حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

هو الحبیب

 

اول ها که «ناطور دشت» را خوانده بودم، هیچ چیزش را دوست نداشتم. دوست نداشتنِ خالی نه، متنفر بودم. از کلماتش، داستانش، پیرنگش و آدم‌هایش. از «هولدن» به معنی واقعی کلمه بدم می‌آمد. اصلن یعنی که چه آدم نتواند با هیچ کس دوست شود؟ یعنی که چه آدم نتواند یکی دو روز حتی عاشق کسی نماند؟ همان لحظات اما، جایی درون عمق سرم؛ می‌دانستم که آدم‌ها بیش از همه از آنچه شبیه خودشان است بیزارند. از آنچه درون عمیق‌ترین جای دلشان تکان می‌خورد، متنفرند. همان روزها هم می‌دانستم که برای همین از ناطور (یا ناتور) متنفرم. چون من شبیهم به او... خیلی شبیه‌تر از آنچه که حتی تصورش را بشود کرد...

با اینکه هولدن را (و به تبعِ آن خودم را) هنوز هم دوست ندارم، اما من بیش از همه شبیهم به او. من نیز مثل او هنوز بیشتر از یکی دو روز طول نکشیده است دوست داشتن‌هایم. یکی دوساعت حتی. و شاید هم کمتر. من هم مثل هولدن از آنچه اینجا می‌گذرد متنفرم. نمی‌فهمم آدم‌ها را. کارهایشان را. حرف هایشان را. «بازی کردن» را نمی فهمم. سریال‌های خارجیِ چندفصلی دیدن را نمی‌فهمم. دوست داشتن های جدید را نمی فهمم. هیچ چیز را نمی‌فهمم. هولدن، من است در سرزمینی دیگر. تاریخی دیگر. حتی تخیلات من هم شبیه هولدن است. تصورم از او که روزی قرار است با اسب سفید برسم کنارش، دقیقن عینِ هولدن است. (اسب سفید را برای این گفتم که متناظر آن وری‌اش را نمی‌دانستم...). من هم آرزویم برای رفتن، درست مثل آرزوهای هولدن است. همان جا که نشسته بود کنارِ «سلی». از فرار می‌گفت برایش. به کشوری ناشناخته، دور از همه. آخرین شباهت هم آنجاست که هولدن می‌میرد برای خواهرش. یعنی نه اینکه من هم بمیرم برای خواهرم (چون خواهر ندارم اصلن (: )، فقط اینکه من هم تنها به «یک نفر» زنده ام. به دوست داشتنِ یک نفر. به خواستنِ یک نفر. به تمنای یک نفر... هولدن خواهرش را دوست داشت، من...

همه اینها که نوشتم، مقدمه بود تا اصلش را بگویم. راسِ سهمی شباهت‌های من و هولدن. ماکسِ تابعِ همانی‌مان (می‌دانم خودم هم که تابع همانی ماکس ندارد). هولدن در واپسین کلماتِ کتاب، آنجا که بیزار است از زمین و زمان. آنجا که دیگر مُمِدّی نیست برای حیات، مستقیم از آنچه دلش می‌خواهد حرف می‌. از آنچه که دوست دارد «باشد» حرف می‌زند. آنجایی که ما همه، پر ادعا و عصبانی زل زده‌ایم به کلمات کتاب. که آخر... تو توی این دنیا به این بزرگی، هیچی را دوست نداری یعنی؟ هیچ کس را هم؟ درست در همان لحظات هولدن از آنچه دوست دارد می‌گوید... که او دوست دارد «ناتور (یا ناطور)» باشد برای آدم ها. ناطور (یا ناتور) هموست که می‌ایستد در واپسین نقطه دشت، آخرین نقطه پرتگاه به دره‌ای وسیع، دورترین جای زمینی بزرگ... می‌ایستد و اگر کسی پایش لیز خورد کنار دره، نگهش می‌دارد. دست می‌اندازد دور گردنش و نگهش می‌دارد بالا. نگهش می‌دارد که قرمزی خونش پخش نشود در خاکیِ سنگ‌ها. من بیش از هرچیز، به هولدن در همین شبیهم. که ناتور (یا ناطور) بودن تنها چیزی است که توی این دنیا دوست دارمش. شاید ریاضی و فیزیک و آمار و هندسه و ادبیات هم بخوانم، اما آنها تمامشان بهانه اند... بهانه اند برای ناتور (یا ناطور) بودن. برای رفتن به آخرین نقطه دره. واپسین مکان پیش از پرتاب به سوزانندگی جهنم. و اگر کسی داشت می‌افتاد... یا اصلن داشت نزدیک می‌شد به نقطه پرتاب... دست بیندازم دور گردنش. تمام ذرات تنش را بفشارم به آغوشم، و نگهش دارم. نگهش دارم و دنیا سقوط کند. نگهش دارم و خودم سقوط کنم. حالا در واپسین روزهای قرن 14، می‌دانم که من تنها آفریده شده ام که ناتور (یا ناطور) باشم. «دل من گرد جهان گشت» و هیچ چیز پیدا نکرد برای شوق داشتن. من از بچگی، هیچ شغلی را دوست نداشتم. از همان روزها که مهدکودک می‌رفتیم، بچه‌ها همه عاشق بودند بر پلیس شدن. آتش نشان بودن. داداشم حتی همین حالا هم که یازده سالش شده، باز می‌گوید دوست دارد «پلیس مخفی» باشد. آنها که از هم‌سن‌های خودم هم می شناسم، همه خودِ آینده‌شان را مدت‌ها قبل تصور کرده اند. مهندس بشوند، دکتر بشوند، وکیل بشوند یا هرچیز دیگر. من اما هیچ کدامشان را هیچ وقت دوست نداشتم. هنوز هم ندارم حتی. شاید اگر ناتورِ (یا ناطور) دشت را نخوانده بودم، فکر می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. حتمن یک چیزی اشکال دارد که من شغل‌ها را دوست ندارم. هیچ کدام از بزرگترهای دور و برم را (با در نظر گرفتن استثنائات) تحسین نمی‌کنم برای آنچه هستند. برای آنچه می کنند. نه اینکه خدایی نکرده -زبانم لال- تصور کنم من خوبم و آنها بد. اصلا و ابدا. فقط اینکه... به هرحال این دنیا ناتور (یا ناطور) هم لازم دارد...

 

 

  • ۹۹/۱۰/۲۷