حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

نیمه شعبان 99

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

می‌شه باشیم با هم

نگو بس کن برم

به نام مهربانترین

 

با سلام و عرض خسته نباشید مجدد؛

 

این بار غرض از مزاحمت، طرح درخواست یا خواهش جدید نیست هرچند خودتان خوب می دانید انتهای دل ما، روز و شب خواهش و التماس است برای آمدنتان -فعل آمدن مناسب شما نیست. قدم رنجه کردنتان ...- . آن خواهش را که هم شما خوب می دانید و خدای شما، ما هم هر روز و هرشب، در هر نماز بارها تکرارش می کنیم. چه کنیم دیگر ؟ دلتنگی که وقت و موقعیت مقتضی سرش نمی شود.

 

این بار برایتان می نویسم از باب تشکر. خودم می دانم که باید خجالت بکشم، چون واضح است که زبان حقیر، قطعا قاصر است در قدردانی و تشکر از شما. مثلا همین نفسی که اذن می فرمایید وارد شود، کمی بماند، بعد بیاید بیرون، می دانید چندتا می شود ؟ -آن دفعه حساب کردم برایتان در سال می شود چقدر. حالا باز نمی خواهم بگویم که در هر کدامش چقدر دلتنگی هست و از این داستان ها-. خلاصه اینکه قاصریم از شکر و تشکر. اما چه کنیم که همین اندک ادبی که لطف کرده اید در ما گذاشته اید و بهمان یاد داده اید -نمی خواهم پشت سر هم بپرم وسط نامه و چیزهای اضافی بگویم اما حالا ناگزیرم که بگویم شما منتهای ادب را یاد داده اید، این ما بوده ایم که جز اندکی و کمتر از اندکی، یاد نگرفته ایم ...- حکم می کند که تشکر کنم برای رسیدگی به نامه قبلی. یعنی شما با اینهمه گرفتاریتان نامه مرا خواندید ؟ کلمات مرا خواندید ؟ بعد فکر کردید راجع بهش ؟ بعد با خودتان گفتید چه کنیم که این خواهش هم اجابت شود ؟ بعد انجامش دادید و همه اینها به خاطر نامه من ... اصلا وقتی فکر می کنم شما این کلمات بی معنی ای که من پشت هم ردیفشان کردم را خوانده اید می لرزد تمام وجودم. این حرف ها کجا، چشم های قشنگ شما کجا ؟ دست شما درد نکند آقای من. لطف کردید، منت نهادید. هم برای خواندن نامه هم برای رسیدگی به آن. هزار مرتبه از شما متشکرم. به اندازه تک تک ستاره های آسمان ممنونتان هستم. دیگر بلد نیستم واژه ای برای بیان تشکر ... خلاصه اینکه دم شما خیلی گرم !

 

پ.ن 1 : خودتان کاری کردید که زین پس هرچه حرف و درد و دل داشتم نامه بنویسم برایتان.

پ.ن 2 : لطفا نامه های مرا که می بینید به دلم موقع نوشتنشان نگاه کنید. نه نکنید ! به کلمات هم که نگاه نکنید. پس به ... نمی دانم ! خلاصه خودتان یک فکری بکنید

پ.ن 3 : دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ؟                   باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ؟

پ.ن 4 : وقتی نگاهم می کنی، قشنگیاتو دوست دارم ... حالت معصوم چشات ...................................

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش

 

به نام مهربانترین

 

سلام و خسته نباشید ...

غرض از نوشتن، این نبود که مزاحمتان شویم، آخر می دانیم که این روزها سرتان با اوضاع دنیا خیلی مشغول است. و کارها عجیب گره خورده اند توی هم و مطمئنم شما هم زود آستین بالا زده اید که این آشفته بازار را اصطلاحا راست و ریست کنید. اما چه کنیم که دست و دلمان جز به نامه نوشتن برایتان نمی رود. آخر اگر به شما ننویسیم به چه کسی بنویسم ؟ آن هم در این اوضاع و احوال که سطح دغدغه ی انسان های در ظاهر وسیع بین، محدود شده است به کشور خودشان یا شهر خودشان، شاید محله خودشان، ای بسا کوچه شان، بعید نیست خانواده شان و در آخر خودشان. آری آنهایی که تا دیروز به دنبال آدم فضایی ها در مریخ بودند، حالا دستشان بالاتر از پیشانیشان نمی رود که نکند تبشان بالا بگیرد و -زبانم لال- سایه پر برکتشان از سر دنیا کم شود. اما شما، خب راستش من می دانم شما هرچقدر هم که کار داشته باشید، هرچندتا نامه هم که گذاشته باشند روی میزتان، تک تک شان را نه تنها می خوانید، بلکه اگر نامه ای خیس باشد از اشک، خشکش می کنید یا مثلا اگر بغض فرستنده نشکسته باشد، خودتان به جایش گریه می کنید. خلاصه اینکه قصدمان اصلا و ابدا مزاحمت نبود، فقط ... .

 

راستش مسئله ای به ذهنم رسیده است که گفتم بهتر است آن را با شما در میان بگذارم. دیگر خودتان که رسم و رسومات ما را از برید، می دانید که تا کارمان به شما نیفتد، محال است یادی کنیم و نامه ای بنویسیم، اما امان از آن روز که گره ای، مشکی، مسئله ای پیش بیاید، دیگر نامه است که مثل ذرات طوفان شن -مثال بهتری به ذهنم نرسید- سرازیر می شود سمتتان. الان هم درست از همان موقع هاست که کارمان بدجوری گیر کرده است، یعنی نه اینکه بقیه وقت ها مشکلی نبوده، نه، اما به هرحال دل خوش می کردیم به «عسی ان تکرهوا شیئا» و «لقد خلقنا الانسان فی کبد» و دم برنمی آوردیم و جز گریه های گاه و بیگاه، اراده ای نمی کردیم. اما حالا ... راستش نمی دانم چه شده است که اینهمه دارم مقدمه می نویسم. معمولا زود آنچه را که باید می نوشتم و آخرش یک «من الله توفیق» و تمام. اما انگار حالا طوری است که چون مطمئنم شما تک تک این کلمات را می خوانید و بیقراری نفس ها و لرزش دلم را پشت هرکدامشان می بینید، دلم می خواهد همینطور بنویسم و بنویسم و بنویسم. اصلا انگار من به دنیا آمده ام که برای شما بنویسم. البته قطعا شما به دنیا نیامده اید که بخوانید، اما بی ما وقت که زیاد دارید، خب بخوانیدشان دیگر ... -شوخی کردم ! ببخشید اگر ناراحت شدید که اگر یک نفر در این دنیای دراندشت به فکر ما باشد، بی شک او، شمایید-

 

طرح مسئله : -خب شاید این مدل دو نقطه گذاشتن و نوشتن، خیلی قشنگ نباشد. ولی ما وسعمان بیش از نیست که اندازه دلمان به قلب گنجشک هم نمی رسد. اما فکر می کنم در مدل های دیگر من همینطور به نوشتن ادامه می دادم و آنوقت شما از بعدِ نماز صبحتان تا هنگام نماز ظهر مجبور می شدید فقط همین یک نامه را بخوانید و آنوقت انبوهی از نامه های دیگرتان می ماند. نکته دیگری هم هست که من به هرحال (حداقل هنوز !) مولانا و حافظ نشده ام که شما را با هزار استعاره و تشبیه، بخوانم. توانایی ما همین است که بنویسیم «طرح مسئله، دو نقطه». - خودتان می دانید که هرسال 365 روز است و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه. اینها را اگر در هم ضرب کنیم حتما خیلی عدد بزرگی خواهد شد، آنقدر بزرگ که مجبوریم نماد علمی اش کنیم تا راحت خوانده شود. حالا شما فرض کنید که در تک تک ثانیه های این 365 روز، قلبمان بیش از یک بار زده است. اگر این هم به محاسباتمان اضافه کنیم دیگر خیلی خیلی بزرگ می شود. بعد فکر کنید در همه آن تپش ها، در واقع، یک جورهایی، نمی دانم چه بگویم ... شاید اصلا بهتر باشد نگویم ... نه ! می گویم ... در هر تپشی درد گرفته است قلبمان از نبودنتان. یعنی هربار که تپیده، هر ساعت که گذشته، هر روز صبح که بیدار شده ایم، اولش کلی شوق داشته ایم که کارهای قشنگ و بزرگ کنیم، بعد یکهو یادمان افتاده شما هنوز نیامده اید ... آنوقت سرمان را دوباره گذاشته ایم زمین و چشم ها را بسته ایم که این دنیا -به چشم های قشنگ خودتان قسم - ارزش نگاه کردن ندارد ... بعد کمی که چشم هایمان را بسته ایم تا خوابمان ببرد و شاید پلک هایمان را زور داده ایم تا گریه مان نگیرد، یادمان افتاده نیمه شعبان نزدیک است. بعد کلی قند آب شده است توی دلمان و جوری از جا پریده ایم که همه فکر کرده اند لابد آن روز برنامه ای برای گنج یابی داریم، بی خبر که ما دل خوش کرده ایم به 15 بار طلوع و غروب خورشید از ماه شعبان -نشود فاش کسی ها !-. بعد حالا الان که این شکلی است، یعنی همه خیال ها و امیدهایمان از دست رفته، انگار دیگر شور و شوقی نیست برای ادامه زندگی. آخر ما بدون مردن برایتان چگونه زندگی کنیم ؟ آخر اگر همین یک نیمه شعبان را هم نداشته باشیم که جمع بشویم دور هم، دستهای همدیگر را بگیریم و شعر بخوانیم برایتان، چه کنیم ؟ خلاصه اینکه غرض از مزاحمت دلتنگی تان بود که بدجوری داشت گلویمان را فشار می داد. بغضی بود که 365 روز است به امید نیمه شعبان قورتش داده ایم، اما حالا دیگر چاره ای جز ترکیدن نمی یابد. می دانید، یک تفاوتی هست بین ما و شما. شما هیچ وقت تا کنون منتظر خودتان نبوده اید ... تا حالا هیچ وقت نصفه شب ها التماس خودتان نکرده اید که بیایید. شما همیشه خودتان را داشته اید. ولی ما شما را که نداشته ایم هیچ، خودمان را هم با عشق و غم شما قمار کرده ایم و حتی دیگر خودمان را هم نداریم. خلاصه اینکه لطفا خودتان، به هر طریق و روشی که می دانید و از راهی که بلدید و هر طور که می شود و هرجور که امکانش هست، شخصا مسئولیت نیمه شعبان را برعهده گرفته و تمهیدی بیندیشید که این یک سال انتظارمان -خدایی نکرده، زبانم لال، هفت قرآن به میان- نشود دو سال ...

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش.

و من الله توفیق ...

 

پ.ن : اگر دوست داشتید می توانید جواب نامه را به ایمیل من یا هرکدام از شبکه های اجتماعی که مایل بودید، بفرستید. اگر هم آن را لایق کلماتتان ندیدید -که به صورت ماهتان قسم لایق نیستند- دل من هست که می توانید شخصا آنجا تشریف بیاورید و جوابتان را ابلاغ فرمایید -هرچند به کلمات آسمانی تان قسم دل من از هر کاغذپاره ای نالایق تر است- به هرحال خوشحال می شوم جوابی هرچند کوتاه بفرستید برایم ...

 

"ق" مثل قلم ...

هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم ... پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم ... پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم ... پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم ... پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد ... پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند ... آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد ... فاجعه است ... فاجعه ... واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید ... شب و روز ... هم تراز قیامت ... هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی ... "و الشمس و ضحیها" 

... "و القمر اذا تلها" ... "لا اقسم بیوم القیامه" ... "و لا اقسم بالنفس اللوامه" ... آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" ... این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش ... اما ... افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان ... تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم ... پس وای بر ما ... و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم ... و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند ...

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام ...

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت ... 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !