حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

از این حرفا

از این حرفا که یه ساعت بیشتر دوسِت دارم و اینا ...

جیمِ «عَجِّل»

هو الحبیب

 

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند اتاق عمل. دکترش گفته بود بعید است موفق شوند. وقت‌هایی که می‌رفتیم ملاقات، مانیتور خطی را نشان می‌داد کم ارتفاع، بدون پستی بلندی. شبیه تابعی ثابت، صاف تا مثبتِ بی‌نهایت.

.

ما همه نشسته بودیم روی صندلی‌های پشتِ اتاق. خاله روی زمین؛ از نتوانستن. چادرش مثل دامنی که دخترهای قاجار می‌پوشیدند تا دل ببرند، پخش شده روی زمین. دایره طور. «بچه هام چی می‌شن؟». کسی جوابی نداشت. مامان فرشته تسبیح را تندتر انداخت. مهره‌های پلاستیکی سبزرنگ می‌افتادند روی هم. «ص» ها را غلیظ می‌گفت، «ح» ها را هم. زبانش اما می‌گرفت موقعِ جیمِ «عجل». تسبیح را گذاشت کنار. زل زد به پنچره دایره ای اتاق.

.

مامان پیام‌های تلگرام را یکی بعذ از آن یکی می‌خواند. «ملاقات شهردار تهران با همتایش در کره جنوبی»، «انتصاب مدیرکل جدید معاونت برنامه و بودجه». کاری نداشت برای انجام دادن. نذر کرده بود اگر دایی سالم بیاید بیرون، چهارده هزار صلوات بفرستد. نمی‌توانست آن لحظه‌ها. قفل شده بود زبانش. الفِ «اللهم» را هم نمی‌توانست تلفظ کند، چه برسد به حِ حلزونی «محمد».

.

بابا دست هایش را گذاشته بود پشتش. گره کرده در هم. داشت فکر می‌کرد بعدا چه کند، اگر ... . بچه‌هایش چه می‌شوند؟ کوچک بود یکیشان. مهدکودک نمی‌رفت هنوز. موهایش به قهوه‌ای می ‌زد، «غروبی». باید همان لحظه تکلیفش را مشخص می‌کرد با خودش. چه می‌خواست بکند؟ باید بار آنها را هم تحمل می‌کرد؟ حتما. معلوم بود. شک نداشت اگر دایی حالا جای او بود، فکر هم نمی‌کرد در پذیرفتن مسئولیت آنها. بدش آمد از خودش به خاطر این فکر. خب ... معلوم بود باید بیشتر کار کند. دو شیفت. صبح و بعدازظهر. گوشی‌اش را در آورد. وقتی بار سوم لیست مخاطبینش را بالا پایین کرد، یافت آنچه را می‌خواست. «سلام جناب مهندس. اون دعوت به استخدام که ...»

.

حالا که اینها را می‌نویسم، دایی را برده‌اند توی اتاق. من، زبانم قفل شده از ذکر گفتن. صلوات فرستان. نمی‌توانم. نذر علی اکبر(ع) کرده‌ام اگر سالم بیاید بیرون، شب هفتم محرم خرما پخش کنم توی هیئت. زیاد. آنقدر که کسی نزند روی دست بچه‌اش : «یعنی چی ! نذری هرکی یه دونه». حالا که اینها را می‌نویسم، می‌خواهم چیزی را بگویم که سالها مخفی‌اش کرده‍ام. رازی «مگو». از نقطه راس سهمی ضربان‌هایم. نه آن نقطه‌ای که برای تندتر تپیدن است موقع دیدن دختری که موهایش را بیرون ریخته در خیابان. «من معتادم». و هرگز این را جایی نگفته‌ام. و اگر حالا دایی نخوابیده بود توی اتاق عمل و دکترش نگفته بود احتمالش کم است، حالا هم نمی‌گفتم. من معتادم. معتادم به صورت قرمز‌ شده مامان پشت ماسک که از سرکار بر می‌گردد. معتادم به صحبت هرروزه‌مان که می‌پرسد : «مگه چقدر راهه تا در؟». می‌خندم : «کم نیست». معتادم به تکان دادن عصببی پاهایش؛ چه شب موقع خواب، چه صبح موقع چک کردنِ اولِ وقتِ گوشی‌اش. معتادم به مقعنه بزرگ سیاهش. من معتادم به دست‌های نشسته بابا که تا می‌رسد خانه، سریع می‌چپد توی دستشویی. معتادم به دست‌های زبرش با حالتی جمع شده. معتادم به گرفتنشان. به مزه مزه کردنشان با پوست خشک شده لب‌هایم در پاییز. من معتادم به موهای طلایی مامان فرشته که از ته سفیدند. از ریشه. معتادم به چروک‌های صورتش. جمع شدن‌های پوستِ دستش. به دامنش؛ به رنگ آسمان در گرگ و میش صبح. من معتادم به تنِ صدایش؛ که گرم است؟ یا ملایم؟ یا پرشور؟ یا سینوسی؟ یا عمیق؟ یا دخترانه؟ نه. صفت‌ها کم می‌آورند در «بیانش». که «قشنگ» است؛ همین. من معتادم به خستگی نگاه خاله در را که باز می‌کند بیاید تو. به چشمان سرخ مخفی شده‌اش پشت عینک دودی. به کیسه‌های خرید توی دستش. به لحن پایین صدایش. «خوبی خاله؟». معتادم به خندیدنش. به نشستن کنارش. به شنیدن قصه‌هایش. معتادم به پیام های پر از قلبش. من معتادم به کت شلوار قدیمی دایی و کیفش که بند بلندی دارد تا پایین ستون فقرات. به کلماتش موقع حرف زدن از سربازی. به دست مردانه‌اش که موقع سینه زدن می‌کوبد روی شانه چپ؛ برای قلبش. که درد نگیرد سینه‌اش. معتادم به تعارف کردن‌هایش به «جون دایی خسته نیستم»، «قربونت برم خودم می‌آرم کالسکه رو». من معتادم به موهای مدل‌دار امین. به شیطنت توی چشم‌هایش. به جا گذاشتن کلید پشت قفلِ خانه. معتادم به بیو واتساپش، به عکس پروفایلش. «amin is sleeping» که هنوز گرامر مضارع مستمر را نخوانده و «is sleeping» را یک جایی شنیده لابد. معتادم به قطع شدن اینترنت وقتی بگوید : «علی این قطع شد بیا ببین چِشِه». من معتادم به موهای غروبی محمدطاها. به لمس دست‌های کوچکش که می‌خواهد تفنگ جدیدش را نشانم بدهد. به صورتِ خیس شده از اشکش برای نوشابه سیاه کوکاکولا. به بازی‌اش با کنترل کولر گازی؛ 25، 24، 23 ... . معتادم به پیراهن قرمزش که عکس گربه‌ای نقش بسته رویش؛ با عینک آفتابی و موهایی نقره‌ای. معتادم به قطره شیرکاکائویی که ریخته گوشه لباسش. من معتادم به شکم تازه درآورده مهدی. به استدلال آوردن میان حرف‌هایش. به لحظاتی که خیره می‌شود به سقف برای فکر کردن. به رنگ خجالت‌زده صدایش «حالا ببخشید دیگه...». به خنده دندان نمایش؛ که پلاک دندان ‌های بالا بیفتد بیرون. به فرار از نگاه به چشم‌هایم. من معتادم به رضای بزرگ شده. به قدر بابایش یا بابایم. به قدر من. معتادم به پیراهن بزرگ آبی‌اش که پایینش ریز سوراخ شده. به وقت‌هایی که لباس فوتبالی می‌پوشد؛ سیاهِ یک دست با نوشته های طلایی. معتادم به خنده‌هایش از عمیق ترین نقطه دلش. به صورتش که شبیه است به شکلی با دو کانون. دو مرکز. من معتادم به پیش هم بودنمان، به ناهارِ جمعه ظهر. به شیرینی خوردنِ بعد از ناهار. به کتک کاری با امین، با مهدی، با رضا. با کشتی گرفتن بدون قاعده. معتادم به آسفالت توچال موقع بالا رفتنمان. به کالسکه قرمز محمدطاها که هرچه گفتیم، قبول نکرد بزرگ شده. من معتادم ... مثل اعتیاد مردی با دندان‌های زرد و ناخن‌های در حال افتادن در مرکز ترک اعتیاد که امیدی ندارد برای ترک کردن. که می‌داند آرزویی نیست برای دنبالش گشتن. که موی دختری را ندارد برای شانه کردن. من معتادم. مثل پیرمردی با ابروهای سفید که فندک را می‌گیرد زیر سیگار و می‌داند بکشد یا نکشد، باقیمانده عمرش از دوسال بیشتر نمی شود ...

 

پ.ن 1 :و این اعتراف نامه ای است تا پس از مرگ به دنبال اسرار زندگی من نگردید. خودم گفتم، پیش از آنکه شما در بهشت زهرا، موقع سپردن سیاهی کفن به خرماییِ خاک بفهمید ...

حبیب

از حبیب یاد بگیر؛

به پای امامت

پ

 

 

ی

 

 

ر

 

شو ...

دلِ من

می توانی روی من قمار کنی.

 

من تمام «دل»ها را برای تو رد کرده‌ام.

 

حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.

 

نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.

 

هو الحبیب

 

آدم‌ها عاشق که می‌شوند به عرفان هم روی می‌آوردند. مثلا من پسری را می‌شناسم که از وقتی عاشق شد، بعد از هرنماز عشا می‌رود سجده. بلند که می‌شود نور لامپ در خیسی چشمانش تلالو عجیبی دارد. یک بار که صحبت می‌کردیم، پرسیدم : «تو اینهمه می‌ری سجده چی می‌گی به خدا؟» خندید. «بهش قول می‌دم». خیره نگاهش کردم. گفتم : «قبلنا اینقدر عارف نبودیا». دوباره خندید. «قول می‌دم که هیچی حواسمو ازش پرت نکنه». نوبت من بود که بخندم. «یعنی تو نمازات اصلا "بهش" فکر نمی‌کنی دیگه، نه؟». می‌خواست با مشت بزند روی شانه‌ام؛ جاخالی دادم. «تو سجده به خدا می‌گم که آدما و چیزای دیگه عمرا نمی‌تونن اونو ازم بگیرن.» بعد گفت : «فداش می‌کنم همه چیو...»

 

گفتم که. آدم ها عاشق که می‌شوند، به عرفان هم روی می‌آورند. بعد از هربار که دست هم را محکم می‌گیرند، یا مثلا هربار که دربند را تا جایی که می‌شود می روند بالا، زود عذاب وجدان می‌گیرند. به خانه که می‌رسند؛ می‌روند سجده؛ طولانی و عمیق. پر از قول‌های ناگسستنی. قربانی کردن تپش قلب برای خدا؛ با هزار شرط البته. «خدایا اگه این عشق به صلاح ما نیست، به صلاحمون کُنِش». «اگه دیگه هییییچ راهی نداره که درست شه، یه بهترشو واسمون جایگزین کن قبل گرفتنش». «خدایا اگه این عشق ما رو ازت دور می‌کنه، یه چیزیم بذار تو راهمون که جبران کنه، نزدیک شیم بهت». «خدا یعنی اگه هیچ جوره راهی نداره که این عشق رابطه ما رو با تو خراب نکنه، خب باشه ...». جمله آخر را هم کامل نمی‌کنند. با چشمانی خیس بلند می‌شوند، یا علی می‌گویند و صدای بابا می‌چرخد توی سرشان که می‌گوید : «خدا کریمه ...»

 

ما غالبا به این سبک عاشق می‌شویم و اینگونه آن را با خدایمان تطبیق می‌دهیم. ولی کربلا جای اما و اگر نیست. جای جملات نیمه کاره نیست. جای قربانی کردن است؛ جای "سه طلاقه".

.

ما بازو در بازوی همدیگر در صفی به حفاظت حسین(ع) در رژه‌ای دوره‌ای، هر آنچه داریم را فدا می‌کنیم. «بابی انت و امی». نه اینکه یواشکی، در واپسین ساعت شب، با صدایی که برای نماز ظهر هم کم است و با هزار قید و شرط، که فداکردنی تمام و کمال. ایستاده کنار بابا و مامان. «بابی انت و امی». من تمام درد یتیم شدن را می‌خرم برای تو عزیز من. و می‌دانم چه دردی دارد بابا و مامان نداشتن. که از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شماره‌ای را از حفظ بگیرم، بخندم و بگویم : «مامان داری می‌آی خونه می شه یه کمم شیرینی بخری؟». می‌دانم از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شب به بابا بگویم: «پیر شدم تو قرنطینه. بریم یه دوری بزنیم این اطراف؟». می‌دانم اگر آنها نباشند، دیگر نمی توانم خودم را پیش کسی لوس کنم؛ نمی‌توانم سرم را بگذارم روی پای مامان و بگویم: «حوصله‌م سر رفت اینقدر فاینال خوندم» و او دستش را بکشد روی سرم «وا. تو که بلدی همشو. اینقدر خوندن نداره.». می‌دانم از آن بعد هیچ کس نخواهد بود تا نازم را بکشد غذایی که دوست ندارم بخورم. هیچ کس به خاطر من گریه‌اش نمی‌گیرد. هیچ کس زندگی‌اش را به خاطر من تعطیل نمی‌کند. هیچ کس برایش مهم نیست من در مهمانی چه لباسی می‌پوشم. هیچ کس سرِکار به این فکر نمی‌کند که من در خانه گشنه‌ام است. هیچ کس از نگرانی برای من تب نمی‌کند. هیچ کس برایش مهم نیست من فردا قرار است در این دنیا چه‌کار کنم. هیچ کس وسط درس خواندن برایم چیزی نمی‌آورد که بخورم تا قند خونم نیفتد. من اینها را می‌دانم. تمامش را. و به مراتب سخت‌تر از این خواهد بود درد یتیمی. ولی نمی‌دانم چطوری می‌شود که وقتی اینها می‌آید توی سرم، بلندتر از قبل فریاد می‌زنم : «بابی انت و امی ...»