دزدی از یک نفر است. آن یکی دزدی از نزدیک هشتاد میلیون نفر. مامان یکبار گفته بود دزد که می‌آید باید حلالش کرد حتمن. که حرام بودنِ پول نرسد به بچه‌هایش. که آنها هم نشوند مثل خودش. چقدر غریب است...

پ.ن3: دلم به درس خواندن نمی‌رود. و شیمی زیاد است... زیاد و سخت.

 

 

ما ادرک ما تب.

همینجوری یه آهنگ مسخره گذاشتم و گوش می‌دم. پشتِ سر هم. بی‌هدف. گم. بیقرار. سوخته. تشنه. خسته. تنها، تنها... من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ بدون هیچ هدفی از اکسپلور این متنای عاشقانه اینستا رو می‌خونم و هی تخیل می‌کنم، هی تخیل می‌کنم. تو خیال واقعیتو گم می‌کنم. حالم از تخیل به هم می‌خوره. دوست دارم یکی دو هفته تب کنم... یه جوری که دیگه توقع هیچ‌کاری نره ازم. بخوابم و بسوزم. بسوزم، بسوزم‌. بعدش جز با سرم خوب نشه حالم. دوست دارم چندوقتی هیچی‌ حس نکنم. فقط تو خماری تب، تو خواب و بیدار تب، تو مرگِ تب، بمونم. که هی به تو فکر کنم، هی فکر کنم، و بسوزم. تبم باید خیلی داغ باشه... خیلی داغ. مثل آخرین باری که رفتیم قم‌. مثل همون وقتی که آقای نعمتی گفته بود حالت خوب نیست. که بیا بریم دکتر. ولی من فقط دویدم تا ضریح. زیارت عاشورا خوندم و گریه کردم. همیجوری گریه کردم. بدون هیچ هدفی. گم شدم... کسی نیست بفهمه چی می‌گم. همین الان سعی کردم به یکی توضیح بدم که نشد... اصلن نفهمید. یه نفر دیگه هم بود که چندوقت قبل پیام داده بود بیا دوست باشیم. که نخواستم و نشد. الان می‌بینم چقدر نیازه بهش... اون همه چیزایی که من الان حس می‌کنمو یکی دوسال پیش حس کرده بود. و چقدر بد بود حالش. کاشکی دوست بودیم و الان حرف می‌زدم باهاش. کاشکی از نوشتنِ اینا یه هدفی داشتم. که ندارم. فقط بده حالم، خیلی بد. و هیچ کاریش نمی‌شه کرد. جز اینکه تب کنم و بیفتم... داغِ داغ. کلاس هشتم که بودیم، یه بار که صحبتش بود، یکی گفت واسه دوست داشتنش تب کرده. خندیدم بهش... ولی الان. دل و روحم داره می‌ریزه به جسمم. مامانم می‌گه باز خوب نیست حالت. پس پارسال. مثل دوسال پیش. بله، نیست... واقعن در این آستانه‌ م که برم بهش بگم مامان من باید یکیو دوست داشته باشم. یکیو پیدا کن واسم. چقدر ضعیف شدم... هیچ وقت تخیلم از خودم این نبوده که این شکلی باشم. که اینقدر راحت کم بیارم. چقدر ضعیف، چقدر ضعیف... تب. تب. و ما ادرک ما تب... مثل علیِ منِ او که آخر اونقدر خواست مهتابو و نشد که رفت سراغ اون یارو. ذال محمد. هیچ‌وقت اون صحنه‌شو یادم نمی‌ره که وارد اون اتاق شد و دید ذال محمد ادکلنِ یاس زده تو اتاق.چون  علی بهش گفته بود مهتاب بوی یاس می‌ده. که علی بتونه تخیل کنه مهتابو. حتی با ادکلن یاس. با پست‌ترین چیزا. و بعدش که مهتاب می‌آد توی اون اتاق. و اون نقابو ور می‌داره از صورتش. همیشه فکر می‌کردم اینا تو اون لحظه چی فکر کردن راجع هم. مهتاب می‌فهمیده علی چی کشیده که کارش رسیده به اونجا؟ نمی‌دونم... چقدر شبیه این حالتِ علی ام من. اون نتونست تحمل کنه دیگه. منم نمی‌تونم... و می‌ترسم از آخرش. می‌ترسم از پایان بندیِ علیِ من او. که خیلی دیر باشه وقتی می‌رسم به مهتاب. که از مهتاب چیزی نمونده باشه جز تیکه‌های وجودش زیر آوار و سنگ. خیلی عجیبه که همه اینا رو بعد از سه سال یادمه... و ما ادرک ما تب.

پ.ن۱: دلم یه رمانِ عاشقانه‌ی جوجو مویزیِ ۴۰۰ ۵۰۰ صفحه‌ای می‌خواد که همینجوری ادامه داشته باشه...

پ.ن۲: دارم تب می‌کنم؛ کم کم. درجه درجه.

پ.ن۳: ما فائده؟ اَن اَکون ضمن اشیائک ولکن لا اکون اهمها... چه فایده‌ای داره توی وسایلت باشم، اما مهم‌ترینشون نباشم؟

پ.ن۴: ما "مغرورانِ متعصب"... چقدر قشنگه.