حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۸ مطلب با موضوع «آخرین بیت» ثبت شده است

هو الحبیب

 

شهرزاد می‌توانست برای من فقط چند تار موی سفید به ارث بگذارد. که باز هر کس مرا ببیند بگوید چرا اینقدر سفید شده اند اینها. بخندم و بگویم ارثی است. همین... شهرزاد اما میراث بزرگتری برایم به جا گذاشت. شهرزاد بغض مرده مرا باز کرد. این تجمع لعنتی گریه میان گلویم بالاخره باز شد... آنقدر که با هر صحنه‌اش گریه کردم. با هر سیگار قباد گریه کردم. با بیقراری فرهاد گریه کردم. برای بار انبوه غم روی دل شهرزاد گریه کردم. با هر قصه هزار و یک شب گریه کردم. برای هاشم گریه کردم. برای انبوهی از قساوت در قلب گریه کردم. برای همه چیز گریه کردم... در هر قسمتش گریه کردم. شهرزاد بزرگم کرد. قد کشیدم به بلندای تنهایی. کوچه‌‌های منتهی به اذیت شدن احساسی را بستم. می‌دانی... قباد می‌فهمید عشق یعنی چه. قباد حاضر بود «همه چیز» را رها کند تا فقط... فقط شهرزاد کنارش باشد. خودش گفت. که به چه دردش می‌خورد آن همه مال و اموال لعنتی دیوانسالار وقتی شهرزاد نیست؟ اصلن تمام پول و قدرت عالم چه ارزشی دارد اگر شهرزاد نباشد؟ فرهاد فرق داشت اما. فرهاد آرزوهای خودش را داشت. کارهای خودش را. زندگی خودش را. من شبیه ترم به قباد. اصلن شبیهم به هولدن وقتی به سلی گفت بروند جایی دور. اینها همه شعار است... خودم می‌دانم که شبیه ترم به فرهاد... من از خیلی چیزها حاضر نیستم بگذرم برای عشق. نمی‌دانم... شاید هم باشم. شاید باید امتحان کرد. شاید اول باید شهرزادی باشد که دوستش داشته باشم، بعد ببینیم چه می‌شود...

اصلن چرا اینها را بنویسم؟ چرا از آن آهنگِ غریب عزیزم کجایی ننویسم... آنجا که می‌گوید: «بیا زخم‌هامو یه جوری رفو کن...». می‌توانست بگوید: «بیا زخم‌هامو با عشقت رفو کن». یا مثلن «بیا زخم‌هامو با دستات رفو کن». وزنش هم درست بود حتی. اما نه... زخم‌ها فقط باید «یه جوری» رفو شوند. «یه جوری» که نمی‌دانیم چجوری...«یه جوری» که خودش یکهو می‌شود... با دوست داشتنت؟ با دست‌هایت؟ با حرف زدنت؟ با خندیدنت؟ با مشکی چشم‌هایت که نزدیک غروب، اگر به آفتاب نگاه کنی قهوه‌ای می شوند؟ بلوطی رنگ... نمی‌دانم. «یه جوری». هر طور بلدی. هر طور می‌توانی... 

خلاصه اینکه «اگر روزی بیاید که عاشق کس دیگری شوم، تا آخر عمر تو را نخواهم بخشید...»

 

پ.ن1: احبینی لاسبوع، لایام، لساعات، فلست انا الذی یهتم بالابد... برای یک هفته، چند روز، چند ساعت دوستم داشته باش، چراکه من به ابدیت اهمیتی نمی‌دهم...

پ.ن2: «دنیا جای نرسیدنه... اگه دیدی رسیدی، تعجب کن»

پ.ن3: آن صحنه مردن قباد با این آهنگ «نشد» می‌کشد آدم را. به همین صراحت... «انگار تو قلبم غم دلخواه تو مونده...»

پ.ن4: و من دوست دارم دخترم را «شهرزاد» صدا کنم...

پ.ن5: دوست داشتم یکی باشه که بهش بگم بیا بریم سینما خورشید رو ببینیم... نیست :)

انا من اولئک...

هو الحبیب

 

انا من اولئک؛ ممّن یموتون حین یُحبون... 

.

سَاَخبرُ ابنائنا باَنک ثورتی الاولی و ان قلبک وطنی... 

.

-«انت حل بهذا البلد»

ثم اشارت الی قلبها...

.

اُحبک... اکثیر اتساعا من رویا عینیک... اکثر قربا من مسامات جلدک...

هو الحبیب

 

داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانی‌تر کردن زندگی‌اش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم می‌زند. آلدو دنبال مرگ می‌گردد. آلدو از جاودانگی می‌ترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو می‌فهمد چه می‌گذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگی‌هایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها می‌گذرد می‌ترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترس‌ترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر می‌کنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدم‌ها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمی‌دانم... آلدو هم نمی‌دانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخره‌ای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگ‌ها و پشه‌ها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم. 

گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را می‌بینیم و باور داریم می‌توان خوب بود. می‌توان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهام‌گونه که به نظر می‌رسد متعلق به خدا باشد، می‌پرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را می‌شود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...

 

پ.ن1: نمی‌دانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقت‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.

پ.ن2: چقدر دلم استلا می‌خواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من می‌اندازد. چقدر استلا می‌خواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا می‌خواهد دلم...

پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره می‌خونی...»

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

اول ها که «ناطور دشت» را خوانده بودم، هیچ چیزش را دوست نداشتم. دوست نداشتنِ خالی نه، متنفر بودم. از کلماتش، داستانش، پیرنگش و آدم‌هایش. از «هولدن» به معنی واقعی کلمه بدم می‌آمد. اصلن یعنی که چه آدم نتواند با هیچ کس دوست شود؟ یعنی که چه آدم نتواند یکی دو روز حتی عاشق کسی نماند؟ همان لحظات اما، جایی درون عمق سرم؛ می‌دانستم که آدم‌ها بیش از همه از آنچه شبیه خودشان است بیزارند. از آنچه درون عمیق‌ترین جای دلشان تکان می‌خورد، متنفرند. همان روزها هم می‌دانستم که برای همین از ناطور (یا ناتور) متنفرم. چون من شبیهم به او... خیلی شبیه‌تر از آنچه که حتی تصورش را بشود کرد...

با اینکه هولدن را (و به تبعِ آن خودم را) هنوز هم دوست ندارم، اما من بیش از همه شبیهم به او. من نیز مثل او هنوز بیشتر از یکی دو روز طول نکشیده است دوست داشتن‌هایم. یکی دوساعت حتی. و شاید هم کمتر. من هم مثل هولدن از آنچه اینجا می‌گذرد متنفرم. نمی‌فهمم آدم‌ها را. کارهایشان را. حرف هایشان را. «بازی کردن» را نمی فهمم. سریال‌های خارجیِ چندفصلی دیدن را نمی‌فهمم. دوست داشتن های جدید را نمی فهمم. هیچ چیز را نمی‌فهمم. هولدن، من است در سرزمینی دیگر. تاریخی دیگر. حتی تخیلات من هم شبیه هولدن است. تصورم از او که روزی قرار است با اسب سفید برسم کنارش، دقیقن عینِ هولدن است. (اسب سفید را برای این گفتم که متناظر آن وری‌اش را نمی‌دانستم...). من هم آرزویم برای رفتن، درست مثل آرزوهای هولدن است. همان جا که نشسته بود کنارِ «سلی». از فرار می‌گفت برایش. به کشوری ناشناخته، دور از همه. آخرین شباهت هم آنجاست که هولدن می‌میرد برای خواهرش. یعنی نه اینکه من هم بمیرم برای خواهرم (چون خواهر ندارم اصلن (: )، فقط اینکه من هم تنها به «یک نفر» زنده ام. به دوست داشتنِ یک نفر. به خواستنِ یک نفر. به تمنای یک نفر... هولدن خواهرش را دوست داشت، من...

همه اینها که نوشتم، مقدمه بود تا اصلش را بگویم. راسِ سهمی شباهت‌های من و هولدن. ماکسِ تابعِ همانی‌مان (می‌دانم خودم هم که تابع همانی ماکس ندارد). هولدن در واپسین کلماتِ کتاب، آنجا که بیزار است از زمین و زمان. آنجا که دیگر مُمِدّی نیست برای حیات، مستقیم از آنچه دلش می‌خواهد حرف می‌. از آنچه که دوست دارد «باشد» حرف می‌زند. آنجایی که ما همه، پر ادعا و عصبانی زل زده‌ایم به کلمات کتاب. که آخر... تو توی این دنیا به این بزرگی، هیچی را دوست نداری یعنی؟ هیچ کس را هم؟ درست در همان لحظات هولدن از آنچه دوست دارد می‌گوید... که او دوست دارد «ناتور (یا ناطور)» باشد برای آدم ها. ناطور (یا ناتور) هموست که می‌ایستد در واپسین نقطه دشت، آخرین نقطه پرتگاه به دره‌ای وسیع، دورترین جای زمینی بزرگ... می‌ایستد و اگر کسی پایش لیز خورد کنار دره، نگهش می‌دارد. دست می‌اندازد دور گردنش و نگهش می‌دارد بالا. نگهش می‌دارد که قرمزی خونش پخش نشود در خاکیِ سنگ‌ها. من بیش از هرچیز، به هولدن در همین شبیهم. که ناتور (یا ناطور) بودن تنها چیزی است که توی این دنیا دوست دارمش. شاید ریاضی و فیزیک و آمار و هندسه و ادبیات هم بخوانم، اما آنها تمامشان بهانه اند... بهانه اند برای ناتور (یا ناطور) بودن. برای رفتن به آخرین نقطه دره. واپسین مکان پیش از پرتاب به سوزانندگی جهنم. و اگر کسی داشت می‌افتاد... یا اصلن داشت نزدیک می‌شد به نقطه پرتاب... دست بیندازم دور گردنش. تمام ذرات تنش را بفشارم به آغوشم، و نگهش دارم. نگهش دارم و دنیا سقوط کند. نگهش دارم و خودم سقوط کنم. حالا در واپسین روزهای قرن 14، می‌دانم که من تنها آفریده شده ام که ناتور (یا ناطور) باشم. «دل من گرد جهان گشت» و هیچ چیز پیدا نکرد برای شوق داشتن. من از بچگی، هیچ شغلی را دوست نداشتم. از همان روزها که مهدکودک می‌رفتیم، بچه‌ها همه عاشق بودند بر پلیس شدن. آتش نشان بودن. داداشم حتی همین حالا هم که یازده سالش شده، باز می‌گوید دوست دارد «پلیس مخفی» باشد. آنها که از هم‌سن‌های خودم هم می شناسم، همه خودِ آینده‌شان را مدت‌ها قبل تصور کرده اند. مهندس بشوند، دکتر بشوند، وکیل بشوند یا هرچیز دیگر. من اما هیچ کدامشان را هیچ وقت دوست نداشتم. هنوز هم ندارم حتی. شاید اگر ناتورِ (یا ناطور) دشت را نخوانده بودم، فکر می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. حتمن یک چیزی اشکال دارد که من شغل‌ها را دوست ندارم. هیچ کدام از بزرگترهای دور و برم را (با در نظر گرفتن استثنائات) تحسین نمی‌کنم برای آنچه هستند. برای آنچه می کنند. نه اینکه خدایی نکرده -زبانم لال- تصور کنم من خوبم و آنها بد. اصلا و ابدا. فقط اینکه... به هرحال این دنیا ناتور (یا ناطور) هم لازم دارد...

 

 

"ق" مثل قلم ...

هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم ... پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم ... پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم ... پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم ... پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد ... پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند ... آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد ... فاجعه است ... فاجعه ... واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید ... شب و روز ... هم تراز قیامت ... هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی ... "و الشمس و ضحیها" 

... "و القمر اذا تلها" ... "لا اقسم بیوم القیامه" ... "و لا اقسم بالنفس اللوامه" ... آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" ... این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش ... اما ... افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان ... تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم ... پس وای بر ما ... و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم ... و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند ...

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام ...

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت ... 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !

مدار صفر درجه

هو الحافظ

 

از اثرات و برداشت های شخصی مربوط به سریال، داستان و صحنه های آن که بگذریم، می توان در مجموع نکاتی چند در نقد این سریال برشمرد.

1. به نظر من، مهم ترین و بزرگترین نقطه قوت سریال، شخصیت پردازی قدرتمند آن است. با اندکی دقت در شخصیت های داستان می توان دریافت که هریک از آنها نماد و نشانه ای از آدم های اطراف ما هستند. شاید دفعه بعدی ای که به هریک از آنها نگاه می کنیم، آرام آرام صورت هایشان محو شده و شخصیت های داستان را برای ما تداعی کنند ... همچنین علاوه بر آشنایان و نزدیکان که قابلیت معادل سازی با شخصیت های سریال را دارند، سیاستمداران و ... هم با آن شخصیت ها قابل تطبیق اند، که در ادامه بیشتر بدان خواهیم پرداخت.

 

2. پس از ذکر مهم ترین نقطه قوت داستان، یکی از ضعف هایی که در طول قسمت های مختلف این سریال به چشم می آمد، آتش به اختیاری شخصیت ها در کشتن یکدیگر بود! و احساس می شود که نویسنده در قسمت هایی از داستان که تمایل به حذف برخی شخصیت ها داشته، دست به قتل های یهویی و غیرمعقول زده است که این مورد باور پذریری شخصیت ها در ذهن مخاطب را کمرنگ می کند و بیشتر آنها را به قهرمان هایی می نمایاند که در دنیایی خیالی با یکدیگر درگیرند.

 

3. شاید یکی دیگر از نقاط قوت پررنگ این مجموعه داستانی، غیرقابل پیش بینی بودن وقایع است. در یک داستان، غافلگیری زمانی معنا پیدا می کند که برای رخ دادن این اتفاقات پیش بینی نشده، پا را از قوانین روزمره دنیایی که در آن زندگی می کنیم، فراتر نگذاشته و دست به دامان متافیزیک نشویم ! زیرا در این صورت این غافلگیری ها، نه تنها مخاطب را جذب نمی کند بلکه باعث می شود او نتواند دنیای خود را با این دنیا تطبیق دهد و در نتیجه انگیزه ای برای ادامه دادن مسیر داستان و سریال نداشته باشد. در این مجموعه، این نکته به جز مواردی خاص که در قسمت دوم نقد، به آن اشاره کردیم، رعایت شده و در بسیاری از لحظات مخاطب را کاملا غافلگیر و اصطلاحا سورپرایز می کند.

***

جایگذاری و معادل سازی شخصیت ها :

همانطور که پیشتر گفتم، می توانیم بسیاری از شخصیت های این داستان را با شخصیت های زندگی خود جایگزین کنیم ...

 

1. حبیب پارسا : راستش علیرغم اینکه حبیب شخصیت اصلی سریال بود، نتوانستم فرد مناسبی را برای معادل سازی با او پیدا کنم. حبیب خیلی شجاع و نترس، بسیار فداکار و مهربان و همچنین مملو از احساسات است. این شخصیت مواردی، همگی خوب و دوست داشتنی را در خود گرد آورده است. بنده به شخصه، آنقدر خوب نیستم که او هست ! و کس دیگری هم نمی شناسم که بتواند این شخصیت را به طور کامل تداعی کند. بنابراین از جایگذاری او می گذریم ...

 

2. سعیده پارسا (خواهر حبیب) : بر خلاف حبیب که نتوانستم کسی را برایش پیدا کنم، دو نفر را تا حدودی شبیه سعیده یافتم ! اولی خاله ام ... دنبال این نبودم که شخصیت ها را درست در جایگاه خانوادگی ای که در داستان دارند، معادل سازی کنم. بلکه بیشتر شخصیت های آنها را مد نظر قرار دادم تا جایگاهشان را ... خاله من سیرتی و صورتی، شبیه سعیده است ... همانقدر مهربان، همانقدر دوست داشتنی و همانقدر قاطع و محکم. بنابراین قطعا بهترین گزینه برای سعیده است ... در ادامه از آنجایی که شخصیت مناسب دیگری برای داداشم (امین) پیدا نکردم، تصمیم گرفتم او را نیز در سعیده بگنجانم و ناگزیر شوم از دست آویزی به جایگاه خانوادگی او و سعیده. بنابراین دو شخصیت امین و خاله ساناز را به جای سعیده قرار می دهیم ...

 

3. مادر حبیب : مادر حبیب بیش از همه مرا یاد مادر بزرگم می اندازد ... مخصوصا از لحاظ چهره ای. اما به هرحال، قطعا دست کمی از مادر حبیب در مهربانی و هوش و حواس جمعی و قاطعیت ندارد ... 

 

4. پدر حبیب : هرچه گشتم، شخصیت پدر خوب دیگری در داستان پیدا نشد ... برای همین، بابای خودم را به رغم تفاوت هایی که ممکن است داشته باشند، در جایگاه پدر حبیب می گذارم ... پدر حبیب قلبی پر از احساس اما ظاهری قاطع و البته زبانی برنده دارد. فکر می کنم پدر من نیز در دو خصوصیت اول تا حدود زیادی با او شباهت داشته باشد ...

 

5. زینت الملوک جهانبانی : مامانم ! بدون شک هردو این شخصیت ها، از دوست داشتنی ترین ها هستند. زینت خیلی احساساتی است و در عین حال شاید کمی ترسو. برای او آدم ها و احساساتشان جایگاه بسیار ویژه ای دارد، که مادر من هم در این شخصیت با وی مشترک است ... در اکثر صحنات فیلم می بینیم که احساسات زینت بر منطق او غلبه کامل دارد ... که این خصوصیت، خواه شما خوب بدانیدش یا بد، در مامان من هم کاملا یافت می شود ...

 

6. جهانگیر همایون پناه (سفیر ایران در فرانسه) : او مصداق اَتَمِّ تمام مسئولان سودجو و منفعت طلب این روزهای کشور است ... وی در کارش مهارت کامل دارد و نمی توان گفت سیاستمدار ضعیفی است. اما ... او با توسل به آتوها و موقعیت های مختلف همواره در صدد دستیابی به منابع شخصی هیچ است و هرگز منافع دیگری، یا حتی منافع دیگرانی را که شاید همه کشورش باشند در نظر نمی گیرد ...شاید با خالی شدن صحنه سیاست کشور از چنین افراد فرصت طلبی، جایی برای پیشرفت و خروج از مدار صفر درجه باز شود ...

 

7. سرهنگ ارسیا : آه و وای از او که هیچ ندارم درباره اش بگویم ... او نمادی جامع از تمام صفات بد است! خیانت، دورویی، ترسویی، خودخواهی و جنایتکاری است ... هرچه بگردم، آدمی به این سبک و سیاق در زندگی خود پیدا نخواهم کرد ... اما می توان او را شبیه کرد به سیاست مدارهایی در تمام دنیا که هیچ چیز و هیچ کس جز آنچه دلشان می خواهد، برایشان مهم نیست ...

 

8. تئودور آستروک (عمو سارا) : من می توانم تمام بدی عالم را در همین یک نفر خلاصه کنم ! شاید فکر کنید خیلی ها در دنیا باشند که به مراتب، جنایتکار تر و حقه بازتر از اویند ... اما نه ... او به اسم دین، به اسم تورات و به اسم موسی(ع) جنایت می کند ... او دور منافع خویش هاله ای از تقدس محض می کشد تا کسی نزدیکش نشود ... او برای رسیدن به هدفی که حتی درست بودنش هم قطعا محل اشکال است، حاضر است هر وسیله ای را فدا کند ... او حاضر است به هر چیزی از قتل و کشتار گرفته تا خیانت و دروغ و تهمت، دست بزند تا به اهداف خویش برسد ... او مصداق کامل یک فرد "مصحلت اندیش" است ... حال آنکه من می توانم ادعا کنم در هیچ دین و آِیینی چیزی به اسم مصلحت اندیشی وجود خارجی ندارد ... در این راستا می توانم به جمله ای اشاره کنم که چندی قبل آن را می خوانم ... «یک شهر که همه مردمانش دروغ می گویند و می دانند که اشتباه می کنند، خطرش به مراتب کمتر از یک نفر است که دروغ می گوید و عقیده دارد دروغ گفتنش امری درست است ...»

 

9. استاد دانشگاه حبیب و سارا : شاید این شخصیت هم توانست نمونه ای جامع از یک معلم، به معنای واقعی اش، و نه معلمی که صرفا چندکلمه درس می دهد و می رود، به نمایش بگذارد. وظیفه یک معلم آموزش چند فرمول و تعدادی مفاهیم تکراری نیست ... بلکه یک معلم باید مدرس باشد، پدر باشد، برادر باشد، رفیق باشد و قص علی هذا ... و از همین جهت است که گفته اند معلمی شغل انبیاست ! وگرنه آموزش چند عدد و تعدای علامت را که همه بلدند ... این استاد دانشگاه در موقعیتی که لازم است، تبدیل به پدری می شود که شاگردهایش را اگر بیشتر از فرزندانش دوست نداشته باشد، کمتر هم دوست ندارد ... او در این راه از همه چیز، مِن جمله جانش می گذرد تا شاگردانش بمانند ... از این قبیل معلمین کم اند در دنیای ما ... اما من تعدادی از آن ها را می شناسم که نامشان را همین جا می نویسم، باشد که در آن دنیا در صف انبیا محشور شوند ... 

علیرضا هاشم زادگان، سلمان رضایی، علیرضا علی مدد، امیر طریقت منفرد، حمید نعمتی

 

10. اردشیر (دوست حبیب) : بازهم مجبورم بر خلاف روال که بنا بر تطبیق شخصیتی هریک از افراد با معادل بیرونی بود، دست به تطبیق نسبت به جایگاهش بزنم. بنابراین اردشیر را که شخصیتی اصطلاحا دنبال بازی است با محمدحسین مظهری جایگذاری می کنم ... شاید بد نباشد اگر بگویم او همانقدر که دنبال بازی است، اگر پایش بیفتد جدی شده و کارهایی را به انجام می رساند که از بسیاری دیگر ساخته نیست.

 

11. تقی نواده (دوست حبیب) : امیرحسین پالیزدار. شاید به خاطر اختلاف نظرها، دیدگاه ها و سلایقی که هست اما در نهایت منجر به بحث ها یا حتی دعواهایی دوستانه می شود. تقی و حبیب علیرغم اینکه دیدگاه هایشان کیلومتر ها با هم فاصله دارد، اما دوست های خوبی برای هم هستند که حتی تا پای فامیل شدن هم پیش می روند !

 

12. سردار احتشام : سردار احتشام را ای بسا از روی ظاهرش یا حتی از روی جایگاه خانوادگی اش، شبیه دایی ام می بینم. با این تفاوت که ویژگی هایی از نظیر وابستگی به منبع قدرت یا حتی ترس و حقارتی که در احتشام وجود دارد در او نیست. او مثل احتشام نظرات سیاسی خاص خودش را دارد و در نهایت هرچه که باشد، از شخصیت های دوست داشتنی به شمار می رودو

 

13. محسن مظفر (همکلاسی حبیب) : این شخصیت نچسب، رذل و توطئه گر را قصد دارم به فردی تشبیه کنم که حتی از آوردن نام او هم کراهت دارم. او آنقدر حقیر است که نمی توان شخصیت هایی نظیر تئودور یا ارسیا را در کنارش قرار داد، آنقدر رذل است که نمی توان شخصیت های خوب داستان را به او نسبت داد و علاوه بر آن آنقدر حال به هم زن است که نمی توان از کنارش گذشت. علت معادل سازی او با مظفر هم به این دلیل بود که یادآوری شد قرار نیست همه خوب باشند ... خیلی وقت ها آدم ها بر خلاف آنچه باید، "بد" اند ... و ما ناگزیریم از تحمل کردنشان ... اما من بر خلاف حبیب نه می بخشم، نه فراموش می کنم.

 

14. یدی نجات (رئیس الوات) : علیرغم اینکه مسجل است او شخصیتی قاتل و بزهکار است اما بازهم حسی غریب شبیه ترحم را در آدم برمی انگیزد. با اینکه از او خیلی کارها سر زده و می زند، اما می دانیم که فریب خورده است ... می دانیم که خیانتکارانِ باهوشی همچون تئودور او را اغفال کرده اند ... و او از قصد دل به این اغفال طمع برانگیز می بندد ... او نمونه کاملی از تمامی افراد جاهل در طول تاریخ است که گول ثروتمندان، قدرتمندان و چرب زبانان را خورده اند و دست به کارهایی زده اند که هیچگاه متوجه بدی آنها نشده اند ... فکر نکردن، بی بصیرتی و اطاعت محض برای ما سرنوشتی جز "یدی نجات" شدن نخواهد داشت ...

 

15. ساروخانی (کارمند سفارت ایران در فرانسه) : ساروخانی شخصیتی است که در افکار و هوس ها دست کمی از همایون پناه ندارد. اما تفاوت این دو شخصیت آنجا آشکار می شود که همایون پناه سیاستمداری برجسته و خیلی باهوش است، او خوب می داند که چطور باید مهره هایش را حرکت دهد تا در نهایت صفحه بازی به نفعش تغییر کند. اما ساروخانی در عین جاه طلب و منفعت طلب بودن، کوتاه بین و متوهم است ... او بینش عمیق سیاسی همایون پناه و حتی زینت را ندارد اما چه کند که دلش پر است از شهوتِ قدرت ...

 

تازه رسیدیم به اصل داستان !

 

* : سرگرد بهروز فتاحی : با افتخار خودم ... بدون شک دوست داشتنی ترین، مهربان ترین، احساساتی ترین، شجاع ترین، درست کار ترین، فساد ناپذیرترین، بلند آرزو ترین، صبور ترین، جسور ترین و آرام ترین شخصیت داستان، آقا بهروز فتاحی است ... (تعریف از خودم هم نیست اصلا laugh). بهروز را بیش از همه برای احساساتی بودنش دوست دارم، برای گریه های گاه و بیگاهش و البته وقتی پایش بیفتد، برای شجاعت مثال زدنی اش ... در ذهن بهروز آدم ها خیلی مهم اند ... تا آنجا که حتی حاضر می شود در اقدامی نچسب، دست به مختومه اعلام کردن پرونده قتل "خاخام اسحاق" بزند تا حبیب اجازه اعزام بگیرد ... یا تا آنجا که سالها برای عشق زینت، از ازدواج دوری می کند ... بهروز پس از این سالها انتظار، درست شبیه "سارا" ای می شود که برای آزادی حبیب سالها منتظر می ماند ... بهروز عقده ای نیست ... چون خودش شاید ناراحت و اندوهگین باشد، از خوشحالی دیگران گله ای ندارد ... فتاحی اوج مسئولیت پذیری است، او در برابر هیچ فشاری، هیچ تهدیدی و هیچ خطری، کمر خم می کند ... بهروز خیلی خوب است ... خیلی باحال ... خلیی دوست داشتنی ... آنقدر که دوست داریم برویم بنشینیم گوشه زندان، سالها با او حرف بزنیم یا در واقع درس یاد بگیریم ... من، بدون شک، کیلومتر ها با او فاصله دارم ... اما فکر می کنم آرمان هایمان، عقایدمان و سلیقه هایمان خیلی زیاد شبیه همدیگر باشد ... به امید روزی که من نیز مثل او و ای بسا خیلی بهتر از او بشوم ...

 

*** : سارا آستروک : ... . شاید یک روز، اگر خدا خواست، این کلمه هایی که حالا تقریبا دو ساعت است دارم می نویسم، می خوانی ... و بعدش، تک تک صحنه های این سریال را نه که با هم می بینیم، با هم اجرا می کنیم ... و پا را خیلی فراتر گذاشته و مرزهای دوست داشتن در این دنیای، بی دوست داشتن را جابجا می کنیم ... من که خیلی منتظر صحنه آخر سریال هستم wink، فقط به شرط اینکه ... ممممممم ... زمستان نباشد، موهایمان هم هنوز آنقدر سفید نشده باشد ... «روز هفتم، تو را برای من آفرید ...»

 

 

مدار صفر درجه

 

25 اسفند 98

 

 

 

هو الستار

 

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

و اندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غَمان را بر کسی

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تاسه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

 

مولانا ...

toy story 1

هو العشق

 

شروع : ساعت تقریبا 11:00 روز دوشنبه، 25 آذر 98، فردا همه مدارس تهران به علت آلودگی هوا تعطیل است.

داستان اسباب بازی 1 :

«شاید اونا از من باهوش تر باشن، شاید از من قوی تر باشن، ولی مطمئنم نمی تونن اندازه من تو رو دوست داشته باشن ...»

داستان فیلم عالی بود! شخصیت پردازی بی نظیر! واقعا پرداخت اینهمه کاراکترهای خاص که هرکدام انبوهی از حرف را داشته باشند برای زدن! در این دنیایی که شاید دیگر خیلی حرفی برای گفتن وجود ندارد، این انیمیشن اثبات کرد که هنوز خیلی حرف ها داریم برای با هم گفتن ... حرف هایی که همه مان هر روز لمسشان می کنیم اما فقط سکوت می کنیم و منتظر می مانیم تا شاید یکی پیدا شود و بزندشان ...

خلاصه اینکه خیییییییییییییلی بود! 

 

پ.ن : در تلاش برای نوشتن یک نقد فیلم جدی، غیر احساسی و درست و حسابی!

 

تصاحب موسیقی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید