حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

پسرخاله‌هایم فردا با مدرسه می‌روند مشهد. همان سفری که من 6 سال پیش رفتم. آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می شود. فکر می‌کند نسخه کلاس هفتم‌اش با نسخه سال اول دانشگاه‌ش چقدر فرق دارد. اینطور نیست... شاید چیزهای بیشتری بلد باشم، تجربه‌های بیشتری داشته باشم و آدم‌های بیشتری را شناخته باشم، اما احساس می‌کنم دلم در همان نسخه 6 سال پیش مانده. احساساتم در همان نقطه مانده. هنوز شب بیدار ماندن توی قطار را دوست ندارم. هنوز دسته‌جمعی حرم رفتن را دوست ندارم. هنوز بیشتر توی خودم هستم. هنوز کم حرف می‌زنم. هنوز اگر کم بخوابم، مریض می‌شوم. هنوز جاهای خلوت حرم را بیشتر دوست دارم... آدم به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود، اما در واقعیت جا می‌ماند توی کوچه پس کوچه های مشهد. جا می‌ماند توی آن عطرفروشی نزدیک حسینیه. می‌ماند در آن حسینیه دو طبقه کوچک. می‌ماند در کباب‌فروشی سر خیابان. در سوغاتی‌های آقای ن.س. در بستنی‌فروشی صدف. در آیس‌پک. در اونو. در عطری که ریخت توی کوپه. در کوله‌ای که جا گذاشتم توی راه‌آهن... آدم گاهی به اشتباه فکر می‌کند بزرگ می‌شود...

دلم برای پارسال، برای دوسال پیش و برای همه سال‌های قبل از این تنگ شده. چه انگیزه غریبی داشتم پارسال و حالا چقدر خسته ام... چقدر حوصله هیچ چیزی را ندارم. چقدر انگیزه ندارم. چقدر نمی‌دانم می‌خواهم چه کار کنم. چقدر آخر همه‌چیز را نمی‌دانم. چقدر این 4 سال پیشِ‌رو طولانی به نظر می‌رسد. چقدر خسته‌کننده. دوست دارم به خودِ پارسالم برگردم. خودی که در همه سال حتی یک جمعه صبح را هم نخوابیدم. یک روز هم درس خواندنم را تعطیل نکردم. کاش کمی شبیه پارسال بشوم...

با اینکه همین هفته پیش مشهد بودم، دلم تنگ شده. خیلی زیاد. دوست دارم بلاانقطاع آنجا باشم. عجیب است از من. که این روزها حتی حوصله خودم را هم ندارم...

اخبار، روح و روانم را می‌کوبد و له می‌کند. باید کمتر بخوانم. کمتر توی گوشی باشم. حالا یک اسم که هشتگ شده کمتر ببینم چه می‌شود؟ واقعن هیچی. انبوهی از اطلاعات سیاسی احمقانه را جمع کرده‌ام که چه بشود؟ باید ذهنم را از این‌ها خالی کنم. دوست دارم چیزهای جدید یاد بگیرم. افسوس که نه حوصله‌اش را دارم نه توانش را...

پارسال یکی دو هفته م.ن مریض بود، یکی دو هفته بعدش هم من مریض شدم. تقریبن یک ماه هم را ندیدیم. روز بعدش خیلی عجیب بود. با کلی شوق آمدم مدرسه، در دفتر را باز کردم و یکهو صدای خنده‌مان همه دفتر را پر کرد. هزاران بار راهرو طبقه اول را طی کردیم و همانجا بود که گفتم حتمن می‌خواهم سال بعد معلم باشم. گفتم این تنها چیزی ست که احساس می‌کنم می‌تواند خوشحالم کند. خندید، پیراهن سفیدش را صاف کرد و قبول کرد.

خسته ام. اما الان زود است که خوابم ببرد. کلی هم درس عقب افتاده دارم. اما واقعن نمی‌توانم. دیروز با س.س تا دانشکده‌شان رفتیم. حرف‌های خوبی می‌زد. می‌گفت چطور درس بخوان که معدلت بالا بشود و راحت اپلای کنی یا اصلن راحت بروی سر کار  و از این حرف‌ها. من هم همه مسیر حرف‌هایش را با لبخند گوش کردم اما به هرحال قرار نیست من، او بشوم. پس دلیلی ندارد حرف‌هایش را گوش کنم. شاید هم دلیلی دارد. نمی‌دانم.

مخفف‌سازی اسم‌هایم زیاد شده. باید یک لیست از مخفف‌هایم درست کنم. دیروز هم به ذهنم رسید یک لیست از کسانی که می‌خواهم قبل از مردن بغلشان کنم، درست کنم. فعلن حال درست کردن هیچ‌کدام را ندارم. امروز م.ش را توی مسجد دیدم. دوست داشتم بروم ببینمش اما حیف که حوصله نداشتم. الان هم ندارم. فردا هم احتمالن به همین منوال می‌گذرد. خسته ام...

یک نفر پیام داده که در دانشگاه عاشق شده. کاش من هم اینقدر دیوانه بودم که یکی دوماه اولِ ترم اول عاشق شوم. گاهی احساس می‌کنم بیش از اندازه عاقلم. بیش از اندازه می‌دانم نباید چه کارهایی کنم. دانستن، مزه تجربه کردن را می‌گیرد به هرحال.

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

401

امشب بر خلاف همه چند روز گذشته حالم به طور عجیبی خوبه. شاید تو از توی آسمون لبخند زدی بهم، نه؟

  • mosafer ‌‌‌‌‌

400

تب از جایی نامعلوم می‌جهد روی تنم، آرام آرام همه بدنم را تسخیر می‌کند. داغ می‌شوم. چشم‌هایم می‌سوزد. تب را دوست دارم. تب پرده‌ای می‌اندازد روی واقعیت و مرا در خیال فرو می‌برد. تب عمیق‌ترین لایه‌های فکرم را به رخ می‌کشد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

به سوی وحدت...

نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. چه می‌توانم بنویسم حتی. شکل گنبد و دایره‌های بالایش مرا یاد تو می‌اندازد. از کثرت به وحدت می‌رسند. از شرک به توحید. از من به تو. کثرت را در من ببین. در تک‌تک روزهایم. در کلماتم. در آرزوهایم. در حرف‌هایم. کثرت را در بی‌شماری گناهانم ببین. در کارهای خوبی که وجود ندارند. در نگاهی که غیر از تو را می‌بیند. نمازی که پر از فکر دیگران است. کثرت را در من ببین. در خشکی چشم‌هایم. در سنگینی سینه‌ام. کثرت را ببین. در برنامه روزانه‌ام. در خواسته‌هایی ‌که دارم. در لحن حرف زدنم. در شوق‌های بی‌اهمیت. غصه‌های گذرا. کثرت را در ندانستن ببین. در یک کوه ادعا، بدون ذره‌ای عمل. کثرت را در تسبیحم ببین. که هنوز یاد نگرفته‌ام همه اسم‌ها، اسم توست و همه کلمات، ذکرت. کثرت را در افکارم ببین. که یک روز دنبال تو می‌گردم، یک هفته دنبال خودم. یک ساعت به تو فکر می‌کنم، بیست و چهار ساعت به دنیا. کثرت را ببین... من مملو از شرکم. نمازم شرک است. روزه‌ام شرک است. ذکرم شرک است. مطالعه‌ام شرک است. حرف زدنم شرک است. نفس کشیدنم شرک است. راه رفتنم شرک است. خنده و گریه‌ام شرک است. خوشحالی‌ام شرک است. غمم شرک است. دوست داشتنم شرک است. نفرتم شرک است. عقایدم شرک است. همه شرک است... همه کثرت است... در هیچ‌یک تو تنها نیستی. 

حال آنکه قرار ما این نبود. قرار ما توحید بود. فقط تو را دیدن بود. فقط تو را خواستن بود. خدای حسین... حسین یک‌بار در عاشورا یا احد گفته و قرن‌هاست طنین صدایش، روز و شب در گوش عالم می‌پیچد. در گوش من می‌پیچد. انگار که همه ذرات عالم را به توحید دعوت می‌کند. بیایید که زمان تنگ است و دیر نیست سرمای قبر. فرقان‌هایی که یکی بعد از دیگری، پر از خاک می‌شود. بدنی که جایگزین خاک می‌شود. بدنی که باز دیر نیست خودش جزئی از خاک شود. بیایید که مرگ نزدیک است. نزدیک، به اندازه شبی خوابیدن و بیدار نشدن. نزدیک، به اندازه رد نشدن از یک خیابان. نزدیک به اندازه عمل نکردن ترمز. نزدیک به اندازه تنگی رگ‌های قلب. بیایید که حیف است این‌گونه رفتن. نیست؟ خدا را ندیدن حیف نیست؟ در و دیوار و سنگ و چوب و آهن و ماشین و کتاب دیدن حیف نیست؟ کثرت دیدن حیف نیست؟ توحید را ندیدن حیف نیست؟ شده به اندازه باز و بسته کردن پلک چشم. شده به اندازه فرو بردن و بیرون دادن یک نفس. حیف است. والله که حیف است. چه با خود ببریم به خاک؟ چندتا محاسبه ریاضی و تعدادی فرمول فیزیک؟ چند صفحه خط‌خط‌هایی نقشه‌کشی؟ چند خط کد؟ چه با خود ببریم خاک؟ دوستی با این و آن؟ نمره و معدل و رتبه؟ چه با خود ببریم به خاک؟ چه ببریم... چه ببریم...

و، تو، ای مجسمه توحید... بگذار این چنددقیقه را مودب نباشم و بخواهم که بغلت کنم. آنقدر که ذره‌ذره‌ی بدنم گره بخورد به موهایت. به مژه‌هایت. مجسمه توحید... اجازه بده نگاهت کنم. می‌دانی داشتم به چه فکر می‌کردم؟ به این‌که من بارها تصورت کرده‌ام. هزاران تصویر برایت ساخته‌ام. بارها چشمانت را نقاشی کرده‌ام. بارها دستانت را تصور کرده‌ام که گذاشته‌ای روی سرم. که گرفتمشان توی دست‌هایم. که بوسیدمشان. بارها و بارها هزاران تصویر از تو ساخته‌ام. حالا یک روز اگر قرار باشد ببینمت، چه‌کار کنم؟ زنده می‌مانم بعد از دیدنت؟ بعید می‌دانم... که آن لحظه‌ها، سخت نفس‌گیر است. آه که می‌کشد مرا دیدنت. این متناقض‌ترین حالت زندگی من است. که ندیدنت می‌کشد و دیدنت هم... آه، ای مجسمه توحید...

-لحظاتی کنار بابا، مشهد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

398

صبحِ در کنار توام بخیر، بهشت من. نفس من.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

این روزها به آماده نبودن فکر می‌کنم. به سیاهیِ تیره‌ای که قرار است به آغوشت بکشد. چرا؟ چرا اجازه می‌دهی؟ چرا راهم می‌دهی؟ چه شباهتی وجود دارد، چه سنخیتی؟ بارهای قبل که قرار بود بیایم، قبلش آماده می‌شم. چندهفته‌ای حواسم بود چکار می‌کنم. چندباری استغفار می‌کردم. چندبار نادعلی می‌خواندم. چندبار سلام می‌دادم. این بار اما؟ حتی نمی‌دانستم قرار است بیایم. این بار از همیشه سیاه‌ترم...

این روزها به مترو فکر می‌کنم. به اتوبوس. که یکهو ترمز می‌کند و آدم‌ها بخواهند یا نخواهند می‌افتند در آغوش هم‌. روی شانه هم. کاش مرا هم مسافری بدانی از قطار دنیا. قطاری که انگار جایی ترمز می‌کند، چند روزی متوقف می‌شود، و من بخواهم یا نخواهم می‌افتم در آغوشت. سرم می‌افتد روی شانه تو. دنیا چند روزی متوقف می‌شود و دوری ما کم می‌شود. کمتر از چند متر. کمتر از چند سانتی‌متر.

بیخیال این کلمات شاعرانه اصلن، دلم تنگ شده برایت. برای دویدن‌های بار آخر که آنجا بودم. برای دیر شدن‌ها. برای هماهنگی اتوبوس‌ها. برای  چندشب نخوابیدن. برای داد و بیدادهایم که چرا اتفاقات آن‌طور که باید پیش نمی‌روند. دفعه آخر، خادم زائرانت بودم، و این‌بار زائری گریزان و ترسیده. که پناهم بدهی. که وقتی افتادم، شانه‌ات را از زیر سرم بیرون نکشی. که -زبانم لال-هلم ندهی آن‌طرف. کهف‌الوریِ من! دلم تنگ شده است برایت...

در نهایت، به تو -هنوز- از دور سلام...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

396

آقا این بچه‌های باهوشِ شیطونِ درس‌نخون چقدر جذابن :)))

  • mosafer ‌‌‌‌‌

ن. دیروز فوت کرد. با اینکه نسبتش به من چندان نزدیک نیست، اما نزدیک‌ترین کسی ست که فوت کردنش را دیده‌ام. مرگ احساس عجیبی دارد. «سعادت» از آن هم عجیب‌تر است. آدم باید در چه نقطه‌ای ایستاده باشد که خوشبخت محسوب شود؟ اصلن چه کسی باید آدم را خوشبخت محسوب کند؟ خودش؟ دیگران؟ خدا؟ اینها نافی هم نیستند. در یک راستا هم نیستند خیلی وقت‌ها. نمی‌دانم... چندماه پیش، وقتی اولین بار تنها سوار هواپیما شده بودم، پشت سری‌ام پیرزنی بود با سن زیاد و از کار افتاده. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم دوست ندارم سال‌ها بعد شبیه او باشم. راستش دوست دارم قبل از آنکه ناتوان شوم، قبل از آنکه برای دیگران مزاحمتی ایجاد کنم، بمیرم. حتی دوست ندارم زمانی را به زور دستگاه و بیمارستان زنده بمانم. مرگ واقعن احساس عجیبی دارد. 

گاهی به این فکر می‌کنم که آدم‌ها لحظات آخر چه احساسی دارند. به چه فکر می‌کنند. حقیقت دارد که در چند لحظه تمام عمرشان را می‌بینند؟ آن موقع چه احساسی دارند؟ درباره لحظاتی که غمگین بوده‌اند، لحظاتی که گریه کرده‌اند، لحظاتی که دعوا کرده‌اند، لحظاتی که قهر کرده‌اند، لحظاتی که داد زده‌اند، لحظاتی که عصبانی بوده‌اند، چه احساسی دارند؟ به روزها و ساعت‌های بسیاری که تلف کرده‌اند چطور؟ به وقت‌هایی که گذاشته بودند برای رابطه‌ای که در نهایت از دست رفته. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای خواندن درس‌هایی که هیچ‌وقت به دردشان نخورده. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای فیلم‌ها و کتاب‌های بی‌ارزش. وقت‌هایی که گذاشته بودند برای حرف زدن‌های بیخودی که نه ارزشی داشته نه لذتی. به وقت‌های بی‌حوصلگی‌شان چه احساسی دارند؟ از طرف دیگر، به وقت‌های خوششان چه احساسی دارند؟ دوست دارند شیرینی آن لحظه‌ها را دوباره بچشند؟ دوست دارند مزه خنده‌ها، آغوش‌ها و خوشحالی‌ها باز بیاید زیر زبانشان؟ به این فکر می‌کنند که شاید نمیرند و باز بتوانند ادامه بدهند؟ 

این یکی دو روز به این فکر کرده‌ام که دستیابی به سعادت، در هر معنایی که به کار رود، قبلن، راحت‌تر از الان به دست می‌آمده. به ن. فکر می‌کنم. به اینکه احتمالن روزهای کودکی‌اش را به دویدن میان خانه و کوچه گذرانده. بعد که کمی بزرگ‌تر شده، دیگر مانده توی خانه کنار مادرش. آشپزی یاد گرفته. خیاطی. بچه‌داری. نظافت خانه. ظرف و میوه شستن و صدتا چیز دیگر. بعد ازدواج کرده. شوهرش لابد شب‌ها که برمی‌گشته خانه، با هم شام می‌خوردند. بعد هم لابد چای و قلیان و خواب. فردایش همینطور. همینطور و همینطور و همینطور. بلا انقطاع. لابد آخر هفته‌ها وسایلشان را می‌گذاشتند توی سبد و راه می‌افتادند کوهی، دشتی، جایی. حرف می‌زدند و می‌خندیدند و بازی بچه ها را نگاه می‌کردند. چه زندگی خوشی... و برای آخرت هم، نمازهایش را خوانده. گناه هم که آخرش چند بار غیبت زن‌های فامیل بوده. حج عمره را هم که اصلن با هم رفتیم. کربلا هم با هم رفتیم. پول زیادی هم نداشته اصلن که بخواهد حلال باشد یا حرام. حجابش را هم که حتی جلوی محارم نگه می‌داشته. خدا هم چه چیز دیگری می‌خواهد مگر؟ لابد الان گوشه‌ای از بهشت نشسته. راحت و بی‌دغدغه. آلزایمر سال‌های آخرش هم خوب شده. راحت هم حرف می‌زند. راحت می‌خندد. نمی‌دانم... سعادت در هر معنایی، برای او راحت‌تر از ما بوده. زندگی برایش راحت‌تر از ما بوده.

پ.ن: 

با همیشه،

موندن، 

وقتی که، 

هیچی، 

موندنی نیست؛

پ.ن: مهر تمام شد و اینقدر حالم بود این چند هفته که حتی یک کلمه از پاییز ننوشتم. خدا رحم کند به ما. به قول شاملو، «برای تو، برای چشم‌هایت، برای من، برای دردهایم، برای ما، برای این‌همه تنهایی، ای کاش خدا کاری کند»

  • mosafer ‌‌‌‌‌