حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

312

دیروز سنجش دادم و زیر آسمان خدا نماز خواندم. حوزه امتحان تا ولیعصر را هم قدم زدیم. بین اینهمه حس و روز بد، آرام و قشنگ بود...

پ.ن: لحظه فرو ریختن آرزوها همانقدر که ترسناک است و غم دارد، واقعی است. خیلی واقعی.

پ.ن: با اینکه این روزها خیلی کم حرف می‌زنم، اما اگر وقتی آقای م.ک درباره روزبه پرسید، یک سخنرانی طولانی از معایبش کردم. آنچنان که خودش و بچه‌اش، به سرعت از اینجا فرار کنند...

پ.ن: به لحاظ رتبه‌ای زبانم را از همه درس‌ها بدتر زدم. چرا واقعن؟ یعنی چی اصلن؟ 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

عابر، همه این ره را...

هو الحبیب

بعضی لحظات هستند که دلم خواسته همه چیز متوقف شود. زمان مفهومش را از دست بدهد و آدم‌ها همانطور که در آن لحظه حضور دارند، بمانند. نیمه شعبان امسال قرار نبود جشن‌ها را بروم. می‌خواستم همان چندساعت هم که شده درس بخوانم. اما واقعنِ واقعن نفهمیدم چه شد که چند دقیقه مانده به جشن خودم را آنجا یافتم. در حالی که ایستاده ام پایین پله‌ها و دارم اجازه می‌گیرم که وارد شوم. کسی باور نمی‌کند، اما شعارها آرام آرام واقعی می‌شوند... یک بار نوشته بودم من هر روز به شوق نیمه شعبان شماست که بیدار می‌شوم. دروغ بود. اما حالا کمتر دروغ است... حالا دوست دارم هر روز نیمه شعبان باشد. دوست دارم لحظاتی که کنار تو می‌گذرند تمام نشود. آن روز دوست داشتم، چراغ‌های حسینیه هیچ‌وقت روشن نشود و جشن تا همیشه ادامه داشته باشد. من تا همیشه به دوست داشتنت ادامه بدم. ممتد و بدون انقطاع. ممتد و بدون اینکه چیزی مزاحم باشد...

تو، همان «یا من تربت اقدامه اعلی من الرضوان» هستی برای من. همان «یا من مکان جلوسه اعلی من العرش». اما نمی‌توانم به اندازه خودم، به اندازه اینهمه تاریکیِ اینجا پایین نیاورمت و نگویم که تو، دلیل اندک خوشحال بودن های من هم هستی. تو، تفسیر واژه واژه سوره نصر، علت خندیدن‌های من هم هستی. تو، که تمام زمین و زمان خدا -بدون مبالغه- لنگ نگاهت است، تنها دلیل ادامه دادنِ این روزهای منی. روزهایی که کاش همانجا متوقف می‌شدند... کاش در خستگی احیایی که نمی‌خواستم بروم متوقف می‌شدند. کاش در تو متوقف می‌شدند. کاش بیشتر دوستت داشتم. کاش می‌شد همه‌ی من، تو باشد. کاش می‌شد به جز تو چیزی نگویم. چیزی نشنوم. کاش می‌شد جز با تو حرف نزنم. اصلن کاش می‌شد بغلت کنم... آنقدر محکم که مطمئن باشم هیچ‌وقت جدایمان نخواهند کرد. آنقدر که مطمئن باشم خدا دلش نمی‌آید تو را از من بگیرد... کاش می‌شد بغلت کنم... آنقدر محکم که مطمئن باشم روزمرگی بین ما جایی ندارد. من موقع مرگ به داشته‌هایم فکر نخواهم کرد. به کارهای نکرده‌ام. راه‌های نرفته‌ام. حرف‌های نزده‌ام. به این فکر خواهم کرد که تو را ندیده، کفنم می‌کنند. آنوقت آتش عشق تو از کفن بلند می‌شود؟ هرگز... که من در دوست داشتن تو دروغ گفته ام. من حتی آنقدر ضعیف بوده ام که چشم‌هایم نتوانسته اند چیزهایی که دوست نداشته ای را نبینند تا تو جای همه آنها را بگیری. خسته ام... «مجنون و پریشان تو ام، دستم گیر...». که کار بیشتری از من برنمی‌آید. که نمی‌دانم چه کار کنم. خسته ام از نداشتنت... من فقط توانسته ام تا اینجا بیایم که دیوانه‌ات باشم. بعد از این چه؟ چه باید بکنم؟ کجا را باید دنبالت بگردم؟ خدا شاهد است که من حوزه نجف را هزار برابر بیشتر از کامپیوتر شریف دوست دارم. خدا شاهد است که اگر مطمئن بودم امتداد دوست داشتن تو از جایی به غیر از اینجا می‌گذرد، لحظه‌ای در رها کردنش تردید نمی‌کردم. خلاصه اینکه خیلی «مجنون و سر گشته تو ام، دستم گیر». خیلی...

می‌دانی... اگر زمان آنجا که گفتم متوقف شده بود، حالا به جای نوشتن این کلماتِ تهی از معنا، عاشق‌ترت بودم. اگر زمان متوقف شده بود ما هنوز داشتیم جشن می‌گرفتیم. هنوز به احترام آمدنت، صدای دست زدنمان تا آسمان بلند بود. هنوز چراغ‌های حسینیه خاموش بود و فقط اسم تو روشن می‌کرد همه چیز را. به جای همه چیزهایی که ندارم... به جای همه نمازهای الکی‌ام... به جای همه روزه‌هایی که فقط گشنه شدن بوده... به جای تمام عزاداری‌های دروغینم... به جای همه کارهایی که نکرده ام، بپذیر که دوستت دارم... بپذیر که به جای همه آنها، دوستت داشته ام. بپذیر و از من راضی باش... از گذشتنِ روزهایم راضی باش. از زندگی کردنم راضی باش. از حرف زدنم راضی باش. از دلم راضی باش. از فکرم راضی باش. حتی از نماز‌های نخوانده ام راضی باش. از روزه‌های نگرفته‌ام راضی باش. از زیارت‌های نکرده‌ام راضی باش. راضی باش... 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

جدن چه کردی؟

پ.ن: خب.‌ خوش بگذرد.

پ.ن: اولین افطارم در حالی گذشت که دو سه دقیقه بیشتر از زمانم نمانده بود وقتی فهمیدم آزمونِ ۱۵ موج آزمون شیمی پایه، نه تنها خیلی سخت است، بلکه یک صفحه دیگر هم ادامه دارد...

پ.ن: دوست دارم توی سجده خوابم ببرد و جایی که نه اذان گفته اند، نه نگفته اند بیدار شوم. اما نه... حالا درس دارم. خیلی درس دارم. ۲۶اُم سنجشِ همه پایه است. نمی‌دانم بعد از کنکور هم بشود این را گفت یا نه، اما من همه زورم را زده ام. این همه قد من است. همه توانم. دلم تنها به این خوش است که لنهدینهم سبلنا. که هدایت کند به آنجا که دوست دارد. به آنجا که دوست‌تر بدارمش. به آنجا که نزدیک‌ترم باشد. دیشب از او خواستم که خودش را از من نگیرد. تشکر کردم که با همه سیاهی پارسالم باز اجازه داده روزه بگیرم. باز دلم را به چیزی خوش نکرده است تا فراموشش کنم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

309

امروز حوالی ساعت ۸، وقتی چند تست پشت سر هم فیزیک را غلط زده بودم، با عصبانیت مدرسه را ترک کردم. سر کوچه خانواده‌ای سه نفره با خوشحالی‌ای غیرطبیعی قدم می‌زدند. دختر ۹ ۱۰ ساله‌شان که کاپشن سفیدی پوشیده بود، بالا پایین می‌پرید و لی لی عرض کوچه را طی کرد. شاید اولین بار بود که دوست داشتم کس دیگری به جز خودم باشم...

پ.ن: آیا‌ خوشبختی همین قدم زدن سه نفره است در کوچه‌ای تاریک و خلوت یا خوشبختی رنج فزاینده‌ای ست به خود برای آنکه تاثیری داشته باشیم توی دنیا؟ نمی‌دانم... هرچند که اینها هم الزامن نافیِ هم نیستند.

  • mosafer ‌‌‌‌‌