حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۱ مطلب با موضوع «لیلا :: عشق» ثبت شده است

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...

محمدِ امین

هو اله المحمد...

 

من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...

 

ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بی‌پروایی در نگاه‌ها و حرف‌هایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجان‌زده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایین‌ترین مرتبه تنزل دادیم. همان‌ها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...

 

و من از خودمان، «بری»‌ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بری‌ام به سوی شما. از تپش‌های دلم، بری‌ام به سوی شما. از خواسته‌ها و آرزوهای بچه گانه‌ام. بری‌ام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرش‌های سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایه‌بان‌های صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که می‌شود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که می‌شود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که می‌شود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...

 

آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید می‌توان تغییر کرد. همیشه می‌توان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران می‌کنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، می‌توان طور دیگری خوب بود. شادی‌ها و غم‌ها می‌توانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید می‌توان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتی‌های هرروزه مان فکر نکرد. می‌توان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...

 

ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غم‌هایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباس‌های قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاک‌ها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمی‌دهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.

 

ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شب‌هایمان از شادی‌تان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمه‌ها. بر قصه‌ها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...

 

پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»

مرا خیال تو

هو الحبیب

 

تمام تئوری‌ها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریه‌ها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دست‌ها در همدیگر. آهنگ ‌ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بی‌اعتبار می‌شود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمی‌ماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمی‌یابد. تنها، اوست که می‌ماند...

 زندگی و آرزوهای من هم مربوط می‌شود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بی‌اعتبار است. خوب بودن، بی‌اعتبار است. بهشت و جهنم بی‌اعتبار است. ثواب و گناه بی‌اعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزه‌اش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...

من زنده‌ام به افشاندن گرد نبات به چایی‌ات. به جفت کردن کفش‌هایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بی‌معنی اند. کلمات، هیچ نمی‌ارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفس‌هایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینه‌‌ام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظره‌های انتخاباتی‌اش را. 

شاعری می‌نویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسب‌تر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم می‌رسد به قدِ بوسه‌ای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقش‌های کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم... 

 

پ.ن: حالا که این کلمات را می‌خوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...

 

هو الحبیب

 

«عارف مثل ماه است، میان ستاره‌ها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تست‌های شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوری‌های اینستا. فیلم‌های سینما. اخبار سیاسی. رمان‌های روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجره‌ای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاری‌ها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانی‌اش... و من چه دلننگم‌ به او. همو که برای ستاره‌ها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگ‌ها. برای غبارهای بخی، برای سنگ‌ها حتی. برای من هم...‌ سنگی، یخ زده، سیاه...

کلمات خدا وسیه‌ای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدم‌های قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشین‌ها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق می‌شویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلم‌های حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمی‌فهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزاده‌ای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغ‌های سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...

کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگی‌هایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگ‌های پاره پاره. بی‌ارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزش‌هایمان. تئوری های هرروزه‌مان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»

من متعلقم به کوچه پس کوچه‌های نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شده‌اش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکه‌اش. من زنده‌ام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زنده‌ام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی... 

قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که می‌دانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان می‌داریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهت‌های زندگی‌ام. لبخند قاضی، خنده‌ای است بر تمام دلواپسی‌های 3-4 ساله من. گریه‌اش، سِیلی است در مسیل روزمرگی‌هایم. من زنده‌ام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریه‌های شبانه‌شان. به سینه‌های سوخته‌شان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستاره‌ها...

من وصیت نامه‌ای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردن‌های من. به اتلاف تمام روزها و شب‌های گذشته. که حافظ نوشته بود...

«

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

»

 

پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.

هو الحبیب

 

هرکس از پاییز نوشته، اشتباه کرده. که پاییز تنها کنارِ منبع بزرگ آب، حوالی خیابان «سازمان آب» رخ می‌دهد. نزدیک میدان کوچکِ میان چند کوجه. روی جدول‌های دور منبع. جلوی شبکه آهنی اطرافش. همانجا که دختری با کتونی‌های مهتابی، ایستاده. برگ‌ها همه در طوافش؛ می‌افتند، حوالی روسری‌اش احرام می‌بندند و بعد آغازِ هفت دور. من اما ایستاده‌ام پایین جدول. «شنیدی می‌گن پاییز ونیز خیلی قشنگه؟». نشنیده‌ام. «نچ». 

«من خیلی دوست دارم برم ببینم»

«تنهایی؟»

می‌خندد. بله، تنهایی بهتر است. برود ببیند تنهایی. که من خاطره‌ای با ونیز ندارم. من کنار هیچ منبع آبی حوالی خیابانی در ونیز نایستاده‌ام. هیچگاه حوالی سینما آزادی، منتظر کسی نبوده‌ام. هیچ وقت حوالی تجریش، قاشق حلیم از دست او نیفتاده زمین؛ که بعد مجبور شویم دوتایی بخوریم. من تا به حال در پاریس بستنی‌هایی به بلندی چنارهای ولیعصر نخورده‌ام روبه‌روی پارک ملت. هیچ وقت با برف‌های ونیز آدم برفی نساخته‌ام؛ با دکمه افتاده پالتو بلند سیاه رنگش. من در هیچ کدام از کتابخانه‌های ونیز درس نخوانده‌ام؛ در هیچ کدامشان تست 81 قلم چی، عربی 2 را از او نپرسیده‌ام؛ حوالی حوضِ کنارِ درِ هیچ کدامشان با کسی قرار نگذاشته‌ام؛ مثل کتابخانه ساعی ...

.

و اینگونه است که مکان و زمان، کمیت‌هایی هستند تصنعی. فرعی. ساختگی. با دیمانسیون او. همو که ایستاده بود روی جدول کنار منبع آب خیابان سازمان آب. همو که برگ‌ها طوافش می‌کردند. پاییز تابعی است از او، وابسته به او. فانی در او. که او اگر نباشد، چه فرقی دارد سی و یک شهریور با اول مهر؟ چه فرقی دارد بی‌برگی زمستان، سبزی بهار، شکوفه‌های تابستان و زرد نارنجی پاییز؟ چه فرقی دارد ونیز با ویرانی‌های بم پس از زلزله؟ 

من زنده‌ام به او. به نقاط گسسته‌اش روی اسمِ پروفایل. به موهای سیاه بیرون ریخته‌اش. به کلمات بریده بریده شده روی سربالایی دربند. من به زنده‌ام به کلماتش. که «دوستت دارم» را اگر دیگری بگوید، چه ارزشی دارد؟

 

پ.ن : و چقدر سخت است از او نوشتن. کلمه‌ها انگار حروله می کنند اطرافش. نمی‌ایستند برای قرار یافتن. که حافظ گفته بود: «ورای حد تقریر است...»

از این حرفا

از این حرفا که یه ساعت بیشتر دوسِت دارم و اینا ...

دلِ من

می توانی روی من قمار کنی.

 

من تمام «دل»ها را برای تو رد کرده‌ام.

 

حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.

 

نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.

 

هو الحبیب

 

از بایزید پرسیدند «چند ساله‌ای؟». گفت «چهار». گفتند «چگونه؟». گفت «هفتاد سال در حجابم و چهار سال است او را می‌بینم.»

و اگر کسی از من بپرسد چند ساله‌ام، خواهم گفت به قدر بیدار شدن در خماری تب، خوردن قرص‌هایی به رنگ سرخ و سفید و تپش قلبی ناموزون که بالاخره وقتش است. سن من به اندازه پوشیدن پیراهن زرشکی‌ام است و گوش نکردن به حرف مامان که می‌گفت «اگه مریضی بمون خونه‌ها. می‌ری بچه های مردمو مریض می‌کنی». نشستیم توی اتوبوس. چه کسی یادش می‌آید کجای نشسته بود و صندلی بغلی کی بود و اتوبوس از کدام مسیر رفت؟ هیچ کس. مکان و زمان گم‌اند در ما. ولی حس آن ثانیه‌ها را یادم هست. مملو از رقص؛ سماع. تب تمام احساسات را مخدوش می‌کند انگار، یک جوری که هر احساسی کیفیتی است ضعیف شده از آنچه باید.

 

ولی احساس من قوی بود. پر از شعف؛ به معنی کلمه‌اش. که دیگر در این جاده، هیچ چیز مهم نیست. انتهای این مسیر تنها یک نفر است؛ ایستاده با آغوشی باز. از عمر می‌گفتم و اینکه عمر من خلاصه می‌شود به آن دوشنبه صبح تا بعدازظهر. با دردی شدید در سینه‌ام که حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. نشستم. کلمات راهنمای موزه زمزمه‌ای بود گنگ؛ مثل قربان صدقه رفتن مادر برای نوزاد دو سه روزه‌اش. چه می‌فهمد نوزاد؟ من هم همانطور؛ تازه به دنیا آمده بودم ...

 

حرف زدن‌ها تمام شد؛ چشم‌ها خسته. نفس‌ها گرفته. راه افتادیم برویم. ضربان قلبم بالا گرفت. دوباره قرص. آرام‌تر کرد درد را. آقای نعمتی گفته بود «بیا من ببرمت دکتر اینجا. حالت بدتر نشه». دکتر من کس دیگری بود. من می‌دانستم برای چه تب کرده‌ام. رسیدیم به حرم. دمِ در. یاد تسبیحی افتادم که مالیده بودم اینجا؛ تبرک. به رنگ سبز. سوغاتی آورده بودند. یک روز بعدِ نماز آنقدر رفت روی اعصابم که هرچه توان داشتم جمع کردم در دستم و پرتش کردم گوشه اتاق. می‌خواستم پاره شود و تمام دانه‌هایش پخش اتاق. نشد. برش داشتم. دیگر نمی‌شد آنجا باشد؛ باید می‌رفت. رفت. حالا من تنها بودم؛ بدون تسبیح. از بازرسی رد شدیم. من دیگر خودم نبودم. تمام تنم آتش بود. دیگر مهم نبود حرف‌های آقای نعمتی که ساعتی را قرار گذاشت با بچه‌ها. من رفته بودم. در زاویه‌‌ای از ضریح که هیچ کس نتواند مرا ببیند. نشستم. و آنقدر گریه کردم که تمام صورتم خیس شد. مثل آن روز در زیرزمینِ امام رضا که آقایی گفته بود «حاجتتو همین جا بخواه، حتما می‌دن بهت» و نفهمیده بود من حاجتی ندارم. مدت‌ها آنجا گریه کردم. و حرف‌هایی زدم که تا امروز چهارستون تنم را می‌لرزاند. آخرش دست انداختم دور ضریح. «عَهدا و عقدا و بیعتا» که هیچ گاه سست نشود و از آن روی برنگردانم ...

.

عمر من به اندازه چشیدن شوری است روی لب‌هایم. به اندازه ثانیه‌هایی که از هرچه به جز خدای آنجا بیزار بودم. ثانیه‌هایی که اهمیت تمام اشیا عالم رنگ باخته بود. ثانیه‌هایی که تمام خوشی و شادی زندگی آنجا پیدا شد. ثانیه‌هایی که دست ردی بود بر هرآنچه پس از آن پیش آید. ثانیه‌هایی دست در دست هم؛ خیره در مرکز چشم. ثانیه‌هایی به حس اطمینان «با هم درستش می‌کنیم». عمر من به اندازه لحظاتی است که بعدش نماز خواندم. لحظاتی که آقای نعمتی آمده بود دنبالم. زمان قرار گذشته بود. از چشمانم معلوم بود که هیچ نباید بپرسد. نپرسید. رفتیم تا رسیدیم دم در. تب بالا گرفته بود دوباره. از الان به بعد من بودم و قولی که ...

.

این روزها به معنای طلبیده شدن فکر می‌کنم. به اینکه اگر آن روز نطلبیده بودند و تب من را شکست داده بود، دیگر تا مدت‌ها خبری از زیارت و ضریح و گریه نبود. خبری از قول نبود. اگر نطلبیده بودند، جز تب و درد هیچ چیز نصیبم نشده بود. ولی دعوت کردند. آنها همیشه می‌کنند. ماییم که دست رد می‌زنیم به سینه‌شان. ماییم که ...

 

و من چقدر دوست دارم همیشه سنم همینقدر بماند. به اندازه صبح تا بعدازظهر دوشنبه‌ای غریب در قم ...

 

 

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...

 

 

شب آرزوها

امشب، بر خلاف بقیه شب ها، غیر رسمی است! مثلا برعکس شب قدر ... شب قدر کلی اعمال دارد، کلی تشریفات و از این چیزها ... اما امشب ... فقط برای دو نفره های عاشقانه بنده-خدایی است ... امشب فقط برای این است که تا صبح بنشینیم جلوی خدا شعر بخوانیم ... فال بگیریم ... گریه کنیم، بخندیم، دوباره گریه کنیم ... امشب وقت خوبی ست که دلمان محکم برای آرزوهایمان بکوبد و این تپش ها را یواشکی توی گوش خدا بگوییم ... و خدا هم که بخیل نیست! هنوز گفتنمان تمام نشده می خندد ... و همین خنده منتهای آرزوست ...

امشب شب خاصی ست ... فکر کن خدا اسم یک شب را بگذارد شب آرزوها ... اینهمه شب سال، یکی اش برای آرزوها ... برای عاشقانه ها ... حتما خبری است امشب ... اگر این شب ها که در‌آسمان چهار طاق! باز است، بالا نرویم، نرسیم، پس کی برویم ؟ دیر نمی شود ؟

امشب باید تمام آداب و ترتیب را گذاشت کنار ... باید با خودمانی ترین زبانی که بلدیم، ساده ترین کلمه هایی که می شناسیم و بچگانه ترین اشک هایی که داریم، یواشکی آرزوهایمان رو به خدا بگوییم ...

خب ...

شروع می کنیم ...

اول همانی که خدا خود بیش از همه دوستش دارد ...