حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • mosafer ‌‌‌‌‌

454

مالِ خودِ من باش!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

بیا بازم!

این روزها بیشتر از همیشه به رفتن فکر می‌کنم. به پرواز کردن. به در اینجا نماندن. انگار که نزدیک است جانم از نوک انگشتان پا جمع شود، به گلو برسد و خارج شود. انگار که دردی در میان سینه‌ام ماندگار شده که بهبود می‌خواهد. بهبودش نه با مداواهای معمول است و نه حتی با وصال. درمانش فقط در رفتن جان از بدن است و همین.

اینجا کنار شما، بیش از همیشه به این نقطه نزدیکم. انگار همین لحظه قرار است رخ دهد. یا لحظه بعدی، یا یکی دو لحظه بعد از آن. انگار الان است که جانم خارج شود، بال‌های سفید و بلندش را باز کند و تا آسمان پرواز کند. از زمین خسته‌ام. از این رفت‌وآمدهای هرروزه. از رنجیدن‌ها، رنجاندن‌ها. از داشته‌ها و نداشته‌ها. من دیگر پسر ۱۵، ۱۶ ساله‌ای نیستم که آرزویش عوض کردن دنیاست. پسری در آستانه ۲۰ سالگی‌ام که از هرچه آرزوست خسته شده. که حالا روزها و ساعت‌ها را می‌شمارد که تمام شود. مگر نگفته بود که دنیا سجن المومن و من لااقل به زبان مومنم. این دنیا برایم به زندان سیاه و کوچکی می‌ماند. زندانی که هرازگاهی نوری از ترک‌هایش به داخل می‌تابد‌. آدم تصور می‌کند زندانی بودنش دارد به پایان می‌رسد که نور ناگاه دوباره قطع می‌شود...

من بعد از یک‌سال دوباره رسیده‌ام پیش شما و بیا یادم بده پروازو با دستات!

پ.ن: همه خستگی یک سال که هیچ، یک عمر را آورده‌ام اینجا. ما خیلی با امید آمده‌ایم آقای امام رضا!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

بله! آن آیت‌اللهی که بعضی خشکِ‌مذهب‌ها 

برای بیعت با او نمی‌آیند، می‌آید...

که بعضی خشکِ‌مذهب‌ها

بعضی خشکِ‌مذهب‌ها

بعضی خشک‌مذهب‌ها

آخ که بعضی خشک‌مذهب‌ها...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

شب غدیر...

به ذره گر نظر لطف بوتراب...

نه! نه!

به ذره گر نظر لطف سگ بوتراب کند

به آسمان رود و کار آفتاب کند...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

450

آدمایی که بدون اینکه ازشون بخوای نصیحت و راهنمایی‌ت می‌کنن رو اصلن دوست ندارم!

پ.ن: دیشب خواب عجیبی دیدم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یک‌شنبه امتحان‌هایم بالاخره تمام شد. مهم‌تر از آن، سریال مانی هایست را وسط امتحان‌هایم شروع کردم و قبل از اینکه امتحان‌هایم تمام بشود، تمام شد. وقت تلف کردن ایام امتحانات یک جور خاصی مزه می‌دهد. اینکه چرا علیرغم تصمیمم برای اینکه سریال خارجی نبینم، این سریال را دیدم، ماجرای طولانی‌ای دارد. اما به هرحال دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم! 

از چیزهایی که دوست داشتم تیتراژ اولش بود. همانی که چند کلمه اولش را دیروز اینجا نوشتم. هرچند مخاطبی برای این آهنگ نداشتم، اما احساس می‌کنم منظورش را می فهمم. انگار درباره یک انتخابِ اشتباهِ دوست‌داشتنی حرف می زند...

از شخصیت ها هم -احتمالن مثل هرکسی که این سریال را دیده- پرفسور را دوست داشتم. اینکه با فکر و برنامه می‌رفت جلو و اینکه احساساتش را تا حد خوبی مدیریت می‌کرد. 

از بقیه شخصیت‌ها هم توکیو را دوست داشتم. آن هم به این دلیل که تابع احساساتش نبود. یا لااقل، می‌توانست از احساساتش در راستایی که باید استفاده کند. برای چیزهایی که می‌خواست می جنگید، خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد. لوس بازی بقیه دزدها را نداشت. شجاع بود. دوست دارم در این زمینه‌ها شبیهش باشم.

.

بعد از تمام شدنش، دوباره تصمیم گرفتم سریال خارجی نبینم. و فکر نمی‌کنم دوباره زیر این تصمیمم بزنم.

.

چند روزیه احساس می‌کنم برای از اینجا به بعد زندگی‌ام، به کسی بیشتر از «دوست» یا خانواده فعلی‌ام نیاز دارم. چندوقتی می‌شه که دیگه حوصله حرف‌های معمولی رو ندارم. خاطره تعریف کردنای الکی. سوالای تکراری. «چه خبر؟»، «چیکارا می‌کنی؟»، «معدلت چند شد؟»، «ریاضی 2 رو پاس کردی؟»، «امتحانات کی تموم می‌شه؟»، «با مترو می‌ری دانشگاه؟»، «استاد فلانی هنوز اونجا درس می‌ده؟»، «فیزیک‌تون سخت بود؟»، «چند روز تو هفته می‌ری دانشگاه؟»، «به جز دانشگاه کار دیگه‌ای هم می‌کنی؟» و انبوهی دیگر از این سوالات بی‌فایده و مسخره. واقعن چرا هیچ کس نمی‌پرسه «تابستون چه کتابایی می‌خوای بخونی؟»، «حالا که بعد از اینهمه سال که دوست داشتی، معلم شدی، چه حسی داری؟»، «فکر می‌کنی تیتراژ اول سریال راجع کدوم بخش زندگی‌ت می‌تونه باشه؟» و نمی‌دونم. یه سری سوال دیگه. یه سری حرفا که هدفشون گذشتن زمانی که کنار هم هستیم نباشه. اخیرن به چنین آدمی نیاز دارم. آدمی که بشه وقتی امتحانا تموم می‌شه، با هم بریم یه جای بلند. یه جایی که همه شهر معلوم باشه. سرمو بذارم روی شونه‌ش و بگم، بالاخره تموم شد. سالی که بیشتر از همه سالای دانشگاه ازش می‌ترسیدم، تموم شد. نه مهندسی اونقدر سخت بود که فکر می‌کردم. نه بازم ریاضی خوندن سخت بود. نمی‌خوام عاشقانه بنویسم، حتی نمی‌دونم می‌شه اسم چنین آدمیو «معشوق» گذاشت یا نه. فقط اینکه هر اسمی داشته باشه، عمیقن بهش نیاز دارم...

.

حس می‌کنم نوشتن واقعن یادم رفته! حتی از قبل هم بدتر می‌نویسم. کاش یه نفر بود که با هم بریم کلاس داستان‌نویسی. تنهایی واقعن حوصله‌ش رو ندارم. و کسی هم که کلاس داستان‌نویسی دوست داشته باشه نمی‌شناسم. خیلی بده واقعن :(

.

ذهنم خیلی به هم ریخته ست. حرفای اینجا هم خیلی به هم ریخته شد.

.

کاش الان مکه بودم. 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

448

If I stay with you

If I'm choosing wrong

I don't care at all

  • mosafer ‌‌‌‌‌