حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اذا وقعت الواقعه

هو الحبیب

 

"هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم..."

می‌گویند قلبِ نوجوان‌ها زمینِ آماده است. چندماه از امسال که بگذرد، من دیگر نوجوان نخواهم بود. چند روزی وقت هست که خودت را منتشر کنی میان دلم. چند روزی وقت هست که دوست داشتنت را بکاری توی دلم. بعد آرام آرام آبش بدهی، دست بکشی روی گل‌هایت، قربان صدقه رنگین‌کمانشان بروی و بنشینی به نظاره بزرگ شدنم. بنشینی به نظاره رشد گل‌هایت. چند روزی وقت هست دست‌هایم را بگیری و بچرخانی درون هفت شهر عشق. شهر چشم‌هایت، شهر‌ موهایت، شهر پلک زدنت، شهر حرف زدنت، شهر خنده‌ات، شهر نفست و شهر تماشا کردنت. چند روزی وقت هست که برقصانی ام درون عشق، بگیری جانم را میان سماع و زنده ام کنی به لبخند. تو بخندی و من از میان قبر روزمرگی بلند شوم. گرد و خاکِ بی تو بودن را بتکانم و سیاهی لباس‌هایم را بسپارم به سفیدی آغوشت. چند روزی وقت هست و اگر این چند روز بگذرد، قلب من زمین کاشته شده‌ای خواهد مملو از دانه‌های سیاهی. آبیاری شده با فاضلاب بی تو بودن. تو را به وقعت الواقعه‌ی چشم‌هایت هرگاه پلک بزنی و بست الجبالِ لبانت هرگاه بخندی، نگذار بدون تو بزرگ شوم. نگذار مهم‌ترین خاطره‌های نوجوانی‌ام، چند خط چت باشد، چند‌‌ نمره ریز و درشت و تعدد روزمرگی‌های بدون تو. نگذار مهم‌ترین حرف‌های نوجوانی.ام تعریف کردن چندتا فیلم، حرف زدن پشت سر چند معلم و شوخی و خنده درباره چندتا چیز سیاه باشد. نگذار همه چیز اینطور ‌که حالا هست بماند. تو زلزلت الارضی و بست الجبال. تو تخریب می‌کنی و می‌سازی. می‌سوزانی و سرد می‌کنی. خیلی دیر شده است معشوق خواستنی من. دیر شده است عزیز دلم. دیر شده است به خدا. به کدام ضمانت تا فردا زنده ام؟

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی...

هو الحبیب

 

می دونی عزیز من، یه چیزایی نوشته نمی شه. یعنی نه اینکه نوشته نشه، اونجوری که باید نمی شه. بعضی چیزا حتی گفته هم نمی شه. تا الانِ شب بیدار بودم که «دلشکسته» رو ببینم. اصلن کاری به اینکه فیلم از نظر فنی جطور بود و اینا ندارم... فقط یه جاش، آونجایی که بابای دختره به پسره می گه بگو امام حسین بیاد خواستگاریت. از اونجا به بعدش تا همین الان دارم گریه می کنم. بند نمی آد. واقعن یادم نمی آد آخرین باری که اینجوری گریه کردم، کی باشه... شاید پارسال یا شاید خیلی قبل تر از اون، اما اما... اما... اما... الان دیگه نمی تونم. به خدا خسته شدم... هیشکی این خستگی رو نمی فهمه. هیشکی متوجهش نمی شه... هیشکی نمی فهمه کم آوردن یعنی چی. فشاری که داره وارد می شه، خیلی فراتر از ظرفیت منه... داره روحمو، دلمو، زندگیمو تیکه پاره می کنه... دیگه نمی تونم... نمی تونم... به خدا نمی تونم... «که گمان داشت که هست اینهمه درد در کمین دل آن کودک خرد؟«. هیشکی... خیلی خسته شدم از همه چی. هرکسی که اینجا رو می خونه، بدونه که من از تمام کسایی که می شناسه، آدم بد تری ام... اما، آرزوهام، حرفام دغدغه هام و همه چیم با همه آدمایی که تا حالا شناختم فرق داره. نیاز به دوست داشتن اونققققققدر در من شدیده که داره همه چیو له می کنه و می ره. به خدا من پارسال به عالم و آدم قول دادم که دیگه همه چیو تموم کنم... اما... اما نشد. اما همون خدا می دونه که چی می گذره و چی می شه. می دونه من از کجا به کجا رسیدم... همون خدا... آخ اگر این خدا نبود. من کیو داشتم همه اینا رو بگم بهش؟ هیشکی... هیشکی... هیشکی... خلاصه اینکه درون من کلن تخریب شه... می دونی بدیش چیه عزیز من، که اگه ناراحت باشیم که اگه غصمونو بریزیم تو چشما و حرف زدنمون، از این خبرا نیس که کسی بفهمه. که کسی بیاد بشینه بگه چی شده. نه بابا... بدتر دعوامونم می کنن که چرا دو روز تعطیله و دو روز خونه ایم و فلان و اینا، ناراحیتم... از بعدازظهر تا حالا همینجوری این داره تو سرم پخش می شه... «قشنگی قسمت ماست، که ما به هم نمی رسیم...». شاید اصلن قسمت همینطور باشد که هست... شاید... شاید... شاید...

 

«من یه خوابم، تو یه رویا...

من کویرم، تو یه دریا...

تو مثل نم نم بارون، من مثل خشکی صحرا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...

من یه خوابم، تو یه رویا...»

 

پ.ن: اونقدر خسته م که فعل هام هم نمی تونم درست بنویسم، چه برسه به قواعد نگارشی و اینا...

هو الحبیب

 

تحقیقی که اخیرن یک موسسه آمریکایی انجام داده، نشان می‌دهد که تنها بیست و پنج درصد مردم ایران به امام زمان (منجی؛ مهدویت) معتقدند. درستی یا غلطی آمار باشد برای خودشان، من اما می‌خواهم بنویسم... که تو را به جای تمام آن هفتاد و پنج درصد باقیمانده دوست دارم. تو، چه شبیهی به حسین(ع) آن هنگام که نه بیست پنج درصد، نه ده درصد، نه حتی یک درصد که چند دهم درصد... به جای تمامِ آنها که تو را نشناخته اند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوشنبه هرهفته منتظرند خدا سوار خرش شود و به زمین بیاید، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوستت ندارند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که سر فرو برده اند در رحمِ روزمرگی‌شان دوستت دارم. من هرروز به شوق نیمه شعبان تو از خواب بلند می‌شوم و هرشب به اشتیاق بلندای چشمانت خوابم می‌برد. که بیایی و تصویری شوی توی چشم‌های من. جایی حوالی خواب و بیداری. حوالی رویا. می‌گویند آنها که تو را می‌بینند، عمرشان کم می‌شود. زود می‌میرند. ‌که تو واپسین آرزویی برای رسیدن... و آخرین رویایی برای آرزو کردن. ما فقد من وجدک؟ پس از پیدا کردن تو، دنبال چه چیز بگردیم توی دنیا؟ پس از به آعوش کشیدنت به دنبال کدام آغوش باشیم توی عالم؟ «والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود...»

تو را به چای تمام آنها که تابه‌حال به نیتت حافظ را باز نکرده اند، دوست دارم. به جای تمام آنها که کلمات هیچ آهنگی تو را به یادشان نمی‌اندازد، دوست دارم. که «تا دنیا دنیاست، عشقت پابرچاست...»  رویایت محکم است. خواستنت جاویدان و پرستیدنت، همیشگی. من چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم. چقدر دوست دارم باشی تا این روزهایم را ببینی. باشی تا تنهایی پیر نشوم. باشی تا در تنهایی نمیرم. کاش می‌توانستم هزار تن شوم و هر تن را هزار قلب کنم و از هرکدام هزاران عشق منتشر کنم تا دیگر غربت هفتاد و پنج درصد را نداشته باشی. کاش من هزارنفر بودم در هزار قاره دنیا تا با هزار زبان دوستت داشته باشم و با هزار لهجه بخوانمت و با هزار کلمه بنویسمت. کاش موهایم هزاران قلمو بودند تا دوست داشتنت را نقاشی کنم. دست‌هایم هزاران خودکار بودند تا عشقت تمام صفحه‌های عالم را پر کند. کاش چشمانم... وای بر چشمانم. همین چشم‌هایند که تو را ندیده اند... کور باشد چشمی که تو را نبیند. تو را به جای تمام چشم‌هایی که چرخیده اند تا غیر تو را ببینند، دوست دارم. به جای تمام آنها که تو را نشناخته اند دوست دارم. تمام آنها که گوشه‌ای از عالم، به خودشان مشغولند و اصلن چه می‌دانند که تو چقدر خواستنی هستی... کاش من هزار کلمه بودم تا به هزار کلمه دیگر ترچمه شوم و به هزار رسم الخطِ دیگر نوشته. کاش من... کاش «من» نبود. تو بودی و دلی که صبح تا شب مشغول است به تو، عزیز دلم... عزیزِ دل عالم...

هو الحبیب

 

پیش نوشت: مطالبِ نوشته شده در این وبلاگ صرفن بازتاب گفتگوهای درونی حقیر بوده و برگرفته از افکار، درونیات و خوانده‌هاست. هیچ‌گونه ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود نداشته و ندارد. 

.

قابلیت جدیدِ تلگرام آدم‌های نزدیک شما را برایتان پیدا می‌کند. می‌گردد و هرآنکه نزدیکتان باشد می‌یابد؛ بعد معرفی‌اش می‌کند به شما. و وای بر ما که چقدر تنها شده ایم. سالها پیش از این چخوف داستان یک درشکه‌چی را نوشته بود که بارها تلاش کرد با مسافرش صحبت کند. مسافر اما هربار به طریقی درشکه‌چی را را دست به سر می‌کرد. ما این روزها چه شبیهیم به درشکه‌چی. که باید بگردیم و آدم‌ها را پیدا کنیم برای حرف زدن. که برای دوست داشتن، حرف زدن و شنیدن التماسشان کنیم. چه کیفیت غریبی از زندگی. مردِ درشکه‌چی بعد از بارها تلاش کردن، در نهایت به صحبت با اسب‌هایش روی آورد. ما همه چه شبیهیم به او... تمام مایی که تلاش کردیم تنهایی‌مان را با دوست‌یابی تلگرام پر کنیم. با چت ناشناس. با سایت دوست‌یابی. با سگ و گربه. ما تنهایی‌مان را با همه چیز پر کردیم و چخوف را به یاد نیاوردیم که سالها پیش تنهایی را هشدار داده بود. این روزها اگر توی کوچه و خیابان کسی را ببینم که سگی را به آغوش گرفته، یا گربه ای را گذاشته رو شانه هایش، تعجب نمی‌کنم. که می‌دانم ما همه محکومیم به پر کردنِ تنهایی. یکی با چت تلگرام، دیگری وبلاگ و بعضی با...

از اینجا به بعد این کلمات را تقدیم می‌کنم به تمام آنها که رفتند و ما را تنها گذاشتند. مایی که آغوششان بودیم، قشنگی‌شان، مرهم‌شان و محرم‌شان. ما بودیم که درون سینه‌شان می‌تپیدیم و ما بودیم که با تمام کلمات می‌خواندیمشان. آنها که رفتند و نفهمیدند چه چیزی را از دست دادند. ما را. دوست داشتنمان. عشقمان را. چه مانده است از آنها؟ هیچ... به جز غرورشان. و هیچ به جز مهربان نبودنشان. شاید باید از این کلمات یاد گرفت که پس از این آنقدرها هم خوب نباشیم. آنقدرها هم شوق و اشتیاق نریزیم در کلماتمان. آنقدرها هم برق نباشد توی چشمانمان وقتی حرف می‌زنیم. شاید مهم‌ترین تفاوت پارسال و امسال من همین باشد. من مدت‌هاست شور و شوقی نریخته ام در صدایم. مدت هاست آهنگ قشنگ که گوش می کنم، برای کسی نمی فرستمش. من مدت‌هاست درشکه چی‌ای هستم مانده در بیابان تنهایی. و این چه کیفیت غریبی ست از زندگی. من چرا اینگونه شدم؟ قبلن فکر می کردم اینها همه به خاطر نبودن دلبر است. که همان توصیفات همیشگی. که بمیراند و زنده کند. اما نه... مشکل جای دیگری است. من از پارسال به تمام عالم بدبین شده ام. این بدبینی را به تمام روزها و لحظه‌های امسال تعمیم دادم. چه کیفیت غریبی از زندگی... این کلمات محکوم بودند به قشنگ بودن. که قرار بود تقدیم شوند به آنها که رفتند و ما را تنها گذاشتند. شاید بهتر باشد زودتر همه چیز را تمام کنم. سلام و درودی به تمام آنها. روزگارشان خوش و سال نویشان مبارک...

هو الحبیب

 

امروز که باران می‌بارید، من ناگزیر بودم از نشستن و درس خواندن. اما باز به این فکر کردم که هرچقدر تخیل و توهم بسازیم برای خودمان؛ که هرچه بگوییم «خیال وصلِ تو جانم به رقص می‌آرد»، باز می‌دانیم که تا خودِ واقعی‌اش نباشد، نمی‌شود. تا کسی نباشد که موقع باران برایش بنویسیم «بیا بریم یه جا همو ببینیم»، نمی‌شود. تا کسی نباشد که از فرستان شعر و آهنگ‌های عاشقانه برایش نترسیم، نمی‌شود. باید کسی باشد که سرتاسر مبتلا باشد؛ که دیگر نترسیم از مبتلا کردنش. از وابسته کردنش. کسی که دست و دلمان نترسد موقع نوشتن «عزیز» و «عزیزم» توی چت. کسی باید باشد که پله ‌پله، قدم به قدم، دیوانگی‌های من را از سرم بیرون بکشد و مبتلا شود. مبتلا شود و مبتلا کند. کسی باشد که «نور عینی» صدایش کنیم و محمود درویش بخوانیم برایش و اگر کسی مثلِ آقای معلم انشا پرسید مخاطبمان کیست، بلافاصله او را به یاد بیاوریم. نه اینکه از پشت صفحه مانتیور لبخند بزنیم و موجودی خیالی را به یاد آوریم که برای خودمان هم خنده‌دار است. ما چقدر کوچکیم در دوست داشتن. من مدت‌هاست به دنبال اثبات هیچ چیز نیستم. جوابِ تمام سوالات درباره نمره و درصد و رتبه را با «خدا رو شکر» و «خوب» می‌دهم. جواب «خوبی؟» را «قربانت» می‌دهم. پس هیچ نیازی نیست به اثبات اینکه توی دنیا با تمام بزرگی‌اش، هیچ کسی به اندازه من فعلِ دوست داشتن و عاشق بودن را دوست ندارد. و اصلن کسی اندازه من، به این فعل نیاز ندارد. بدون اثبات، می‌پذیریم که در هرثانیه ای که می‌گذرد، بیشتر از ثانیه قبل به «دلدار» نیاز دارم. که هرلحظه بمیرم برایش. که مبتلا شود و مبتلا کند...

و چه می‌شد اگر همه چیز را می‌گذاشتیم؛ و زمان برای مدتی متوقف می‌شد؛ و تمام آدم‌ها به کارهای شخصی‌شان می‌پرداختند؛ و تمام امتحان‌ها به تعویق می‌افتاد؛ و تمام کارخانه‌ها تعطیل می‌شد؛ و آنگاه، من می‌ماندم و دلدار. تا بمیراند و زنده کند. تا تمام حافظ را بخوانم برایش و سیر نشود. تا تمام فکرهای پیچیده به همِ توی سرم را برایش تعریف کنم و بخندد. بخندد و من جان بدهم کنارش. چه کسی توی دنیا با تمام بزرگی می‌فهمد «نیاز غریب و مبرم به دوست داشتن» یعنی چی؟ هیچ کس... هیچ کس. این کتاب پر از درد را برای هرکس که تعریف کنم، بدون شک خواهد خندید. بدون شک همه چیز را نسبت خواهد داد به روزهای بلوغ. اما... چه نیازی هست به اثبات؟ که من می‌دانم و خدا می‌داند و دلدار خواهد دانست... و روزی این کیبورد و تمام در و دیوارهای این اتاق، به اتفاق شهادت خواهند داد که «پسری در میان امواج پر تلاطم گیسوان دلدار، جان داد...»

 

پ.ن: چند روز پیش از کنکور ادبیات نوشته بودم؛ از دوست داشتنِ تو با تمام قیدها. تا کنکور که خیلی مانده، اما فعلن هرآنچه نوشته بودم توی المپیاد درست از آب درآمد. که تو بدون شک قافیه تمام بیت‌های دنیایی...

هو الحبیب

 

اگر چهار انگشتِ بسته دستِ راستتان را به صورتی در جهت بردارِ سرعت بگیرید که با بستنِ آنها به راستای بردارِ میدان مغناطیسی اشاره کنید، شستِ افراشته شما جهت نیروی مغناطیسی وارد بر ذره باردارِ متحرک را نشان خواهد داد. تو نیز اگر سیاهی چشمانت را به صورتی در جهت نگاهِ من بگیری که با پلک زدنت، تمام ساختمانِ دلم فرو بریزد، دلتا تپش‌های دلم بر واحد زمان، شدتِ دوست داشتنت را به تصویر خواهد کشید. اینهمه، تنها کمی بعد از گذشتن از راسِ سهمی عشقت خواهد بود و حتمن می‌دانی که این سهمی تا بی‌نهایت ادامه دارد. می دانی که بُرد از راس آن است تا بی‌نهایت. تو ایستاده ای روی بی‌نهایت... در جاودانگی انجام نشدنِ یک واکنش. کدام کاتالیزگر است که سرعت ببخشد به تو؟ که اکسیژنه‌ی نگاهت را صد چندان برساند به دل من؟ که تو روی تمام جزئیات زندگی من تاثیرگذاری... و چاره‌ای نیست جز آنکه با «افعال» و «تفعیل» بخوانمت. و خودم را «انفعال» خطاب کنم تا بدانی که چقدر محو شده ام در تو. که تمام تاثیر را از خودم بریده ام و غرق شده ام تو. immerse، having one track mind, dediccate و امثال اینها. چقدر غرق شده ام و چقدر می ترسم از نبودن اکسیژن زیر آب. که نکند اینها همه ختم شود به estrangement. می‌بینی... تو ایستاده ای در تک‌تک افرازهای زندگی من. افراز درس خواندن، افراز دوست داشتن، افراز خواب دیدن، افراز نوشتن. تو شاه بیت طولانی‌ترین غزل منی که نمی‌دانم با کدام آرایه به کار ببرمت. بنویسم بر عطرِ عمیق چشمهای تو که هرلحظه می‌شنومش و گرمی صدای لطیف و نارنجیِ‌ پلک زدنت و لامسه خندیدنت عاشقم؟ یا بنویسم نرگست دست گذاشته در روشنی هلالت و قد کشیده به اندازه سروت تا پسته‌ی باز نشده‌ات بخندد و مروارید نایابت را از میان سرخی صدفت منتشر کند و جبرئیل صدایت را منعکس؟ بنویسم که من شهره شهر شده ام به عاشق شدن که شراره موهای تو انشا شده در شرابِ شالِ شاتوتی‌ات و شاه نشینِ شبِ شعرهای شاعرِ عاشقت شده؟ بنویسم که تو آن فریاد بی‌صدایی که در آرامشِ پرتپش دلِ متفکر من جا گرفته ای و چشمم را به سیاهی موهایت روشن کرده ای و بلندای زیبایی‌ات را جا داده ای در کوتاهی لبخندت و عمق بی‌پروایی‌ات در دوست داشتن را ریخته ای در شرمِ چشم‌هایت؟ اینها چه کوچکند برای تو... مگر انبوه مقاومت‌های زیبایی‌ات اجازه توصیف به کسی می‌دهد؟ که جریان نگاه را از هر طرف پس می‌زنند و می‌رسانند به چشمانت. چشمانت که مقاومت داخلی‌شان صفر است. که جز این اگر باشد، تعدد مقاومت‌هایت هرگز با سرو و نرگس و هلال معادل نمی‌شوند. 

این روزها که آغوش‌ها بیش از همیشه خالی از هندسه دلدارند، چاره‌ای نداریم جز آنکه دلمان را انتقال دهیم به حوالی دوست داشتنش. چاره‌ای نداریم جز آنکه قلبمان را بازتاب دهیم نسبت به بریدگی بالای ابروی چپش. راهی نداریم جز آنکه نسبتِ تشابه چشمش به صورتش را محاسبه کنیم. و کاش که کنکور با ادبیات شروع نمی‌شد، تا تکه‌تکه نقاشی نیاگارای موهایت از برگه سوالاتم بیرون نریزد. و تا تو را با تمامِ قافیه‌ها، ردیف نکنم. و تا تو را به تمام قید‌ها دوست نداشته باشم. که تا همیشه، که هنوز، که باز هم، که بی‌نهایت، که بسیار، که دیوانه وار، که همانطور که هنوز... و ای کاش که دینی جایی در کنکور نداشت. که «انتَ بمنزله هارون منی» تو را به یاد من نیندازد. که تو به منزله تمام زیبایی‌های عالمی برای من. به منزله دوست داشتن. به منزله عطرِ نان گرم. به منزله آب شدن برف‌ها. ای کاش دینی جایی نداشت تا یاد آن دیوارنوشته عربی نیفتم. «انت حل بهذا البلد... ثم اشارت الی قلبها». ای کاش که جرمِ تمام ذره‌ها ناچیز بود، تا نیازی به محاسبه جاذبه تو نباشد. که میدانِ بی‌پروایی نگاهت همه چیز را جذب کند و جرمِ غرور من مزاحم حرکت دلم نباشد. تو، چه بی‌انتها نفوذ کرده ای در تمام من. و حیف که فنی حرفه‌ای نخوانده ام تا بگویم تو، تار و پود تمام رویاهای منی. تو، تک‌تک چوب‌ها و چکش‌های به کار رفته در ساختنِ منی. دلم می‌خواهد بنویسم که تو، تمام دارایی منی. تمام هزینه‌ها و درآمدها. تمام ارزش‌های ایجاد شده. تمام روابط با مشتری‌ها. و در آخرِ این کلمات، بهتر است بنویسم که تو، بدون شک دمای هوایی در اتمسفر تنفس من. آنجا که نوشته اند...

«هوای سرد تنهایی، فقط یک کوچ می خواد

مرا از اینهمه سرما، ببر قشلاق آغوشت...»     

هو الحبیب

 

یعنی قشنگ وضعیت من و اینهههههههمه درس (فاینال و شیمی و هندسه و فیزیک و فلان و اینها)، همون آهنگِ میون اینهمه خوشگل کیو انتخاب کنم عه ... 

بورک من فی النار

هو الحبیب

 

چه می‌شود اگر برای چند دقیقه تمام تفسیرها و ترجمه‌ها را بگذارم کنار و یاد کنم موسی(ع) را «هنگامی که به خانواده‌اش گفت... اِنی آنست نارا»؟ و بنویسم که من هم آتشی می‌بینم. بنویسم که حرارتی میان قلب من، زبانه می‌کشد. «ساتیکم منها بخَبر»... من هم خبری از آن آتش بنویسم... که تمام شهرها را اشغال کرده و حالا نزدیک شده است به پایتخت. کافی است آنجا را هم بگیرد، بنشیند پشت بلندگوی رادیو... «اینجا... صدای جمهوری اسلامی عاشق شدن».

«فلما جاءها...» موسی و من به آتش‌هایمان نزدیک تر می‌شویم. «نودی ان بورکَ من فی النار... ندا دادیم که مبارک باد کسی که میان آتش است...». به رسم موسی، خداوند جایی میان تمام آتش‌های دنیا، منتشر شده است. و این حراتی که مرا می‌سوزاند نیز، از آن اوست.

شاید مدت‌ها قبل می‌کردم عشق، با خدا در تناقض است. یعنی نمی‌توان عاشق بود و بنده هم بود... حالا اما، به یقین می‌دانم که خدا جایی میان این آتشِ مبارک پنهان شده است. او خودش را جایی میان تک‌تک عاشقانه‌های دنیا جا داده. و مبارک است هرجا که او باشد. عشق زمینی، نه مقدمه‌ای، که مکملی است برای عشق خدا...

 

پ.ن: نمی‌دانم بعد از چندسال به جواب این سوال رسیدم، اما بالاخره رسیدم. البته منظورم اینجا هر عشقی نیست... بشرطها و شروطها و من شروطها... (:

هو الحبیب

 

بیش از همیشه به یک نفر که بیوِ اینور اونورمونو عاشقانه بذاریم که اون ببینه، نیازمندیم...

هو الحبیب

 

باز هم تو به یادم آمدی... سرش را از میان انبوه کاغذها کشید بالا. «آقا این خیلی خوبه. ویو ش هم ابدیه...». ویو (view) ابدی، ویویی است که داخلش حالاحالاها ساخت و ساز نمی‌شود. یعنی فعلن قرار نیست ساختمان، برج یا ... ای در آن ویو ساخته شود. مثلن جلویش پارک است. یا روبه‌رویش کوه است، یا چیزهایی شبیه این... اینها را که دانستم، تو به یادم آمدی. تو و چت‌های همیشه رنگی‌ات؛ تو و تعدد اموجی‌ها در چت. تو و هیجان ریخته در صدایت. تو و خماری چشم‌هایت. «ابدی بودن» حتی در اجاره خانه هم مهم است. آنقدر که امتیاز و ویژگی حسابش می‌کنند. تو، حتمن که در میان قلب من ابدی هستی...