حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

محمدِ امین

هو اله المحمد...

 

من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...

 

ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بی‌پروایی در نگاه‌ها و حرف‌هایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجان‌زده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایین‌ترین مرتبه تنزل دادیم. همان‌ها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...

 

و من از خودمان، «بری»‌ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بری‌ام به سوی شما. از تپش‌های دلم، بری‌ام به سوی شما. از خواسته‌ها و آرزوهای بچه گانه‌ام. بری‌ام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرش‌های سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایه‌بان‌های صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که می‌شود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که می‌شود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که می‌شود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...

 

آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید می‌توان تغییر کرد. همیشه می‌توان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران می‌کنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، می‌توان طور دیگری خوب بود. شادی‌ها و غم‌ها می‌توانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید می‌توان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتی‌های هرروزه مان فکر نکرد. می‌توان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...

 

ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غم‌هایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباس‌های قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاک‌ها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمی‌دهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.

 

ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شب‌هایمان از شادی‌تان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمه‌ها. بر قصه‌ها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...

 

پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»

  • ۹۹/۰۸/۱۳