حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۶ مطلب با موضوع «خط خطی :: B Mitra» ثبت شده است

هو الحبیب

 

اگر چهار انگشتِ بسته دستِ راستتان را به صورتی در جهت بردارِ سرعت بگیرید که با بستنِ آنها به راستای بردارِ میدان مغناطیسی اشاره کنید، شستِ افراشته شما جهت نیروی مغناطیسی وارد بر ذره باردارِ متحرک را نشان خواهد داد. تو نیز اگر سیاهی چشمانت را به صورتی در جهت نگاهِ من بگیری که با پلک زدنت، تمام ساختمانِ دلم فرو بریزد، دلتا تپش‌های دلم بر واحد زمان، شدتِ دوست داشتنت را به تصویر خواهد کشید. اینهمه، تنها کمی بعد از گذشتن از راسِ سهمی عشقت خواهد بود و حتمن می‌دانی که این سهمی تا بی‌نهایت ادامه دارد. می دانی که بُرد از راس آن است تا بی‌نهایت. تو ایستاده ای روی بی‌نهایت... در جاودانگی انجام نشدنِ یک واکنش. کدام کاتالیزگر است که سرعت ببخشد به تو؟ که اکسیژنه‌ی نگاهت را صد چندان برساند به دل من؟ که تو روی تمام جزئیات زندگی من تاثیرگذاری... و چاره‌ای نیست جز آنکه با «افعال» و «تفعیل» بخوانمت. و خودم را «انفعال» خطاب کنم تا بدانی که چقدر محو شده ام در تو. که تمام تاثیر را از خودم بریده ام و غرق شده ام تو. immerse، having one track mind, dediccate و امثال اینها. چقدر غرق شده ام و چقدر می ترسم از نبودن اکسیژن زیر آب. که نکند اینها همه ختم شود به estrangement. می‌بینی... تو ایستاده ای در تک‌تک افرازهای زندگی من. افراز درس خواندن، افراز دوست داشتن، افراز خواب دیدن، افراز نوشتن. تو شاه بیت طولانی‌ترین غزل منی که نمی‌دانم با کدام آرایه به کار ببرمت. بنویسم بر عطرِ عمیق چشمهای تو که هرلحظه می‌شنومش و گرمی صدای لطیف و نارنجیِ‌ پلک زدنت و لامسه خندیدنت عاشقم؟ یا بنویسم نرگست دست گذاشته در روشنی هلالت و قد کشیده به اندازه سروت تا پسته‌ی باز نشده‌ات بخندد و مروارید نایابت را از میان سرخی صدفت منتشر کند و جبرئیل صدایت را منعکس؟ بنویسم که من شهره شهر شده ام به عاشق شدن که شراره موهای تو انشا شده در شرابِ شالِ شاتوتی‌ات و شاه نشینِ شبِ شعرهای شاعرِ عاشقت شده؟ بنویسم که تو آن فریاد بی‌صدایی که در آرامشِ پرتپش دلِ متفکر من جا گرفته ای و چشمم را به سیاهی موهایت روشن کرده ای و بلندای زیبایی‌ات را جا داده ای در کوتاهی لبخندت و عمق بی‌پروایی‌ات در دوست داشتن را ریخته ای در شرمِ چشم‌هایت؟ اینها چه کوچکند برای تو... مگر انبوه مقاومت‌های زیبایی‌ات اجازه توصیف به کسی می‌دهد؟ که جریان نگاه را از هر طرف پس می‌زنند و می‌رسانند به چشمانت. چشمانت که مقاومت داخلی‌شان صفر است. که جز این اگر باشد، تعدد مقاومت‌هایت هرگز با سرو و نرگس و هلال معادل نمی‌شوند. 

این روزها که آغوش‌ها بیش از همیشه خالی از هندسه دلدارند، چاره‌ای نداریم جز آنکه دلمان را انتقال دهیم به حوالی دوست داشتنش. چاره‌ای نداریم جز آنکه قلبمان را بازتاب دهیم نسبت به بریدگی بالای ابروی چپش. راهی نداریم جز آنکه نسبتِ تشابه چشمش به صورتش را محاسبه کنیم. و کاش که کنکور با ادبیات شروع نمی‌شد، تا تکه‌تکه نقاشی نیاگارای موهایت از برگه سوالاتم بیرون نریزد. و تا تو را با تمامِ قافیه‌ها، ردیف نکنم. و تا تو را به تمام قید‌ها دوست نداشته باشم. که تا همیشه، که هنوز، که باز هم، که بی‌نهایت، که بسیار، که دیوانه وار، که همانطور که هنوز... و ای کاش که دینی جایی در کنکور نداشت. که «انتَ بمنزله هارون منی» تو را به یاد من نیندازد. که تو به منزله تمام زیبایی‌های عالمی برای من. به منزله دوست داشتن. به منزله عطرِ نان گرم. به منزله آب شدن برف‌ها. ای کاش دینی جایی نداشت تا یاد آن دیوارنوشته عربی نیفتم. «انت حل بهذا البلد... ثم اشارت الی قلبها». ای کاش که جرمِ تمام ذره‌ها ناچیز بود، تا نیازی به محاسبه جاذبه تو نباشد. که میدانِ بی‌پروایی نگاهت همه چیز را جذب کند و جرمِ غرور من مزاحم حرکت دلم نباشد. تو، چه بی‌انتها نفوذ کرده ای در تمام من. و حیف که فنی حرفه‌ای نخوانده ام تا بگویم تو، تار و پود تمام رویاهای منی. تو، تک‌تک چوب‌ها و چکش‌های به کار رفته در ساختنِ منی. دلم می‌خواهد بنویسم که تو، تمام دارایی منی. تمام هزینه‌ها و درآمدها. تمام ارزش‌های ایجاد شده. تمام روابط با مشتری‌ها. و در آخرِ این کلمات، بهتر است بنویسم که تو، بدون شک دمای هوایی در اتمسفر تنفس من. آنجا که نوشته اند...

«هوای سرد تنهایی، فقط یک کوچ می خواد

مرا از اینهمه سرما، ببر قشلاق آغوشت...»     

هو الحبیب

 

پیرزن تمام قد خم شد روی دسته گل. خشک شده بودند همه‌شان. از چند شاخه گل، زیر آفتاب تهران، چه می‌ماند؟ گل‌های خشکیده را گذاشت کنار هم. چند تا شاخ و برگ گذاشت کنارش. دسته‌شان کرد و راه افتاد. حتمن کسی دسته گلش را بعد از چند روز گذاشته بوده بیرون. کنار سطل آشغالِ سر خیابان. پیرزن حتمن دلبری داشته برای گل‌ها. که قرمز شود گونه‌اش، دست‌هایش بلرزد و دسته را تقدیمش کند. پیرمردِ پیرزن، حتمن که مهم نیست برایش کهنه و نو بودن گل‌ها. مدلشان حتا. «ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجا...»

.

پیرزن را که کنار سطل آشغال دیدم، دانستم که ما همه‌مان اوییم با موهایی سیاه‌تر. ما هموییم که برای همدیگر گل‌های خشکیده کادو برده ایم. هموییم که گل‌های خشکیده دیگران بوده ایم. ما چه حقیریم در دوست داشتن. من از میان همه چیز، ترس همین را دارم. ترس گل خشکیده بودن. ترس دسته چندم بودن. ترس بازیکن ذخیره بودن. ترس اینکه هرکس را دوست داشته باشم، دلش جای دیگری باشد. با هرکس که چت کنم، وقتی گفت خسته است و درس‌هایش مانده و باید برود؛ آخرین نگاهش نباشم روی صفحه موبایل. بعد از من، برود پروفایلِ «نرگس» های تازه‌اش را نگاه کند، بعد برود. نگاهی بینداز به چتِ «یاس»ِ تازه‌اش، بعد برود. گل خشکیده تنها برای وقتی است که دسته گلی تازه نداشته باشی. که پژمرده باشد نسترن‌هایت زیر آفتاب. پوسیده باشد سفیدی نرگس‌ها در زردی آفتاب. من چقدر از این می‌ترسم...

.

اعتراف به ترس‌، غریب‌ترین کار آدمی است. خطرناک‌ترینش. کسی که به ترس‌هایش معترف است، نمی‌ترسد. که همه می‌دانیم دیگران اگر بفهمند ترس‌هایمان را -بدون شک- دستشان را دقیقن می‌گذراند روی نقطه ترس. پیچ وحشتمان را ته می‌پیچانند. بعد می‌ایستند کمی دورتر و می‌خندند بهمان. وای بر ما. چه داشتم می‌گفتم که به اینجا رسید؟ بله... اعتراف به ترس. آدم‌ها تنها وقتی به ترس‌هایشان اقرار می‌کنند که پشتشان به جایی گرم باشد. که بدانند این ترس، هرچه شد، کسی هست. کسی هست که سرشان را بگذراند روی پایش. که موهایش را ببافند و از هیچ چیز نترسند. من هم به همین پشتوانه... از همین جا... اعلام می‌کنم که از آنچه فردا رخ خواهد داد «می ترسم». واقعن می‌ترسم. اما اعتراف می کنم به آن. و این یعنی...

بعدا نوشت: خدا را صدهزار مرتبه شکر، هیچ کدامِ ترسهایم محقق نشد. در هیچکدام از ثانیههای امروز باور نمیکردم که این منم. منم که اینقدر قوی ام. اینقدر شجاعم. اینقدر قدرتمندم. که البته، تمامی قدرت از اوست. «لا حول و لا قوه الا بالله...»

از این ترسها نوشتم که یادم باشد، کسی اگر من را بشکند، خرد نمیشوم. تجزیه نمیشوم به هزار قطعه روی زمین. من را اگر بشکنند، بُرندهتر میشوم. عصبانیتر. نترستر. اینها را نوشتم که یادم باشد از این به بعد هیچ چیز دنیا ترس ندارد. دوست نداشتن ترس ندارد. دوست نداشته نشدن -و خزعبلاتی از این دست- ترس ندارد. اصلن هیچی ترس ندارد... 

آقای استاد پارسال این روزها، که تنهاتر بودم از همیشه، گفته بود دوستی برای کمک کردنِ هم است در مسیر. برای نوشابه خوردن است کنار هم. آن روزها کلیشه بود کلماتش در ذهنم. حالا می‌فهمم اما چه می ‌فت. می‌فهمم قصه چیست. می فهمم...

منِ بدون قصه

هو الحبیب

حتمن همه آدم‌ها داستانی دارند برای تعریف کردن. داستانی که سالها بعد برای بچه هایشان تعریف کنند. برای نوه هایشان هم. برای پیرمردهای شبیه خودشان توی پارک. برای فروشنده قدیمی بقالی نزدیک خانه شان. من اما قصه ای برای تعریف کردن ندارم... یعنی تا الان نداشته ام. همه چیز آنطور بوده که باید (که البته الحمدلله برایش). اصلن حودم هم هیچ وقت دوست نداشته ام قصه ای داشته باشم. مثل باباحاجی که تا حالا هیچ چیز تعریف نکرده است برایم. از قدیم ها گفته، از کوچه های خاکی اهواز و ماهشهر. از کوپن های شکر و شیر. همه شان معمولی بوده است اما... همین من به روایتی دیگر. در زمانی دیگر. منِ بودن قصه...

حالا که اینها را می نویسم، اگر کسی بخواندشان، حتمن فکر می کند که خوشی زده زیر دلم. حوصله ام بعد از اینهمه وقت قرنطینه سر رفته و حالا جایی جز اینجا پیدا نکرده ام... شاید اصلن همینطور باشد که فکر می کنند...

پ.ن: یعنی از این پرت و پلاترم می تونستم بنویسم ؟ 

 

متولدِ 1382

هو الحبیب

 

متولدِ 1382...

و من فکر میکنم به دندانه «3» که بیفتد و بشود «2». دندانه «2» که بیفتد و بشود «1». من، متعلق به سال 1382 نیستم. من باید جایی حوالی میرزای شیرازی به دنیا میآمدم؛ همانجا که نوشت: «الیوم...». میبوسیدم سیاهی چشمت را. «کسی که تو رو داره رو چه به تنباکو؟». تو می‌خندیدی و برق دندان‌هایت قلاب می‌شد به سالها بعد. به صدای بلند صلوات بعد از روشن شدن چراغ‌ها؛ سال 63. لحظه‌ای میان آژیر قرمز. که آهن‌پارهِ ترکشی را بردارم؛ داغ و سوخته. «به نام الله. پاسدار شهیدان». جوهر رنگ باخته خودکارِ بیک جا خوش کند روی ترکش؛ «خانمِ دخترِ همسایه‌مان...». عرق کنم تا کنار درِ خانه‌تان؛ زنگ در را بزنم؛ ترکش را بگذارم روی پله جلوی در. به رسم تبرک، دستی بکشم به آنجا که چادر نمازت شانه می‌کند موهای زمین را؛ و بدوم تا خانه‌مان. پنجره را باز کنم و بشمرم گل‌های چادر نمازت را. «3 تا، 4 تا...». گل‌های چادر نمازِ تو قلابی بشود به ناصرالدین شاه؛ چهارمین پادشاه قاجارها. قلابی بشود به روسری‌های عریض روزگارشان. به کلمات ناصرالدین شاه که سروده بود: «عقربِ زلفِ کجت با قمر قرینه...». من زل بزنم به چشم‌های قاجاری تو؛ که ماندند در تاریخ؛ استعاره‌ای. ناصرالدین شاه بنویسد: «تا قمر در عقربه، کارِ ما همینه...». من نگاهم از سیاهی چشم بیفتد به شکستگی گوشه ابروی راست، که می‌آمیزد با جوشِ جوانی، حوالی پیشانی.

 

من به این روزگار تعلق ندارم. به عشق‌های اینستاگرامی؛ به پر کردن دایره پروفایل با موهای بیرون ریخته. من درکی از «دوستی» با جنس مخالف ندارم. ترکیب غریب «ر» و «ل» را کنار هم نمی‌فهمم. من متعلقم به عشق‌های قجری، به عاشقانه‌ای در شکستنِ قلیان‌ها. من از آنِ روزگار «دایرکت» نیستم، از آنِ چت ناشناس تلگرام. من برای همان روزهای کلاسیکم؛ برای روزهای کنار هم نشستن، روزهای عرق کردن دست‌ها توی همدیگر.

 

شاید باید بروم؛ با سنگینی دلی برای دوست داشتن. نفسی برای در هم آمیختن. باید بروم و تک تک انسان‌‌ها را تنها بگذارم با حقارت دنیاهایشان. با عشق‌های اینستاگرامی، با چت روم‌های خاک گرفته، با پروفایل‌های قلابی. بروم و انسان‌ها را تنها بگذارم با معشوقه های یک ماهه، یک روزه. تنهایشان بگذارم با غرورِ لعنتی‌شان. «با اینکه دوستت دارم، ولی نمی‌تونم از همه چیِ خودم بگذرم که» باید بروم و تنهایشان بگذارم با «من»هاشان. که من موحدم در دوست داشتن...

هو الحبیب

 

آقای معلم عربی می‌گوید «الف» و «و» و «ی» بی قاعده‌اند، تبدیل می‌شوند به هم. این را که دانستم، «شام» به یادم آمد. که چقدر شبیه است به «شوم». چقدر شبیه است به موهای سفید شده علی(ع). به نشستن کنار قبری؛ بی‌نام و بی‌نشان. بی کنده کاری. بدون نستعیلق «مادَر» روی تنه‌اش. که کسی اینجا را نباید بشناسد. نباید رد اشک‌هایی را دنبال کند، شور و رقیق؛ به شکلِ کلمات. «تو می‌روی، که بماند...؟»

.

موسیقی شکل غریبی است از کنار هم بودن کلمات. آنجا که زندوکیلی می خواند «لالا کن دختر زیبای شبنم...». و من فکر می‌کنم به شهری شوم حوالی بین النهرین. فکر می‌کنم به صدای غمزده سری روی نیزه که چقدر شبیه زندوکیلی است. «لالا کن روی زانوی شقایق...». و کلمات خدا به چه کار می‌آید؟ به چه کار می‌آید اگر سری روی نیزه؛ با موهای پریشان؛ ریش‌های حنا بسته، با آنها برای دخترش لالایی نخواند؟ شبیه آنجا که زندوکیلی می‌خواند. «بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی...».

.

«تو بیداریه که تلخه حقایق...». مثل طعم خرابه‌ای در حوالی شهر شوم. طعم «ما با تو بازی نمی‌کنیم». مثل شکایت بچه‌های هفت هشت ساله به آقای مدرسه‌شان. «آقا. این وایستاده بازی ما رو نگاه می‌کنه. ما نمی‌خوایم نگامون کنه». مثل نگاهِ التماس آمیز پسربچه هفت هشت ساله به آقای مدرسه. که دعوایشان کند. که بگوید او را هم راه بدهند. که همه‌شان را غیب کند همان جا. که هیچ وقتِ هیچ وقت هیچ کدامشان را راه ندهد توی مدرسه. و آقای مدرسه چقدر می‌تواند بد باشد مگر؟ که زنگ بزند بابای پسر بچه. «آقا جمع کنید بچه‌تونو. نمی‌تونه با بقیه تعامل کنه. عاصی کرده بچه‌ها رو دیگه». تلخ است، مثل طعم صدای التماس آمیز پدری. «چشم آقای ناظم. چشم». و باز صدای یکنواخت آقای ناظم. «این وضع اگه پیدا کنه...»

«تو مثل التماس من می‌مونی... که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم...». در آن شهر شوم نیازی به تلفن نیست. به زنگ زدن. به چیدن کلمه‌هایی پشت هم. آنجا تنها طبقی کافیست. و البته سری با موهای پریشان. و دختری با گیسوان کنده شده. و یک لالایی از جنس کلمه‌های خدا. و باز صدای غمگین زندوکیلی. «سرم گرم نوازش های اون بود...»

.

این روزها فکر می‌کنم به خرابه‌ای از آن شهر شوم. به صدای ترسناک ضدهوایی‌ها روی سرش. به فرستاده ویژه سازمان ملل در امری شوم. به انبوه دخترها با گیسوان کنده شده. به باز گذاشتن دست کسی در انتخاب آلتِ قتاله‌اش؛ چاقو یا اسلحه. که هرکدام را بگوید، دیگری را می‌کنند. فکر می‌کنم به استقرار سامانه‌ای موشکی؛ برای انهدام دیگر موشک‌ها. فکر می‌کنم به شکاندن دیوار صوت. به خرد شدن شیشه های خانه‌ای رو گهواره یک نوزاد. به قطع شدن کشش پر از اطوار «ب» با سوتِ موشک؛ رنگ آمیزی گونه‌های سرخِ تازه عروسی با خون. 

این روزها مردمانی از جنس جهنم؛ جنس «و ما ادراک ما الحطمه» زمینِ شهر شوم را گرفته اند. به رسم دیرینه اجدادشان. پسرانِ پسرِ ابوسفیان(لعنه الله علیه) تمام کوچه‌های شهر شوم را، سیاه نقاشی کرده‌اند. این روزها مردمانی از جنس انتحار، از جنسِ نجاستِ کفر، آنجا را سیاه کرده‌اند. این روزها نمی‌توانیم برویم حرم حضرت رقیه (که صلوات خدا بر او باد) . نمی‌توانیم تمام در و دیوارهایش را رنگی رنگی کنیم. نمی‌توانیم برویم زیرزمینِ حرم. نمی‌توانیم شب سوم محرم، حرم را پر کنیم از صدای زندوکیلی. «تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده...». نمی‌توانیم آنقدر با زندوکیلی گریه کنیم که از حال برویم. ما نمی توانیم دستِ دخترِ سه چهار ساله‌مان را گره بزنیم به ضریح حضرت رقیه(که کلمات خدا فدای خوابیدنش). نمی‌توانیم شب سوم محرم تا صبح، «الهی به رقیه» بگوییم. ما نمی‌توانیم دنیا را با حرم حضرت رقیه(که دخترِ بابای خاک است) صورتی رنگ بزنیم، ارغوانی، شاتوتی. نمی‌توانیم گهواره دخترمان را تبرک کنیم با ضریح. ما هیچ نمی‌توانیم کنیم. جز اینکه دل خوش کنیم به چندکلمه. به خواستنِ دست‌های مهربان کسی از حضرت رقیه(که دنیا بی او سیاه چاله‌ای ست عمیق) ...

«یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد...»

جیمِ «عَجِّل»

هو الحبیب

 

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند اتاق عمل. دکترش گفته بود بعید است موفق شوند. وقت‌هایی که می‌رفتیم ملاقات، مانیتور خطی را نشان می‌داد کم ارتفاع، بدون پستی بلندی. شبیه تابعی ثابت، صاف تا مثبتِ بی‌نهایت.

.

ما همه نشسته بودیم روی صندلی‌های پشتِ اتاق. خاله روی زمین؛ از نتوانستن. چادرش مثل دامنی که دخترهای قاجار می‌پوشیدند تا دل ببرند، پخش شده روی زمین. دایره طور. «بچه هام چی می‌شن؟». کسی جوابی نداشت. مامان فرشته تسبیح را تندتر انداخت. مهره‌های پلاستیکی سبزرنگ می‌افتادند روی هم. «ص» ها را غلیظ می‌گفت، «ح» ها را هم. زبانش اما می‌گرفت موقعِ جیمِ «عجل». تسبیح را گذاشت کنار. زل زد به پنچره دایره ای اتاق.

.

مامان پیام‌های تلگرام را یکی بعذ از آن یکی می‌خواند. «ملاقات شهردار تهران با همتایش در کره جنوبی»، «انتصاب مدیرکل جدید معاونت برنامه و بودجه». کاری نداشت برای انجام دادن. نذر کرده بود اگر دایی سالم بیاید بیرون، چهارده هزار صلوات بفرستد. نمی‌توانست آن لحظه‌ها. قفل شده بود زبانش. الفِ «اللهم» را هم نمی‌توانست تلفظ کند، چه برسد به حِ حلزونی «محمد».

.

بابا دست هایش را گذاشته بود پشتش. گره کرده در هم. داشت فکر می‌کرد بعدا چه کند، اگر ... . بچه‌هایش چه می‌شوند؟ کوچک بود یکیشان. مهدکودک نمی‌رفت هنوز. موهایش به قهوه‌ای می ‌زد، «غروبی». باید همان لحظه تکلیفش را مشخص می‌کرد با خودش. چه می‌خواست بکند؟ باید بار آنها را هم تحمل می‌کرد؟ حتما. معلوم بود. شک نداشت اگر دایی حالا جای او بود، فکر هم نمی‌کرد در پذیرفتن مسئولیت آنها. بدش آمد از خودش به خاطر این فکر. خب ... معلوم بود باید بیشتر کار کند. دو شیفت. صبح و بعدازظهر. گوشی‌اش را در آورد. وقتی بار سوم لیست مخاطبینش را بالا پایین کرد، یافت آنچه را می‌خواست. «سلام جناب مهندس. اون دعوت به استخدام که ...»

.

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند توی اتاق. من، زبانم قفل شده از ذکر گفتن. صلوات فرستان. نمی‌توانم. نذر علی اکبر(ع) کرده‌ام اگر سالم بیاید بیرون، شب هفتم محرم خرما پخش کنم توی هیئت. زیاد. آنقدر که کسی نزند روی دست بچه‌اش : «یعنی چی ! نذری هرکی یه دونه». حالا که اینها را می‌نویسم، می‌خواهم چیزی را بگویم که سالها مخفی‌اش کرده‍ام. رازی «مگو». از نقطه راس سهمی ضربان‌هایم. نه آن نقطه‌ای که برای تندتر تپیدن است موقع دیدن دختری که موهایش را بیرون ریخته در خیابان. «من معتادم». و هرگز این را جایی نگفته‌ام. و اگر حالا دایی نخوابیده بود توی اتاق عمل و دکترش نگفته بود احتمالش کم است، حالا هم نمی‌گفتم. من معتادم. معتادم به صورت قرمز‌ شده مامان پشت ماسک که از سرکار بر می‌گردد. معتادم به صحبت هرروزه‌مان که می‌پرسد : «مگه چقدر راهه تا در؟». می‌خندم : «کم نیست». معتادم به تکان دادن عصببی پاهایش؛ چه شب موقع خواب، چه صبح موقع چک کردنِ اولِ وقتِ گوشی‌اش. معتادم به مقعنه بزرگ سیاهش. من معتادم به دست‌های نشسته بابا که تا می‌رسد خانه، سریع می‌چپد توی دستشویی. معتادم به دست‌های زبرش با حالتی جمع شده. معتادم به گرفتنشان. به مزه مزه کردنشان با پوست خشک شده لب‌هایم در پاییز. من معتادم به موهای طلایی مامان فرشته که از ته سفیدند. از ریشه. معتادم به چروک‌های صورتش. جمع شدن‌های پوستِ دستش. به دامنش؛ به رنگ آسمان در گرگ و میش صبح. من معتادم به تنِ صدایش؛ که گرم است؟ یا ملایم؟ یا پرشور؟ یا سینوسی؟ یا عمیق؟ یا دخترانه؟ نه. صفت‌ها کم می‌آورند در «بیانش». که «قشنگ» است؛ همین. من معتادم به خستگی نگاه خاله در را که باز می‌کند بیاید تو. به چشمان سرخ مخفی شده‌اش پشت عینک دودی. به کیسه‌های خرید توی دستش. به لحن پایین صدایش. «خوبی خاله؟». معتادم به خندیدنش. به نشستن کنارش. به شنیدن قصه‌هایش. معتادم به پیام های پر از قلبش. من معتادم به کت شلوار قدیمی دایی و کیفش که بند بلندی دارد تا پایین ستون فقرات. به کلماتش موقع حرف زدن از سربازی. به دست مردانه‌اش که موقع سینه زدن می‌کوبد روی شانه چپ؛ برای قلبش. که درد نگیرد سینه‌اش. معتادم به تعارف کردن‌هایش به «جون دایی خسته نیستم»، «قربونت برم خودم می‌آرم کالسکه رو». من معتادم به موهای مدل‌دار امین. به شیطنت توی چشم‌هایش. به جا گذاشتن کلید پشت قفلِ خانه. معتادم به بیو واتساپش، به عکس پروفایلش. «amin is sleeping» که هنوز گرامر مضارع مستمر را نخوانده و «is sleeping» را یک جایی شنیده لابد. معتادم به قطع شدن اینترنت وقتی بگوید : «علی این قطع شد بیا ببین چِشِه». من معتادم به موهای غروبی محمدطاها. به لمس دست‌های کوچکش که می‌خواهد تفنگ جدیدش را نشانم بدهد. به صورتِ خیس شده از اشکش برای نوشابه سیاه کوکاکولا. به بازی‌اش با کنترل کولر گازی؛ 25، 24، 23 ... . معتادم به پیراهن قرمزش که عکس گربه‌ای نقش بسته رویش؛ با عینک آفتابی و موهایی نقره‌ای. معتادم به قطره شیرکاکائویی که ریخته گوشه لباسش. من معتادم به شکم تازه درآورده مهدی. به استدلال آوردن میان حرف‌هایش. به لحظاتی که خیره می‌شود به سقف برای فکر کردن. به رنگ خجالت‌زده صدایش «حالا ببخشید دیگه...». به خنده دندان نمایش؛ که پلاک دندان ‌های بالا بیفتد بیرون. به فرار از نگاه به چشم‌هایم. من معتادم به رضای بزرگ شده. به قدر بابایش یا بابایم. به قدر من. معتادم به پیراهن بزرگ آبی‌اش که پایینش ریز سوراخ شده. به وقت‌هایی که لباس فوتبالی می‌پوشد؛ سیاهِ یک دست با نوشته های طلایی. معتادم به خنده‌هایش از عمیق ترین نقطه دلش. به صورتش که شبیه است به شکلی با دو کانون. دو مرکز. من معتادم به پیش هم بودنمان، به ناهارِ جمعه ظهر. به شیرینی خوردنِ بعد از ناهار. به کتک کاری با امین، با مهدی، با رضا. با کشتی گرفتن بدون قاعده. معتادم به آسفالت توچال موقع بالا رفتنمان. به کالسکه قرمز محمدطاها که هرچه گفتیم، قبول نکرد بزرگ شده. من معتادم ... مثل اعتیاد مردی با دندان‌های زرد و ناخن‌های در حال افتادن در مرکز ترک اعتیاد که امیدی ندارد برای ترک کردن. که می‌داند آرزویی نیست برای دنبالش گشتن. که موی دختری را ندارد برای شانه کردن. من معتادم. مثل پیرمردی با ابروهای سفید که فندک را می‌گیرد زیر سیگار و می‌داند بکشد یا نکشد، باقیمانده عمرش از دوسال بیشتر نمی شود ...

 

پ.ن 1 :و این اعتراف نامه ای است تا پس از مرگ به دنبال اسرار زندگی من نگردید. خودم گفتم، پیش از آنکه شما در بهشت زهرا، موقع سپردن سیاهی کفن به خرماییِ خاک بفهمید ...

عاشقیم ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

احساس مادرانه

هو العاشق

 

فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش ... بلکه ماندن به معنای ماندگاری ... این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است ... و خیلی با ارزش! 

این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چسبد ... دوستت دارم ای که از اعماق قلبت برخاسته باشد، اصلا از درون خود دلت!

این روزها دوست داشتن خیلی شجاعت می خواهد ... یا باید خیلی شجاع باشی یا تو هم بشوی مثل هزاران آدم این شهر که سالیانی است از یاد برده اند ماندن را، وفاداری را، همیشه دوست داشتن را ... 

 

فکر می کنم ماندن مهم ترین قشنگی مادرها باشد ... در دنیایی که پر است از دروغ و فریب، حقیقی دوست داشتن خیلی قشنگ است ... تاتی تاتی کردن و غذا پختن و شیر دادن و یاد دادن و حرف زدن و ناز و نوازش کردن را که همه بلدند ... آنی که سخت است، دوست داشتن است ... مهم ترین ویژگی مادرها! که آن پسرش یا دخترش، هرچه که باشد دوستش دارد ... مریض باشد، دوستش دارد ... زیبا باشد، زشت باشد، دوستش دارد ... و شاید مفهومی فراتر از دوست داشتن! عشق ... نه! اشتباه کردم! که این کلمه را دیگر دوست ندارم ... دستمالی اش کرده اند عشق را ... به هوس های خودشان گفتند عشق و خرابش کردند ... راستش واژه دیگری به ذهنم نمی رسد برای نوشتن ... شاید همان دوست داشتن از همه چیز قشنگ تر باشد ... دوست داشتنِ ماندگارِ بدون قید و شرط ... یا به عبارتی احساس مادرانه ...

 

روز مادر مبارک!

سیاره خون

هو القائم

 

انگورها خیلی وقت است شراب نشده اند ... و خورشید سالهاست دیگر از پشت ابرها فقط اشک ریخته ... سرخی خون، دیگر فقط به سیاهی می زند ... مهتاب خیلی وقت است که دیگر برکه را دوست ندارد ... و دریا هفته هاست که رنگ موج را به خود ندیده ... و زمین، از فضا، دیگر به آن رنگ آبی دوست داشتنی نیست ... همه چیز فقط به خون می زند، به سیاهی ...

شاید از آخرین آغوش گرم دنیا، قرن ها گذشته باشد ... و سالیانی است که ستاره ها فراموش کرده اند چشمک زدن را ... نمی دانم چقدر گذشته از آن روزی که برقی در چشم کسی درخشیده ... حالا فقط چشم ها مزه سیاهی می دهند ... سیاهی خون ...

اینها قصه هایی از هزاران سال بعد نیست ... این کلمه ها، قصه ی همین ثانیه های ماست ... که در این دل تاریک شب، انبوه آدم های شهر جز دلتنگی، کسی را ندارند که سخت در آغوشش بگیرند و بخوابند ... چشم ها دیگر برای خیره شدن، برای برق زدن نیستند ... آنها اکنون خاصیتی جز گریه کردن ندارند ... و آدمیان چه بی پناه به هرچه که باشد چنگ می زنند ... گریه ... این آخرین پناهشان برای زنده ماندن ... برای نقس کشیدن در هوایی که بوی خون می دهد ... گریه ... همین ... از همان روزی که انگورها دیگر شراب نشدند، جز الکل راهی نمانده بود برای فرار ... آخر همه که گریه کردن بلد نیستند، پس میماند الکل، میماند پرسه های نیمه شب در خیابان های خلوت ... شهر پر از دلتنگی ست ... و معلوم نیست پشت این چراغ های خاموش پنجره ها، چند نفر با چشم های خیس به خواب می روند ... می دانی ... چشم ها که خیس شوند، آنگاه به خواب رفتنشان سخت می شود ... 

شهر حالا پر از حسرت است ... انگار هزاران نفر با بغض های فرو خورده، فریاد می زنند ... چه فریاد می زنند ؟ معلوم نیست ... خودشان هم نمی دانند ... فقط فریاد می زنند چون توده صدا در گلویشان گیر کرده ... فریاد می زنند ... چون باید شنیده شوند ... ولی از آدم ها، کسی نیست تا بشنود ... پس بلندتر فریاد می زنند ... فریادشان می آمیزد به بوی خون ... فریادی خون آلود، در انبوده تاریکی شب و در میان کورسوی نور ستاره ها ...

خورشید قصد فرار دارد ... به کجا ؟خودش هم نمی داند ... اصلا نه خورشید، که همه می خواهند بروند ... به کجا ؟ نمی دانند ... فقط می خواهند بروند ... چه کسی بوی خون دوست دارد ؟ ولی آنها جایی ندارند برای رفتن ... محکوم اند به ماندن و ماندن و ماندن ... در دنیایی که خودشان ساخته اند ... در دنیایی که خودشان کاری کردند دیگر عکس ماه نیفتد در برکه و دیگر آن ماهی قرمز کوچک به تلاطم نیندازد حوض را ... آنها برای هیچ، همه چیز را فروختند ... آنها برای خون، ماهی قرمز کوچک را کشتند ... برای خون، عشق را سر بریدند ... حتی به عشق هم رحم نکردند ... آنها که از دوستی از محبت از رفاقت از مهربانی، گذشته بودند، دیگر با عشق چکار داشتند ؟ خون کم بود ... هنوز باید سر می بریدند چیزی را ... عشق را هم سر بریدند ... آخرین امید را ... و اینگونه شد که دنیایشان -دنیایمان- خونی رنگ شد ... اول رنگ خون گرفت، بعد بوی خون بعد کم کم مزه خون ... و اینگونه دنیا را ساختند : عشق شد مترادف دلتنگی، غروب مترادف حسرت، دریا مترادف پوچی و زندگی مترادف خودکشی ... این بود دنیایی که ساختند برایمان ... و حال هرچه فریاد بکشند کسی صدایشان را نخواهد شنید که آنها خود سقفی به رنگ خون بالای سرشان بنا کرده تند ... سقفی که هیچ صدایی از آن عبور نخواهد کرد ...

اما تو ... تو ... هنوز می توانی ... تویی که هنوز عروسکی را سر نبریده ای و دفتر نقاشی ای را پاره نکرده ای، می توانی ... می توانی در میان سکوتی که بوی خون می دهد، آخرین فریادی باشی که شنیده می شودی ... آخرین انگوری باشی که شراب می شوید ... تو می توانی آخرین قطره اشکی باشی که روی دفتر می چکی ... آخرین قطره جوهری که می نویسی ... می توانی آخرین لبخندی باشی که خورشید می زند ... آخرین عکسی از ماه باشی که در آب می افتد ... آخرین امید سربازی که بر زمین می افتد ... می توانی آخرین آغوشی باشی که باز می شود ... آخرین قلبی که تندتر می زند ... آخرین موسیقی ای که نواخته می شود ... تو آخرین شعری باش که گفته می شود ... آخرین قصه ای که می نویسند ... آخرین آوازی که فریاد می زنند ... آخرین طعمی باش که چشیده می شد ... آخرین غروبی که تماشا می شود ... آخرین ابری باش که با مهتاب می رقصی ... تو می توانی آن آخرین کورسوی ستاره امید در سیاره خون باشی ... فقط مواظب باش که دستانت از خون ذل آدم ها، سرخ رنگ نشود ... آنگاه می توانی ... که آخرین امیدمان باشی ... اگر بجنگی ... و بخواهی!

هو المُفر ...

 

تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...

 

 

نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام... از زل زدن در عمیق ترین نقطه سیاهی چشم آدم ها خسته شده ام... می خواهم هیچ چیز نبینم... و هیچ چیز نشنوم... غرقه در تکراری موسیقی های هر روزه، سکوت را گوش بدهم... و آنگاه سکوت محض را با فریادی از جنس خاموشی بشکنم... قاعده های این بازی را به هم بزنم... 

 

دلم می خواهد بروم... به جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد... تنهای تنهای تنها... در کناری ترین نقطه انزوای تنهایی... آنجا من هم هیچ کس را نشناسم... صبح ها بتوانم با خنده از خواب بیدار شوم و در میان کوچه هایی که باران مهمان هر شبش است، به رهگذرهایی که نمی شناسمشان لبخند بزنم... و آدم های غریبه ای که هرگز ندیدمشان را بغل کنم... و عاشق هرکسی که نمی شناسم بشوم، و از هرکسی که نمی شناسم دل بکنم... شب به ابر ها شب بخیر بگویم... و گرگ و میش صبح با صدای گریه برکه که دارد از ماه جدا می شود از خواب بپرم... و آنگاه غرق در صدای لالایی دختری که نمی شناسمش، دوباره خوابم ببرد... 

 

دلم می خواهد بروم... به شهری که در آنجا آدم هایش مهربانند... شهری که در آن پنجره ها همیشه باز است...  شهری که آنجا......... نه! اشتباه شد! من می خواستم بروم که نرسم... به هیچ کجا... به هیچ جایی... من خوب می دانم که پشت دریاها شهری نخواهد بود... شهرها همه همین شکلی اند... با آسمانی کبود از درد... پشت دریاها شهری نیست... 

 

می سازم... روزی قایق سهراب را می سازم... و می روم... باید بسازم و باید بروم... بدون مقصد و بدون مبدا... بدون اینکه بخواهم به جایی برسم... فقط بروم که بروم که بروم... و همینطور آنقدر پارو بزنم که دریا خسته شود از ایستادن جلوی من... باید قایقی بسازم... فقط امیدوارم آنقدر "خسته" نباشم که نتوانم قایقی بسازم... چون قایق که ساخته شود، پارو زدنش سخت نخواهد بود ...

 

"قایقی باید ساخت ..."