حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

هو الحبیب

 

فتح دل من از خیبر که سخت‌تر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیف‌تر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول می‌دهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان می‌کنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی می‌دهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...

.

خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش می‌کشد و می‌نویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقه‌ای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمی‌داشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمی‌داشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمی‌داشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که می‌نویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمی‌دانم... اما خدا، همو که نه گرسنه می‌شود نه تشنه... نه خسته می‌شود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم می‌رسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ می‌شود؟

 

بابا علی...

هو الحبیب

 

می‌خواستم از خودم فرار کنم. باد شدم و پرواز کردم. خودم، ابر شد و راهم را گرفت. باران شدم و افتادم. دریا شد و مسیر را مسدود کرد. مروارید شدم، صدف شد. شن شدم، گوش‌ماهی شد. ستاره شدم، ماه شد. خورشید شدم، زمین شد. عاشق شدم، چه شد؟ هیچ... عشق، من را متوقف کرد. پس از عاشق شدن، خودم دیگر چیزی نداشت که بشود...

«کوهسار خدا پناهم ده

دارم از خود شبانه عزم فرار...»

حالا دوباره، بر‌آنم که از خودم بگریزم. به مقصدی نامعلوم. شهر پشت دریاها، چه جای قشنگی است. جایی که هیچ‌کس نشناسدمان. هیچ‌کس نگاهِ آشنایش با نگاهمان تلاقی نکند. من متعلقم به سرزمین تو... «باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست». تو معنای خدایی. پیش از تو، همه موحد بودند و مسلمان. تنها پس از تو بود که بت‌هایشان را از پستو درآوردند. بت قدرت. بت پول. بت فتح کردن. بت جنگ. بت شمشیر. بت نیزه. تمام من، فدای لبخندِ تمام مهربان شما... چه کسی شما را با شمشیرتان نشان داد به دنیا؟ چه کسی فرمانده نظامی معرفی کردتان؟ تمام من، فدای خنده دندان‌نمای شما... شما برای من، علی جنگ و کشتن، علی مرگ و خون نیستید. شما، علیِ نازکی دلتان هستید. علیِ شوخی‌های مهربانتان. علیِ برق توی چشم‌هایتان...

شما اینها که من می‌نویسم را می‌خوانید؟ معلوم است که بله... که بخواند اگر شما نخوانید؟ تمام کلماتِ مهربان عالم، فدای چشمان شما، هرگاه این کلمات را بخوانید... تمام کلمات خشن دنیا، قربانی قدم‌هایتان، هرگاه قدم بگذارید در حیطه قلب من... مدت‌هاست هیچ بشری آنجا پا نگذاشته. مدت‌هاست «دِر گاراژِ دلو» را سه قفله کرده ام. شما بازشان کنید... «بیا بازم، بذار رنگی بشه دنیام کنارت...». 

تشریف بیاورید و قدم رنجه کنید اینجا... نه اینکه دنیایی به لطافت ابر ساخته باشیم برایتان؛ نه اینکه تمام کوچه‌ها را فرش قرمز انداخته باشیم به افتخار حضورتان، نه اینکه تمام شمعدانی‌ها را آب داده باشیم برایتان... نه. بیایید که دست در دست هم بگذاریم و اینجا را برای آمدنتان، آذین ببندیم. شما، آن فامیل نزدیکی هستید که خودش توی مهمانی ناهار و شام می‌پزد. که خودش آب و جارو می کند خانه را. شما، بابایید... مگر برای باباها، آداب مهمان‌نوازی به جا می آورند بچه‌ها؟

بابا علی... من بیش از هرچیز دلتنگ شمایم. دل من پیش شماست. به شوق شما هر روز، حیاتش را باز پس می‌گیرد. شما را به خدا، مرا از خانه‌تان بیرون نیندازید... من گمشده‌ای هستم از جنس نرسیدن. از جنس ترس و فاصله. «تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم...»

«ای علی من تو را نیم پیرو...

تو مرا نیز نیستی سالار؟»

بابا علی... پاسخ شما به پرسش بالا چگونه است؟ بد بودن من، دال بر امام نبودن شماست؟ هرگز نه... هرگز... خوش آمدید بابا علی به اینجا. خوش آمدید به قشنگی خنده‌هایش. خوش آمدید به شوق دل‌هایش. خوش آمدید... ما چه خوشحالیم که شما هستید...

هو الحبیب

 

چشمان شما، تخیل داوینچی است. توانایی‌اش نه؛ تخیلش. رویایش برای نقاشی. چشمان شما، یگانه چشم‌هایی ست که نگاهشان کردم و پلک نزدم. که دیدمشان و دیگر چیزی نداشتم برای فکر کردن. امان از چشم‌ها... من می‌دانم که پس از آن شب، دیگر آدم قبلی نشدم. چشمان شما چه شبیه است به خدا. سبحان عما یصفون. و چه شبیه است به خدا. «یُمیت و یُحیا». باز چه شبیه است به خدا. لم یکن لهما کفوا احد...

ما نگاهمان گره خورد به هم. گره خورد و همه چیز تمام شد. نه... همه چیز شروع شد. «یک آن شد این عاشق شدن... دنیا همان یک لحظه بود...». که تمام 6 روز خلقت زمین و زمان باید می‌گذشت تا برسد به روز هفتم. «روز هفتم، تو را برای من آفرید...». 

«آن دم که چشمانت مرا، از عمق چشمانم ربود...». من شدم گروگانی که عاشق گروگان‌گیرش می شود. گروگانی که عاشق است بر سردی اسلحه. چشمان تو، برای من، به منزله بت شد برای بت‌پرستان. تو یگانه کسی هستی که دوستت دارم... که دوستت دارم و چشم‌هایت را دیده ام. که دوستت دارم و... نقاشی که بلد نیستم، اما در دلم نقاشی‌ات کرده ام. تو را به باشکوه‌ترین و قشنگ‌ترین روشی که ممکن بود، تخیل کردم... آقای استاد می‌گوید یک بار دیدنِ شما، دنیا و مافیها را برای آدم اشباع می‌کند. آرزو را، نیاز را، هوس را، همه چیز را. من چه کوچکم که شما را ندیده ام... چقدر حقیر. چقدر دور. به چه مشغول شدم من؟ شما کجا پس از آن شب گم شدید؟ چشمان شما به سمت کدام سیاه چاله سفر کردند؟ باباطاهر از ساختن چاقویی می‌نویسد برای کشتن چشم‌هایش. آن زمان، حتمن کسی نبوده که بگوید... چشم‌هایت را که کشتی، دیگر چه داری برای دیدن او؟ مگر نه اینکه می‌خواستی دلت آزاد شود تا او را ببینی؟ تا چشم‌هایش، برباید دلت را؟ حالا با چشم هایی که فولاد کرده ای درونشان چگونه... نه. من نمی‌خواهم که چشم‌هایم را بکشم. چشم‌های من هنوز یک کار ناتمام در این دنیا دارند. خودم هم هنوز یک کار ناتمام دارم. و این آخرین کار است... اگر کسی بپرسد آیا برای مردن آماده ام، خواهم گفت نه. قطعن نه. من هنوز او را ندیده ام... هنوز این چشم ها، مملو است از آنچه او دوست ندارد. 

«من عاشق چشمت شدم...»

چون چشمان تو، سبحان عما یصفون است، توصیفش نکردم. اما می‌توانم بگویم عاشقشان شده ام... عاشق شدن توصیف نیست... عاشق شدن، مردن هزارباره من است برایت در واپسین ساعات روزی که چندساعت بعدش باید توی مدرسه باشم... «مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی»

هو الحبیب

 

تا حالا شده یکی یه چیز عاشقانه بنویسه، بعد شما هی با خودتون بگین، عهههه... مخاطب این منم؟ اگه من نیستم، پس کیه؟ واسه من خیلی شده... یعنی خودمونم می‌دونیم که مخاطبش نیستیما، ولی حتی خیالشم خیلی مزه می‌ده... همین که خیال کنیم ته ته ذهش، موقع نوشتن اینا، یه کوچولو به ما "هم" فکر کرده...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

نمی آیی؟ تمام آرزوهای من و عالم، نذرِ آمدنت. نذر بودنت. نذر مردنم برایت...

برای همین چندلحظه عمر، تو هر لحظه دنیامو از من بگیر...

آقای امام زمان... رنج نبودن شما مطلقن بیشتر از همه چیز است. شما را به خدا، عذاب ندهید... شما را به خدا، بگذارید بمیرم برایتان... شما به مردن من نیاز ندارید، منم که محتاجم به مردن برایتان... شما را به خدایتان آقای امام زمان...