حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

هو الحبیب

سه سال پیش همین روزها بود که اولین بار طولانی صحبت کردیم. من کلاس دهم بودم. شبش توی مدرسه کارگروهی* داشتیم؛ تا یک ربع به هشت. تعطیل که شدیم، اسنپ گرفتم تا برسم به قرارم با تو. اسنپ ایستاده بود حدود 200 متر پایین‌تر از کوچه مدرسه. سوار نشده به راننده گفتم خودم وِیز می‌زنم که سریع‌تر برسیم. قبول کرد. همه ترافیک کردستان و مدرس را صبر کردم تا برسم به آنجا. تقریبن نه و نیم بود که رسیدم. با هم رسیدیم. هردویمان خسته خسته. آن روز عمل داشتی. صبح بیمارستان بودی. رفتیم توی اتاق نزدیک پشت بام که تا آن موقع ندیده بودمش. کوچک بود و خیلی گرم. مبل‌هایش بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم راحت بود. نشستم. نشستی. لبخند زدی و گفتی هرچه می‌خواهم بگویم. که قرار نیست چیزی از حرف های آن روزمان را کسی بفهمد. 

یادم نیست چقدر طول کشید. آخرش دوباره لبخند زدی، روی یک کاغذ زردرنگ شماره‌ات را نوشتی و گفتی گاهی برایت بنویسم. بعد یکی از آن شکلات‌های آبی‌رنگ دادی به من که کاغذش را تقریبن یک سال توی جیبم نگه داشتم. آخرش یک بار مامان کاپشنم را شست و کاغذ شکلات را انداخت دور. تو احتمالن نمی‌دانی در آن مدتی که صحبت کردیم، چه کار کردی با من. چکار کردی که اینقدر جزئیاتش یادم است. چهره‌ات را. اتاق کوچکت را. کتابهایی که روی هم چیده بودی اطراف اتاق. جانمازت که انداخته بودی وسط اتاق. از همه مهم‌تر، کلماتت را. من بعد از بیرون آمدن از آن اتاق، آدم قبلی نبودم. من هنوز هم هروقت خسته می‌شوم، هروقت حوصله ندارم، حرف‌های تو را مرور می‌کنم. که چقدر دقیق همه‌چیز را گفته بودی. چقدر دقیق همه‌چیز را می‌دانستی. 

درست و غلطش را نمی‌دانم، اما من می‌توانم به تو استدلال کنم. هروقت جایی بخواهم تصمیم بگیرم، اول به این فکر می‌کنم که تو اگر بودی چه کار می کردی. هروقت کسی حرفی می‌زند، اول به این فکر می‌کنم که نظر تو درباره‌اش چیست. تو بیشتر از هرکس دیگری در من ماندگار شده‌ای. جاودان و ابدی. روزی که بمیرم، بیش از همه تو را با خودم به خاک می‌برم. وقت های کنار تو بودن را. باز درست و غلطش را نمی‌دانم، اما این روزها بیشتر به تو فکر می‌کنم. این روزها که خودم معلمم، بیشتر به این فکر می‌کنم که چگونه شبیه تو باشم؟ حرف‌هایم شبیه تو باشد، لبخندهایم شبیه تو باشد، اخلاقم شبیه تو باشد...

من دوستت دارم. همانطور که ساقه‌های تازه رسیده چمن، سروی بلند را. دوستت دارم که تو و بیست و نهم دی، قابل فراموش شدن نیستید. دوستت دارم که تو هربار که نماز می‌خوانم، هربار که درس می‌خوانم، هربار که سر کلاس می‌روم در من زنده ای. در من نفس می‌کشی. با کلمه‌هایم حرف می‌زنی. با دست‌هایم می نویسی. با چشم‌هایم نگاه می کنی. که همه این کارها را تو یادم داده ای...

دوستت دارم و تولدت مبارک باشد. تو هیچ‌وقت قرار نیست این‌ها را بخوانی، اما خودت گفته بودی که هرکاری -بفهمیم یا نفهمیم- تاثیر خودش را توی دنیا می‌گذارد. راستش من این‌ها را نوشتم که به یادگار بماند. به یادگار بماند که تو آنقدر خوب بودی که پسری شانزده ساله را «عاشق کنی». که تنها الگوی پسری شانزده ساله باشی. باز خودت گفته بودی وصف العیش نصف العیش، پس چه اشکالی دارد بنویسم کاش آن پسر شانزده ساله بزرگ که شد، شبیه تو شود؟ بزرگ که شد، بتواند پسرهای شانزده ساله دیگری را «عاشق کند»؟ بزرگ که شد... آه، «بزرگ» که شد...

*: برنامه نه چندان جالبی که هفته‌ای دو روز باید می‌ماندیم مدرسه و درس می‌خوانیدم.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

410

ما همه از صدقه سری شماست که زنده‌ایم خانم. نفس‌های ما را گره بزنید به نفس‌های پسرتان، بند بند دلمان را وصل کنید به تارهای مویش و لحظه لحظه زندگی‌مان را پیوند بزنید با دوست داشتنش. ما از او ممنونیم به خاطر همه وقت‌هایی که داشتیم می‌رفتیم، اما او نگه‌مان داشت. همه وقت‌هایی که گریه‌مان گرفت، اما او بغلمان کرد. از او ممنونیم به خاطر روزهایی که داشتیم فراموشش می‌کردیم، اما خودش را -تلخ یا شیرین- به ما یادآوری کرد. ما چقدر خوشبختیم که او را داریم. که عصرهای جمعه دلمان برایش تنگ می‌شود. که از چند ماه مانده به نیمه شعبان آرام و قرار نداریم. ما چقدر خوشبختیم...

 

پ.ن: چهارشنبه امتحان ریاضی داریم و رسمن هیچی بلد نیستم :)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

409

امروز نزدیک ستاری بیلبورد کوچکی دیدم از آقای هاشمی. یادم افتاد رحلت ایشان هم همین روزها بوده. فکر می‌کنم سوالی که همه ما -مخصوصن شهرداری تهران- باید از خودش بپرسد، این است که به راستی برای کشور یا حتی برای انقلاب، آقای هاشمی مفیدتر بوده یا شهید سلیمانی؟

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چند روز پیش می‌خواستم بنویسم «تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی». احتمالن کسی باید خیلی کتابخوان باشد و حافظه‌اش هم خیلی خوب باشد تا بفهمد چه می‌گویم. خودم همین چند روز پیش کتاب را تمام کردم. همان چیزی بود که فکر می‌کردم. از آن کتاب‌هایی که خواندنش را پیشنهاد نمی‌کنم، اما به هرحال قشنگ است. ذهن شخصیت اصلی داستان را -به تناسب سن و جایگاه شخصیت- دقیق تصویر کرده. تا جایی که من از آن سن یادم می‌آید، حتی بیش از حد دقیق است. بگذریم. دیگر آن کتاب، نویسنده‌اش و تصویرهای دقیقش مهم نیست. تو برای من، مثل بیل هستی برای چارلی. خوشحالم که فردا قرار است ببینمت. با اینکه شاید بخواهی درباره موضوع ا.ش با هم صحبت کنیم. بعد لبخند بزنی -از آن لبخندهای عمیق- و بگویی تو هم سال‌ها قبل از من بدتر بوده‌ای اما به مرور زمان یاد گرفته‌ای و از این حرف‌ها...

من اما می خواهم قبل از تو، خودم درباره موضوع ا.ش صحبت کنم. راستش موضوع اصلن به ا.ش برنمی‌گردد، ا.ش فقط آخرین و مخصوصن برای تو، بارزترین نمود آن است. من در تنظیم رابطه با آدم‌ها به شکل جدی و عمیقی مشکل دارم. اگر بخواهم درباره زمانش فکر کنم، 3 سال پیش یادم می‌آید. 3 سال پیش همین روزها. اما به نظر می‌رسد مشکل به گذشته‌ای دورتر از این برگردد. نمی‌دانم کی. نمی‌دانم چگونه. به هرحال شاید تاریخش خیلی مهم نباشد. چه فرقی می‌کند؟

نگاه من در حل کردن مشکلات از وقتی که یادم می‌آید «هورا یه مشکل جدید! بریم بترکونیمش!» بوده. اما نسبت به این مشکل، نگاهم این نیست. نگاهم «وای یه مشکل جدید! کاش همین الان یه درِ جادویی توی کمد باز شه تا من بتونم برم نارنیا و از دست همه مشکلات راحت شم» است. دوست دارم بتوانم به یک نفر صفر تا صد مشکل را بگویم، او هم صفر تا صد راه‌حل را بگوید. راستش از وقتی یادم می‌آید به دنبال چنین آدمی گشته ام. آدمی که بتواند صفر تا صد همه چیز -به معنی واقعی کلمه: همه چیز- را بداند و همچنان بدون قضاوت کنار هم باشیم. حالا اسمش دوست باشد، معشوق باشد، همسر باشد، مادر باشد یا هرچیز دیگری. نمی‌دانم بقیه آدم‌ها توانسته‌اند چنین کسی را پیدا کنند؟ احتمالن نه. هرکس به هرحال چیزی برای مخفی کردن دارد و کسی که چیزی برای مخفی کردن داشته باشد، چنین آدمی را پیدا نکرده. 

پیدا کردن آدمی که گفتم، دیگر خیلی هم مهم نیست. مهم این است که بتوانم روابطم را به شکل نرمال و عادی با همه پیش ببرم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل دهم. کارهایی که باید را به موقع و درست تحویل بگیرم. حرف‌هایم را بدون اینکه قرمز شوم بزنم. از قضاوت شدن نترسم. وقتی در معرض نگاه دیگران قرار می‌گیرم، همه چیز را نبازم. نمی‌دانم. صدتا چیز دیگر. باید این وضعیت را بهتر کنم. باید «مسئولیت‌پذیر» باشم. آنچه تا امروز یاد گرفته‌ام، مسئولیت پذیر بودن نسبت به خودم است و گاهی نسبت به خدا. نسبت به آدم‌ها؟ هرگز. نسبت به کارها؟ هرگز. 

پ.ن: امروز حساب کردم، حدود 65 روز مونده تا نیمه شعبان. دوست دارم هر روزِ این تقریبن دو ماه کاری بکنم. از فردا می‌نویسم ایشالا.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

قال رب اشرح لی صدری... و یسر لی امری... و احلل عقده من لسانی... یفقهوا قولی... و اجعلی لی وزیرا من اهلی... هارون اخی... اشدد به ازری... و اشرکه فی امری... کی نسبحک کثیرا... و نذکرک کثیرا...

استاد، کلاس‌های دانشگاهش را با همین آیه‌ها شروع می‌کند همیشه. انگار می‌خواهد همه مسئولیت را از خودش سلب کند، همه سختیِ یاد دادن را بیندازد در دامن خدا و بعد شروع کند... موسی در آین آیه‌ها تنهاست. تنها ایستاده وسط تاریکی دنیا و کسی را می‌خواهد که همراهش باشد. تازه می‌خواهد او از نزدیکانش هم باشد. از رفقایش. که پشتش را گرم کند. که اگر روزی خسته شد، بتواند چند کلمه‌ای درددل کند. بتواند سرش را بگذارد روی شانه هارون و اصلن چند قطره‌ای اشک بریزد. پشتش گرم باشد که خودش هم اگر نبود، برادرش هست. رفیقش هست...

موسی در آخرین جمله‌اش به خدا، می‌گوید هارون را می‌خواهم تا با هم بیشتر به یاد تو باشیم. بیشتر عبادتت کنیم. بیشتر دوستت داشته باشیم. این، واقعن معرکه است. نمی‌گوید هارون را می‌خواهم برای وقت‌هایی که حوصله‌ام سر می‌رود. هارون را می‌خواهم تا با هم نوشابه بخوریم. تا با هم برویم برویم سینما. تا با هم برویم مسافرت. تا با هم حرف بزنیم. تا با هم برویم کوه. می‌گوید هارون را برای تو می‌خواهم... 

امشب به این فکر کردم که فقط این مدل دوست داشتن است که در نهایت ماندگار می‌شود. دوست داشتنی که باعث شود «کثیرا» به یاد خدا باشیم... من چقدر عوض شده‌ام. خوب یا بدش را نمی‌دانم، اما عوض شده‌ام. 2 3 سال پیش باور داشتم که عشق به تنهایی ارزشمند و مقدس است. فارغ از معشوق. کمی که گذشت، باور داشتم عشق ارزشمند است به شرطی که معشوق هم ارزشمند باشد. و الان به نظرم عشق ارزشمند و مقدس است اگر در مسیر باشد. اگر به قول موسی، «نسبحک کثیرا» را محقق کند. عشقی که اینطور نباشد را نمی‌پسندم. حالا هرچقدر هم ادبیات این را قبول نداشته باشد. هرچقدر هم قشنگ‌ترین قصه‌های عاشقانه آنهایی باشند که مسیر زندگی عاشق را از این رو به آن رو می‌کنند...

پ.ن: نوشتن تقریبن یادم رفته. از عوارض سال کنکور :)

پ.ن2: اولیای بچه‌ها -البته با در نظر گرفتن استثناها- چقدر آدمای رو اعصابین. طرف به من گفته که آ.ن حرف منو گوش نمی‌کنه، شما بهش توصیه کن کمتر بازی کامپیوتری کنه. آخه عزیز من! نتیجه nسال زحمت شما در تربیت پسر عزیزت این شده، بعد توقع داری با چند ماه آشنایی چیکار کنم من؟ واقعن چی فکر می کنی با خودت؟ 

پ.ن3: تعریف با آب و تاب از رشته‌ها و دانشگاه‌ها برای بچه‌های کنکوری (مخصوصن توسط اولیاشون) واقعن ظلمه. طرف فکر می‌کنه اگه شریف قبول نشه، یا اگه کامپیوتر قبول نشه، چه چیز مهمی رو از دست داده. و همین فکر همه سیستم عصبی‌ش رو به هم می‌ریزه.

  • mosafer ‌‌‌‌‌