حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

هو الحبیب

 

تابستان پارسال که کلاسِ نویسندگی می‌رفتم، از همه‌شان کوچک تر بودم. بچه داشتند بعضن، ازدواج کرده بودند. تکلیف جلسه اول این بود... "اولین دختر/پسری که عاشقش شدم". من چیزی نداشتم برای نوشتن، اما همه داستان‌هایی که نوشته بودند را خواندم. تک تک... حدود ۴۰ تا داستان از اولین عشق. حرفِ مشترک خیلی‌ها، حسرتِ نگفتن بود. که چرا این یک کلمه را، این یک حرف را نگفته اند، و گذشته... گذشته و عزیزشان را توی لباسی عروسی دیده اند. با دامادی که خودشان نبوده اند. حالا مانده ام توی برزخی غریب... بین گفتن و نگفتن. من، تا خیلی صمیمی نباشیم، راحت حرف نمی‌زنم. و حالا خیلی سخت است... گفتنِ این چیزها خیلی سخت است... فقط می‌ترسم بماند حسرتش روی دلم. و اصلن شاید بعد از این کسی وجود نداشته باشد که اینهمه دوس...

پ.ن۱: دوست عزیزی که کامنت ناشناس خصوصی‌ای گذاشته بودن، من چجوری جواب بدم واقعن؟ :))

پ.ن۲: می‌گیرد زبانم... می‌دانم‌...

پ.ن۳: دلتنگی‌های شبانه را جدی بگیرید...

پ.ن۴: اگر امتحان نداشتیم، می‌مردم از درد و دلتنگی...

پ.ن۵: به نقطه غریب بی‌تفاوتی نسبت به همه چیز رسیده بودم. یاد گرفته بودم چگونه به هیچ چیز فکر نکنم، غصه‌ی هیچ چیز را نخورم و از هیچ چیزی خوشحال نشوم. تمرین کرده بودم که هیچ کس برایم مهم نباشد. تو همه را خراب کردی... برای من مهم شدی. و پس از آن همه چیز مهم شد دوباره. از خلسه بی‌اعتنایی درآمدم. و حالا اینجا تنهایم... بدون اینکه تو باشی. تو نیستی تا آن حجم از اهمیتِ خاص را داشته باشی و چاره‌ای نیست که این اهمیت پخش شود میان بقیه چیزها. قرار ما این نبود. چندماه قبل دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شد، به هیچ کس فکر نمی‌کردم، با هیچ کس نمی‌خواستم حرف بزنم. تو شبیخون زدی به حجم انبوه تنهایی من. "امید" دادی. به اینکه خواهی بود، به اینکه می‌توانی دلتای واکنش روزهای خوبم باشی. اما نیستی. رفتی. شاید تو از اول هم نبودی. من بودم که اهمیت خاصی به تو دادم. که گذاشتم دوست داشتنت و غمت رویم تاثیر بگذارد. ولی حالا تنهای تنهایم. در توهمِ یک دوست داشتنِ دروغین. خیالی که هیچ گاه واقعیت نمی‌شود. کاش اینطوری نبودم. متنفرم از اینکه همه حرف‌ها و نوشته‌هایم چند خط مزخرفِ احساسی شده. حالا من تنهای تنهایم... و ناتوانم از کشتنِ خیالت. که هنوز امید دارم. لعنت به امید. مرگ بر امید. نفرین به امید. اگر آدم امید نداشته باشد، بیخیال می‌شود. خودش را اذیت نمی‌کند. من هنوز امید دارم. نفرین به امید... چه مبارک است این غم که "تو" در دلم نهادی... به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی... عزیزِ دلم...

پ.ن۶: دست از سرت بر نمی‌دارم تا بگذاری‌اش روی شانه‌ام...

پ.ن۷: آدمو به یه جایی می‌رسونه که یه حرفی که نبایدو بزنه، بعد خودش به اون حرف واکنش نشون می‌ده و باعث می‌شه من اینقدر اذیت شم. نه... نباید می‌گفتم. تقصیر من بود...

  • ۰۰/۰۳/۱۶