حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

باز هم روز دهم، ساعت سه، ساعت سر

ساعت وقت ملاقات سری با مادر

مرد تنها شده مانند علی می‌جنگد

خون بسیار از او رفته ولی می‌جنگد

ساعت غارت خیمه شده آماده شوید

دین ندارید شما لااقل آزاده شوید

بکشیدش... سپس آمده منظور شوید

او نفس می‌کشد از اهل حرم دور شوید...

هو الحبیب

 

دوست داشتم این روزها طور دیگری بگذرد. مثلن به جای دفن شدن میان انبوهی خبر بد و تلی از تست، جایی حوالی نجف زندگی می کردم. هر روز صبح یکی از آن نان های گرد را تقریبن گرد را با یک بسته پنیر کاله می خوردم و تا شب بست می نشستم توی حرم. یا مثلن کاش خیلی چیزها طور دیگری بود. کاش کسی بود که طول هفته به شوق او بگذرد. کسی بود که... نمی دانم. تکراری است. ما به او محتاج بودیم، او به مشتاق بود. فکر می کنم فاصله بین غریبگی، شناختن، دوست بودن و دوست داشتن خیلی زیاد است. من نه توانش را دارم نه حوصله اش را، که کسی را از غریبگی برسانم به دوست داشتن. کاش می شد با اولین نگاه عاشق شد. نه. با اولین نگاه عاشق شد و عاشق کرد. نمی دانم. نمی دانم چه می خواهم. نمی دانم دارم چکار می کنم. در خلایی عمیق شناورم. گم گشته، تنها، تنها... دوست داشتم جا بگیری میان تک تک خاطره هایم. در هرلحظه از روزم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

"خاک تو سرتون! سال بعد باید عکساتون بین این ده تا باشه!"

از بیانات معلم دینی عزیز. که بی‌تاثیر در انگیزه هم نیست...

 

پ.ن: گفته مامان و بابایش دارند طلاق می‌گیرند. اینهمه از بدی عشق نوشتم، این یک بار اما مطمئنم که هیچ‌چیز به جز عشق نمی‌تواند جلوی خودخواهی آدم‌ها را بگیرد. و آدم‌ها اگر خودخواه باشند، نباید ازدواج کنند. و اگر ازدواج کردند، نباید بچه‌دار شوند. و اگر بچه‌دار شدند، نباید آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار بیاورند. و اگر آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار آوردند، باید در انتظار معاد بنشینند. که دنیا گنجایش برخی پاداش‌ها و عذاب‌ها را ندارد و این از دلایل ضرورت معاد بر اساس عدل الهی است. که ام نجعل المتقین کالفجار؟

پ.ن۲: ما رایُک ان نعشق بعضنا سراََ و نُوهم العالمَ اننا اعداء؟

پ.ن۳: یک بار برای اینکه حرص یک نفر را دربیاورم، گوشی را تنظیم کردم که صحفه‌اش خود به خود خاموش نشود. واتساپ را گذاشتم باز باشد و خوابیدم. دارم به این نقطه نزدیک می‌شوم دوباره. سرعتم هم کم نیست...

پ.ن۴: پنج‌شنبه اومده بودن خواستگاری همسایه‌مون. امشبم بله برونشون بود. دلم خواست...

پ.ن بعدی: شاید همه چی تقصیر منه. بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه تو هیچی نباشم، تو دوست داشتن آدم خوبیم. یعنی می‌تونم زیاد دوست داشته باشم. این تصور هم به کلی غلطه. خیلی خودخواه‌تر، بی قیدتر و رشد نیافته‌تر از این حرفام. شاید بهتر باشه به جای اینهمه حرف زدن از عشق، شخصیت خودمو از چیزی که هست بهتر‌ کنم. دیگه بسه منتظر موندن واسه خوب شدن زخمایی که خوب نمی‌شن. زخم، تا یه جایی زخمه. بعدش دیگه جزو بدن می‌شه. جزو روح. آه، که ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود. حداقل بیشتر مشتاق باش لعنتی.

پ.ن: به راستی چرا ما تنها جلوی یک نفر و فقط یک نفر است که کم می‌آوریم؟

پ.ن: «مثلا بارون بشه، چتر وا نشه...»

پ.ن: چرا می‌شود برای کسی که نمی‌شناسیمش، ناراحت شویم؟

پ.ن: جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...

هو الحبیب

 

گفته بود لازم است چند لحظه‌ای خودمان را توی خیابان تصور کنیم. لازم است چشمانمان را ببندیم؛ آنچه را که نباید نگاه نکنیم و بگذریم. نه از ترس اینکه جهنمی خواهد بود با سیخ‌های آتشین. برای آنها که به هرچیز دریده نگاه می‌کنند. و نه در آرزوی موجوداتی زیبا در بهشت. باید نگاه نکنیم و بگذریم، چون «او» قشنگ‌تر است. و «اکمل» است و «اکبر». که این چشم‌ها اگر هرچه را بخواهند نگاه کنند، او را نمی‌توانند ببینند. او که چشم‌هایش از هر سیاهی مشکی‌تر است. او که گاهگاهی رگه‌ای سرخ از خون خدا، نقش می‌ببندد نزدیک مشکی چشم‌هایش. او که صدبار می‌توان گم شد میان زیبایی‌اش. و نامحرم، فقط به جنس مخالف اطلاق نمی‌شود. نا محرم، آن است که وارد شود به حریم دل. آن است که اشتیاقِ به چشم‌های او را کمرنگ کند. اینها را نوشتم که بگویم دوست داشتم در روزهایی که علی(ع) بود، زندگی کنم. که تصویرم از او، بافته‌ای تخیلی از زیباترین‌هایی که تا کنون دیده ام نباشد. که چشم‌هایش برایم به نقاشی آن کودک مریض از او محدود نشود. به جز علی چه می‌توان دید توی دنیا؟ کسی که علی را دیده باشد، چگونه می‌تواند بخوابد؟ چگونه می‌تواند راه برود، حرف بزند، نامحرم ببیند، بخندد، یا حتی گریه کند؟ کاش من در روزهایی که علی بود زندگی می‌کردم. کاش بود تا برایش «آن کیست کز روی کرم» بخوانم. کاش بود تا این حرف‌ها را به خودش بزنم. تا ورای دیدن چهره و چشم‌هایش، به تماشای روحش بنشینم... تا محرم امسال از قربانی شدن حسینش(ع) لذت ببرم. بسوزم و لذت ببرم. که خدا آنقدر بزرگ است که پسر علی باید غلت بخورد میان خاک و خون برایش...

.

آلبر کامو نوشته است:

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

من این را یاد گرفته ام. که می‌توانم با حجم زیادی از رنج تنها بمانم. که در بدترین روزها خودم برای خودم گریه کنم و جلوی بقیه بخندم. فقط بخندم... می‌دانی، من زمانی فهمیدم که نباید به چیزی وابسته باشم. که نباید غم و خوشحالی‌ام گره خورده باشد به خوشایند کسی. که توی دنیا هیچ کس برای من، خودم نمی‌شود. اما در تمام این مدت، تو را دوست داشتم. و تو این را می‌دانستی... که من از هرچه بگذرم، تو همواره ایستاده ای در جایگاهی بالاتر. کمال انقطاع به سوی خدا، تویی. تو می‌دانستی رسوخ کرده ای در ناخودآگاهم. که هرجا اسمت را می‌شنوم، می‌ریزد تمام وجودم. بگذار اینها را امروز که غدیرت است بگویم تا بدانی... که توی دنیا هر روزی هم که بیاید، هرچه هم که بشود، باز دوستت دارم. هرچه را هم که فراموش کنم، باز دوستت دارم. هرچقدر هم که بد باشم، باز دوستت دارم. گفته بود عشق آنقدر زیاد است که حتی وقتی گناه می‌کنیم، باز اگر یادمان بیفتد تو نگاه می‌کنی، گناه زهرمار می‌شود. که ما بلد نیستیم لذت بردن از گناه را. لذت بردن از آنچه تو دوستش نداری را. 

ای علی، من تو را نِیم پیرو

تو مرا نیز نیستی سالار؟

.

با خودم قرار گذاشته بودم هرسال، روز ازدواجت، چیزی بنویسم. که تمامن مربوط به عشقی زمینی باشد. امسال نشد که بنویسم. اما به جای آن روز، حالا می‌نویسم. که من هنوز عاشقم بر عاشق بودن. پارسال، جشن عید غدیر، آن متن درباره عاشقانه های تو را که ‌می‌‌خواندم، به هیچ کس فکر نمی‌کردم. هنوز هم به هیچ کس فکر نمی‌کنم. و شاید سال و سال‌های بعد هم به هیچ کس فکر نکنم. شاید اصلن تو مرا آفریده ای برای عاشق نبودن. برای اینکه حرف‌ها و فانتزی‌هایم را بسپرم به سنگ لحد. و چه خوب امانتداری است قبر. اگر تو اینگونه خواسته ای، شکایتی نیست عزیز دلم. با آنکه شاید چندشب پیش، یا چندهفته پیش یا چند ماه پیش، یا چندسال پیش شکایتی کرده باشم. اما حالا در برابر آنچه تو بخواهی تمامن تسلیمم... بیشتر از این تلاشی نمی‌کنم برای دوست داشتن. چیزی هم اگر هست که از قبلن مانده، فراموش می‌کنم. آن زخم هم که گفته بودم خون ریزی کرده، با تو شفا می‌دهم. خواستم بگویم که نگران این احساسات نباش. نترس ازشان. اینها اگر تو نخواهی، کاری انجام نخواهند داد. اینها گوش به فرمان تواند... 

.

بت پرستان رخت طایفه توحیدند... 

.

دلم نمی‌آید نوشتن از تو را متوقف کنم. پس این را هم می‌نویسم که وقتی تولد دو سال پیشم، آن هفت نامه را به هفت نفر نوشتم، عمیقن احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کردم بیچاره‌ترین موجودی هستم که پا به زمین گذاشته... اما تولد پارسالم، آن نامه را پاک کردم... فونتش را بزرگ کردم و نوشتم: «من خوشبخت‌ترین آدم روی زمینم که می‌توانم نماز بخوانم» و هنوز هم احساسم همین است... خوشبخت‌تر از هرکسی روی زمین. مگرنه؟

.

اینکه تو طبیعی زندگی می‌کنی، اینکه مثل همه مایی، عاشق‌ترم می کند. که می‌بینی مرا... با همین چشم‌ها. که کمی پایین‌تر است از ابرو و فاصله کوتاهی دارد تا خال گوشه لبت. عاشق‌ترم می کند که تو با چشم بصیرت و این چیزها، مرا نگاه نمی‌کنی. به چشم قضاوت کردن نگاهم نمی‌کنی. به چشم فرستادنم به بهشت و جهنم نگاهم نمی‌کنی. برای دیدن سیاهی‌ام، نگاهم نمی‌کنی. مثل همه آدم‌ها برای خودت، کارهایت، خوش گذشتنت و نیازت نگاهم نمی‌کنی. برای دعوا کردن نگاهم نمی‌کنی. برای اخم کردن نگاهم نمی‌کنی. نگاهم می کنی چون دوستم داری... که ببینی عاشقم و لبخند بزنی. که ببینی خدایت را دوست دارم و قند آب شود توی دلت. من عشق را در عمیق‌ترین قسمت چشمان تو تشخیص می‌دهم. عشق را در پس رنگ‌های آن نقاشی تشخیص می‌دهم. عشق را در کشیدگی «ی» اسمت، احساس می‌کنم. عشق را در اینکه مرا به اسم تو صدا می‌کنند، می‌فهمم. و باز و باز و باز... 

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده‌تر بی...

.

می‌شود یک بار با نام خودت، صدایم کنی؟ فقط یکبار. قول می‌دهم خیلی طول نکشد...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...