حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

بنشینم و برخیزم...

-شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
-آره؛ ولی به دلشون ننشستم
-یعنی چی؟
- ینی قبلنا کسی به دلشون نشسته بود...

شب‌های روشن

.

پ.ن: در گیر و دارِ عبثی که شاید باید از اول انسانی می‌خواندم. شاید اینجا که ایستاده ام جای درستی نیست. آیا باید برگشت؟ اصلن می‌توان برگشت؟ فقط دورتر نمی‌شوم با برگشتن؟ نمی‌دانم. هیچ چیز نمی‌دانم. و حتی بیشتر از این نباید فکر کنم درباره‌اش. دیر می‌شود همه چیز. خیلی دیر...

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد...

دیدید؟ با همین یک بیت هم مهندس شدم هم شاعر، حال آنکه هیچ‌چیز نیستم. مطلقن هیچ‌چیز.

پ.ن۲: امروز فیلم قشنگی دیدم. خوب است آدم گاهی یادش بیاید که کس خاصی نیست. هزاران نفر و ای بسا میلیون‌ها نفر و حتی تمام همسن‌هایش در اقصی نقاط دنیا به تمام آنچه او می‌اندیشد، اندیشیده اند. همه نگرانی‌های او را داشته اند. افکارش را. احساساتش. ترس‌هایش. خوب است آدم بفهمد در رنج تنها نیست. که دیگرانی هم مثل او رنج کشیده اند، که این بنای دنیا تجربه رنج است با لبخند. تجربه رنج است بدون آزرده شدن. که به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقی ست. 

اگر قرار بود آرایه باشم، حتمن پارادوکس می‌شدم.

اگر قرار بود تابع باشم، حتمن سینوس؛ با یک ضریب بزرگ پشت سرش.

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...

ا.ت گم شد!

هو الحبیب

امروز چند استوری عجیب دیدم که اعلام می‌کرد کسی گم شده و از همه دوستان و آشنایان تقاضا می‌کرد اگر اطلاعی از او در دست دارند، خبر بدهند. گویا دیروز صبح از خانه خارج شده، موبایلش را با خودش نبرده و تا الان برنگشته. ضمنن درخواست کرده بودند اگر شخص مورد نظر چیزی درباره مکانی داخل یا خارج تهران به کسی گفته، به خانواده‌اش اطلاع بدهند. بگذریم از اینکه این آقا کجا رفته و چه شده، اما من هم بارها به فرار فکر کرده ام. به این فکر کرده ام که اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوند، چندساعتی بگذرد و ببینند هیچ نشانی از من نیست، چه می‌کنند. احتمالن در اولین قدم برای سر زدن می‌آیند توی اتاق. می‌بینند خواب و توی اتاق نیستم. بعد به گوشی‌ام زنگ می زنند که چون سایلنت است، صدا نمی‌دهد و چندبار دیگر زنگ می‌زنند. بعد آن را جایی گوشه کنار تختم پیدا می کنند. بازش می‌کنند و می‌بینند با هیچ کس قرار فرار نگذاشته ام و به هیچ باند قاچاق انسان یا مهاجرت از طریق دریایی نپیوسته ام. بعد چیکار می‌کنند؟ اصلن چقدر طول می‌کشد تا بفهمند نیستم؟ بقیه چطور؟ چقدر طول می‌کشد تا آنلاین نبودنم نگرانشان کند؟ چقدر طول می‌کشد اولین نفر دلش تنگ شود؟ آنها که نگران می‌شوند، یا مثلن دلشان تنگ می‌شود، نگران خودمند یا خودشان؟ نمی‌دانم... اما به هرحال فرار هیچ وقت ایده بدی نیست. فراری به درازای چندسال. خوابیده در سردخانه یک قبرستان بزرگ. بعد که آن چندسال گذشت، کسی بیاید، در کشوی آهنی سردخانه را باز کند و بگوید حالا می‌توانم ادامه بدهم...

البته این افکار مال خیلی وقت پیش بوده. برای علی شانزده ساله خیلی مهم بود که اولین نفر کِی و حتی کی به نبودنش پی می‌برد. اما الان؟ نه. الان بیشتر به شنل جادویی هری پاتر نیاز دارم تا حتی کسی اتفاقی هم شده مرا نبیند...

تب معشوق کشیدیم...

گفتى: بسنده کن به خیالى ز وصل ما
ما را به غیر ازین سخنى در خیال نیست...

.

(هرجا که باشی، امو بند)

.

عیناک کقطعة خبز، سرقها جائع فشبع. لایعلم أیشکر الله ام یستغفر...

چشمانت مانند تکه نانی است که گرسنه ای ربود و سیر شد، اما نمی‌دانست که خدا را شکر کند یا استغفار...

مثل برف لای موهات

هو الحبیب

آن هنگام که فکر می کنیم رسیده ایم، بیش از همیشه غوطه‌وریم در نرسیدن...

پ.ن: تا حالا به ترکیب دونه‌های برف برف بین موهات فکر نکرده بودم. خیلی قشنگه، نه؟