حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هو الحبیب

صدمین نوشته اینجا، بیشک اختصاص دارد به «تو». من مشغولم به مرور خاطراتی از جنس تو. آنجا که نشستیم در قطارِ اتوبوسی. درست یادم نمی‌آید چندساله بودم. نه آنقدر کوچک که خاطرات ثبت نشوند، نه آنقدر بزرگ که از شوق بنویسم. از دوست داشتنت. من، هنوز هم بچه ام. هنوز هم همان بچه چندساله هستم که کیسه کفش را کشید روی سرش. همو که می‌ترسید از خیس شدن. همو که اسیرش کردید زیر بارانِ «آزادی». من آن ثانیه‌ها را به یاد می‌آوردم. اولین بار بود و آخرین بار. ما به رسم همشهری‌هایتان آدم برفی نساخته ایم در حرم. زیر هر باران با شما خیس نشده ایم. ما تنها یک بار، و فقط یکبار... «بارانِ نم نم، چتر و خیابون...». خاطره‌ها پراکنده اند و بی‌نظم. مثل آرزوهای در هم گسیخته زیرزمینِ حرم. آنجا که چندسال یک بار گچ می‌گیرند رویش را. روی خودکارهای صورتی و آبی. و آنگاه ممکن است دختری از جنس خودکار صورتی پیش شاهزاده‌اش باشد. دست‌هایشان را گرده کرده باشند توی هم. و شما از آن بالا، نگاهشان کنید. راستی، من عاشقم بر نگاه شما. تصور نگاه شما. اینکه شما ثانیه‌ای نگاهتان گره بخورد به نگاه من. و آنگاه...

در آن «اذا رجت الارض رجا»ی نگاهتان، خواهید خندید؟ لبخند خواهید زد؟ و یا جایی حوالی گلویتان بغضی گره خواهد کرد... که تقصیر اینهاست که مهدی(ع) ...

خاطره دیگر تنفس خداست کنار شما. «ها» کردن غیر شما و تنفس شما. شما، شما، شما. شما «درخت» و «آب» و «دیوار» نیستید که تکرارتان کلمات را خسته کند. شما همویید که مجنون با کلمات اسمتان معاشقه می‌کرد... همویید که... از تنفس می‌گفتم و اینکه قلب من جایی حوالی دوست داشتنتان گرفت. پر شد از تپشتان. سیمهای نوار قلب پیچید دور دلم. به حساب اندازه گرفتنتان...

بیش از این جانی نیست برای ادامه کلمات... و اگر هست، بگذار بماند برای «آن روزهای سبز...»

هو الحبیب

 

هیچ کدام از شما آنتالپی را نفهمیده اید؟ یعنی هیچ کدامتان نمی‌دانید که آنتالپی عبارت است از مجموع انرژی؟ درک نمی‌کنید که چرا باید فراورده‌ها را منهای واکنش دهنده‌ها کرد؟ چی؟ اشتباه گفتم؟ شاید. قرار که نبوده معصوم باشم من. اصلن همین است که هست. نمی‌خواهید، به جهنم. بروید بیرون کلاس. بروید آپارات و آلا را زیر و رو کنید تا شیمی یاد بگیرید. الکی که دیروز تمام تخته را سیاه نکردم. مجازی سخت است؟ به جهنم. حوصله‌تان را نمی‌کشد زل بزنید به مانیتور؟ یک لحظه. یک لحظه بایستید. نکند حتی نمی‌دانید هگزان پایدارتر است یا سیکلوهگزان؟ نمی‌دانید و مثل علاف‌ها می‌خواهید حساب کنید؟ دانه دانه پیوندهای هیدروژن و کربن را بشمارید؟ بعد ضربدر آنتالپی میانگین کنید؟ به جهنم. کنکور تمام شد و شما هنوز گمان می کنید تعداد H-H را یکی کم شمرده اید...

*

من دوباره عاشق شده ام بر کلماتِ آهنگی غریبه. کلمات خود به خود پتانسیل اند. باید واکنش دهند تا بشکنند. و من هرگاه بر آهنگی عاشق شده ام، بی شک تو به یادم آمده ای. تو با همان توصیفات همیشگی. که همگان از بَرَند. باران محکم‌تر، از برگ‌ها چکه می‌کند. «وای خدا یار اومده...». این ابراز هیجان، غریب‌ترینِ احساسات است. آنجا که نمی‌دانی چه کنی. بدوی سمتش؟ یا به رسم یعقوب بیندازی خودت را زمین. بیندازی و غلت بخوری تا او. تا کنار پایش. و حالا که رسیدی، چه کنی؟ به آغوشش بکشی؟ ببوسی‌اش؟ یا به قول آنها که انگلیسی بلدند، با «awe» نگاهش کنی؟ «awe» عشق است که آمیخته به ابهت. عشق است که آمیخته به ترس. اگر به آغوشش کشیدی و سرتاپایت سوخت در بنزین دوست داشتنش چه؟ سوخت و هیچگاه چشمانت گره نخورد در قرنیه‌اش. «وای خدا یار اومده...». اینجاست که تنها می‌توانی ابراز هیجان کنی. «وای خدا...». خدا، همو که «او» را از او، تمنا کردی هرروز. همو که برایش زنگ زدی دفتر مرجع. «آیا می شود در رکوع و سجده فارسی گفت؟» که ما دوست داشتن را به عربی بلد نیستیم. همو که «مرجع» خندید و گفت بله. می‌شود. و از آن 5 تای قنوت، شد 17 تای رکعت، 34 تای سجده و 56 تای رکوع و قنوت و سجده. و باز باید از همان خدا بخواهی. که صبر بدهد دلت را. نفست را. اینجا خلاف آنجاست که مجنون تمنایش کرده بود برای افزودن عشق. «عاشق تر از این کنم که هستم...». اینجا باید بخواهی که کم کند عشق را. که اگر زیاد باشد، تن تاب نمی‌آورد. چشم تاب نمی‌آورد. «فانی» می شود. سوخته، محترق...

«وای خدا یار اومده...»

«نم نم بارون زده...»

«تو دفتر خاطره‌هام اسمتو هرروز نوشتم...»

«ضربان قلبم کنار تو روی صده...»

«من عاشق چشمان تو هستم...»

«تا آخر عمرم به احساس تو وصلم...»

«

من تا ابد عاشقم و...

همه جوره...

پاتم...

»

 

هو الحبیب

 

رادیو ماشین را بلندتر می‌کنم. صدای قریشی غلبه می‌کند بر قطرات باران. هان... «چه حاصل از آشنایی‌ها... گر پس از آن بود جدایی‌ها...». کلماتش چنگی به دل نمی‌زنند. مگر قرار نبود مسیر قشنگ باشد؟ اصلن چه کسی گفته ما راه می‌افتیم که برسیم؟ کفش‌ها و قدم‌ها، برای نرسیدن اند. برای یخ زدن زیر برف پارک ملت و به هیچ کجا نرسیدن. برای قرمز شدن انگشت‌ها تا سر حدِ مرگ؛ و آنگاه -به رسم جوجه تیغی‌ها- گره کردنشان توی هم. ما قرار بود نرسیم...

اگر روزی، پس از تمام آشنایی‌ها، فراقی باشد و نبودنی، من هرگز حسرتش را نخواهم خورد. که من با تو لحظه‌ها را زیسته‌ام. جناب کارل نوشته است که بالاترین لذت‌ها، معاشقه است با معشوق. چه خیالی باشد «او» چه واقعی. تو هرگز برای من واقعی نبوده‌ای... من بر خیال تو عاشقم. بر آخرین فکر شناور در ذهنم پیش از خواب. بر هر روز اولین تپش تندتر دلم. نگاهم می‌افتد به شیشه ماشین. جای انگشان بلند شاتوتی رنگت مانده است روی شیشه شاگرد. درست تیری نشانه رفته ای وسط نقاشی‌ات. خندیدی. «زیرش چی بنویسم که خوشگل تر شه؟»

«مگه نقاشی شما خوشگل "تر"م می‌تونه بشه؟». 

«بی‌مزه»

فکرهایش را کرد. شعری نوشت از شاعری غریبه. «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». شدم شبیه آنها که در چت می‌نویسند : «جرررررر...». 

«دیوونه تو که همین الانش داری منو می‌بینی آخه»

سرش را آورد نزدیک‌تر. آنجا که عطر نفس‌هایش... هرگز... که شما نامحرمید بر او. منم که باید بدانم عطر نفس‌هایش چه بود و چه کرد... «ولی اونجا دیگه اینا نیستن. این ماشینا نیستن. ترافیک لعنتی حکیم نیست. راننده تاکسیای هول که همش بوق بزنن نیستن. دود نیست. هزارتا حرف و حدیث نیست...». می‌خندم. برایش می خوانم: «یوم یفر المرء من اخیه... و صاحبه و بنیه...». 

دوباره کلمات قریشی طنین می اندازد در ماشین... «چه حاصل از آشنایی ها...». مصرع اولش بیشتر به دل می‌نشیند. راستی، «من شما رو اولین بار کجا دیدم؟»

هنگ کنگ

هو الحبیب

 

اشکهای خاله دست ردی ست بر تمام آرزوهای دنیا. اشکهای خاله، جایی نمیگذارد برای زندگی از این به بعد. اشکها آدم را در ضعیف ترین موضع ممکن رها میکنند. رها میکنند و نقش میبندند بر لبه پیراهن. گریه بزرگترها غریب‌ترینِ عکس‌ها ست. آنها که مشهورند به اخم کردن؛ به جدی بودن. آنها که یادمان داده‌اند: «مرد که گریه نمی‌کنه». اما من اشک‌هایی دارم برای ریخته شدن... نه برای خودم، برای زندگی‌ام، خستگی‌ام یا هرچیز دیگر... که برای دیگران.

من، محبوس در هراسی بیمارگونه از کرونا، هیچ نمی‌توانم بکنم. هرگز نمی‌توانم اشک تمام آنها را که گریه کرده اند، پاک کنم. نمی‌توانم برای همه آنها که دختر آرزوهاشان رفته، از گوته بنویسم. که «هرچه مرا نکشد، قوی‌ترم می‌کند». من محکومم به تنهایی. محرومم از ناطور بودن. از نجات آدم‌های لبِ مرز. نجات آدم‌ها از «آرایش غلیظ».

حالا که هیچ نمی‌توانم بکنم، ناگزیرم از گریه کردن برایشان. از فرو ریزش قطرات اشک بر روی کیبورد. من امشب به جای همه آنها که کسی را برای به آغوش کشیدن ندارند، گریه می‌کنم. پس از آن، برای همه آنها که کسی را دارند، اما... اما «او»، همو که باید نیست. همو که کلمات اینجا مملو است «ازش». همو که به هم می‌ریزد سیاق ادبی کلمات را؛ محاوره می‌کند جمله را. همه آنهایی که که بلندی هر مویی، یاد «او» می‌اندازدشان. همو که حالا چتی است آرشیو شده در واتساپ... آدرس وبلاگی ست خاک خورده و قدیمی. صفحه اینستایی ست پرایوت. شاید پس از آن برای همه آنها که دچارند به فقدان نیز گریه کنم. همه آنها که خاک نریختند بر سرشان. آنها که سهم‌شان از عزا سیاهی عکس پروفایل بود. آنها که سهمشان از التیام، تسلیت‌های فورواردی شد. آنها محتاجند به اشک‌های من. به خیس شدن صورتم. به برق زدن چشم‌هایم. یاد افسانه‌ای افتاده ام پوسیده و کهنه. که از غم نوشته بود. که آدم‌ها اگر بی‌دلیل ناراحتند، حتما کسی جای دیگری در دنیا مُرده. و آنگاه، کسی نبوده که برایش ناراحت شود... من فکر می‌کنم به پدربزرگی فراموش شده در بالاترین طبقات آپارتمانی در هنگ کنگ...

کذلک

هو الحبیب

سوژه‌ها همه تکراری‌اند. آنقدر که از لاک شاتوتی نوشتم و دست‌های عرق کرده، همه چیز بوی کهنگی گرفته. حالا، اگر نبود کلماتِ غریب آهنگی از جنس انتظار، هیچ نداشتم برای نوشتن. آنجا که می‌خواند... «یه دنیا با دلم قهره، وقتی تو با من قهری...». این شبیه است به ریاضیات. آنجا که دامنه را حساب می‌کنیم. از دامنه، هرچه به تابع بدهیم، عددی پس می‌دهد. و من، به هرچیز مقداری از تو را می‌دهم. به دلم تو را می‌دهم و تپش پس می‌گیرم. به فکرم تو را می‌دهم و جنون پس می‌گیرم. به دست‌هایم تو را می‌دهم و... باز شد همان قصه تکراری دست‌های عرق کرده. من از تکرار بیزارم...

قهر بودن مفهومی است در دامنه انسان‌ها. آدم‌هایند که قهر می‌کنند؛ که پیام‌هایشان را دیر جواب می‌دهند. که اموجی‌های خنده را می‌گذراند کنار. اما اینجا... در قاعده «یه دنیا با دلم قهره...»... اشیا هم جان می‌گیرند برای قهر کردن. برای دوستمان نداشتن. و اینگونه است وقتی تو قهر باشی... 

در تکمیل این کلمات غریب، برآنم که بنویسم تنها اشیا و آدم‌ها نیستند که قهرند. من هم قهرم باهاشان... تو که نباشی چه نیازی ست مرا به دیگران؟ چه نیازی است به ذرات غذا که پر کند معده‌ام را؟ چه نیازی است به چت و خنده؟ تو اگر نباشی، چه نیازی است به کلاس‌های مدرسه... به دامنه‌ها و بُردها. من با تک تکشان قهرم... از همه شان بیزارم... 

 

پ.ن 1: «و نحن اقرب الیه...». و «نزدیک ترین»، به چه حساب می‌تواند در دوری قهر باشد... ؟

آی واویلا... عادت نوشتن افتاده از سرم... خدایا رحم کن بهم...

اثر انگشت

هو الحبیب

آینه پر‌ شده است از جای دست‌های امین. وقتی دعوایش می‌کنم، می‌خندد. «سخته به خدا تمیز کردن آینه به این گندگی». صورت شکلک درآورده‌اش می‌خندد. «دِ نخند دیگه. همه جا پر شده از جای انگشتات". نگاهش را می‌چرخاند طرف من. «اگه یه روزی من نبودم، به جای انگشتام نگاه کن، یادم بیفت». کیش و مات. من مسافری می‌شوم به سرزمین‌های دور ...

مسافری به سرزمین انگشت‌ها. به انحنای خطوط انگشت اشاره که می‌رسند به هم. محل انقطاع دو سهمی. من مسافری می‌شوم به سرزمین تب کردن کف دست. اثر انگشت، نشانی ست غریب. برای مایی که هرکس ردی گذاشت روی دلمان و رفت. مایی که کُهنه و شیشه پاک‌کن نداشتیم. من، کلکسیونی دارم از انگشت‌ها. از واپسین بازمانده‌های شهرک متروک عشق. ساکنان اینجا روزی از جنس هیجان بوده اند. از جنس عرق کردن دست‌ها توی هم. جنس طغیان فِرِ مو از زیر روسری. نوشتن از عشق، یا به عبارت دیگر «تو»، پر‌ مشقت ترین کار دنیاست. که حفاری معدن قلب را‌ می‌طلبد و خطر ریزش به دنبال دارد. خطر مدفون ماندن زیر خواستن، زیر آوارگی، زیر موهایت که مش به مش ریخته است روی شانه ...

قصه به جا ماندن آثار دست، قصه خرس‌ها رو‌ می‌ماند در‌ جنگل. روی تنه درخت‌ها. که هرکدام نشانی می‌گذارند به نشانه قلمرو. که مال ماست اینجا، هرکه قدم گذارد بیگانه است. و ما آدم‌ها، شبیه ایم به خرس‌ها. در پر کردن جنگل‌های دیگران با دست‌هایمان. مایی که علامت گذاشتیم رو دل‌های همدیگر. که اینحا قلمرو من است، مالکیتم، فرمانروائی‌ام. اینجا همان جاست که با داشتنش، نیازی به جنگ نیست برای تصرف دنیا. نیازی به تانک و موشک‌های زیرزمینی نیست. ما همه جا را پر از علامت کرده ایم. تمام مایی که شب تولدش، کادو کردن یاد گرفتیم. تمام مایی که با بند کفشش، یاد گرفتیم بند ببندیم. و حالا او چند بار بشورد مانتوی تمام مشکی‌اش را ردِ عطر پاک شود از رویش؟ چند سال کفش چسبی بپوشد که یاد بندهای گره خورده‌اش نیفتد... مایی که سرچ کرده بودیم در آپارات، مدلِ قلبی بند کفش...

من معتقدم هرکس بوی باروت بدهد، محروم مانده است از تعیین قلمرو. محروم است از نوازش موهای دختری روی پایش. از ترکیب شاتوتی لاک با ارغوانی روسری محروم است. تمام آنها که طنابی می‌‌اندازند دور گردن زندانی سیاسی، محروم‌اند از دوست داشتن. از همان توصیفات تکراری که قبلا گفتم محرومند، از عرق کردن دست‌ها و بوی عطرها. آدم‌ها اگر مالک دلی باشند برای خواستن و مویی برای شانه کردن، نیازی ندارند به شهرها و کشورها. به تصرف آنها. به جنگ برای یکی دو وجب گل و لای...

هو الحبیب

 

تا پیش از این، پر از کلمه بودم برای این لحظات. حالا اما همگی مسافرند به مقصدی نامعلوم. و من تنها چند کلمه دارم که بنویسم... و آن اظهار خنده است و خوشبختی از پا نهادن به اینجا...

*

اصل همیشه بر آن بوده است که دین تحقیقی باشد. دلی. نه موروثی و جغرافیایی. از نگاهِ دیگر اما... همین دینداری نصفه کاره... همین نمازهای یکی در میان... همین غزل‌های حافظ... همین «کمیل» و «عاشورا»... همین مهدی... حتی موروثی هم نرسیده است به خیلی‌ها. به آنها که هر دوشنبه منتظرند خدا سوار بر خری شود در آسمان؛ ضربه‌ای بزند به پهلوهای خر و بیاید زمین، نرسیده است. به آنها که بزرگی در دینشان، به راهبگی است و ریاضت، نرسیده است. به آنها که برای بقیع نگهبان گذاشته‌اند؛ آنها که مطلقن محرومند از تماس لب‌هایشان با ضریح، نرسیده است. به آنها که بزرگی نفسشان، قد علم کرده است در اطراف کعبه، نرسیده است. به آنها که شنبه‌ها، جواب تلفن را نمی‌دهند، نرسیده است. همان‌ها که معتقدند خدا خواب است شنبه‌ها، مزاحمش نشوند. دینداری موروثی و جغرافیایی، به انبوه آدم‌ها نرسیده است. و من فکر می‌کنم اگر جایی دیگر به دنیا آمده بودم روزها را چگونه می‌گذراندم. میان بارها و دیسکوها؟ اگر من در جغرافیایی دیگر بودم، چه می‌نوشتم حالا؟ کلمه‌ای بود برای ردیف کردن؟ یا از شدت مستی، افتاده بودم جایی حوالی مبلِ کنار آشپزخانه... 

آدم‌ها به شوخی، در طفره‌ای از هدیه دادن، قصه‌ای می‌سازند شنیدنی. که ما خودمان هدیه ایم. ما تراول‌هایی هستیم، آبی و تانخورده در پاکت. ما کلماتی هستیم از جنس «دوستت دارم». و اما تو... کاش مثل آدم‌ها کادو بدهی. کاش حوصله‌ات نیاید بنشینی ساعت‌ها، چسب بزنی به کاغذ کادو. دو طرفش رو بگیری، تا کنی داخل و بعد دوباره چسب بزنی. کاش تو هم خودت را هدیه بدهی. داشتنت را، خواستنت را حتی. آنچه آفریدی، خودت بودی. کاش آنچه را هم پس می‌گیری، خودت باشی. «من» نباشد. آرزوهای من نباشد. زندگی من نباشد...

پیش از این، برای یک سالگی وبلاگ، از «او» نوشتم. همو که اسمش را همگان می‌دانند. حالا برای هفده سالگی خودم، باز از او خواهم نوشت. و اعتراف می‌کنم... «صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را». یعنی من وصال نخواستم. خیالت را تمنا کردم. مردن برایت را تمنا کردم. «من اما باز پنهانی...» طوری که هیچ کس نفهمد، در آخرین لحظاتِ تمام شدنِ شمع ها. «تو را هم آرزو کردم». تو را آرزو کردم، و مشرک شدم در آرزوها. اشکال ندارد اما... بگذار شرکِ پرستیدن تو، بسوزاند تمام ایمانِ خراب آبادِ مرا...

دوستت دارم ...

+این کلمات در ۹:۰۹، ۹ آذر، سال ۱۳۹۹ نوشته شده است.

بلاک

یکی از مهم ترین چیزایی که تو این ۱۷ سال یاد گرفتم اینه که دکمه بلاک اونقدرا هم که می‌گن، دکمه ترسناکی نیست... :دی

 

پی‌نوشت : تاریخ تکرار می‌شود و همینطور... بماند به یادگار...

هو الحبیب

از حالا ده روز مانده است به تولدم... 

و من بیش از هرچیز به تو فکر می‌کنم. فرهنگ ما پر است از مفاهیم دستکاری شده. پر از بدهای خوب و خوب‌های بد. همه می‌دانند که من عاشقم بر کبریت. و بر سرمایِ چرب بنزین. عاشقم بر دبه‌های سفید رنگ با در قرمز. غریب ترینِ احساسات دنیا، لمس سرمای بنزین است بر سر. سُر خوردنش میان موها. فرو رفتنش در چشم. و آتش گرفتن مژه‌‌ها. و چه می‌شود مگر وقتی کسی آتش می زند خودش را؟ چه می‌شود مگر که سرتاپای کسی بسوزد در تمنای معشوق؟ که ما فقط برای چشمانِ او... که برای جا گرفتن در سیاهی‌اش.

رسم بر آن است که یافتنِ سفیدی سخت‌تر است از سیاهی. همه چیز کثیف می‌شود خودش، تمیز اما نه. چشمان تو اما مثال نقضی است بر این قاعده. که تو همیشه مثالی هستی از جنس نقیض؛ بر تمام قاعده‌ها. قاعده آفرینش، که قرار بود آرام باشد همه چیز. که دریا همیشه آرام است، و طوفان استثنا. تو اما... با موجِ موهایت، دست ردی زدی به قاعده طبیعت. و من آخرین قاعده را نیز می‌شکنم... قاعده مرگ را... من به رسم بنزین و کبریت، در چشمان تو، جاودانه خواهم شد. فرشته مرگ خواهد ماند در حسرت گرفتن جانِ من. که شعله‌های آتش جان می‌گیرد در چشمان تو. مرگ، قاعده جدا شدن از دلبستگی است. قاعده رهایی از عادتِ زندگی. مرگ، قاعده کنده شدن از آنجاست که دوستش داریم. من اما... تازه جان خواهم گرفت میان چشمان تو. شعله‌های آتش، تمام وجود مرا در تو حل خواهد کرد. بنزین، عزرائیلِ من است. و من او را به آغوش خواهم کشید...

تاریخ پر است از آنها که سوخته‌اند. از آنها که طعم بنزین را بر سرشان مزه مزه کرده اند. من نه آخرینشان خواهم بود، نه اولی. تاریخ پر است از پرده‌های کنار زده شده و نقش بستن شعله‌ها در قرنیه‌ای مشکی. قرنیه‌ای که شهریار نوشته بود: «تا نو نگاه می‌کنی...». تاریخ پر است از درهایی که جلویشان کسی آتش گرفته. کلمات بویی از جنون دارند امشب. بوی کبریتِ آتش نگرفته می‌دهند. من در آستانه آتشی عظیمم. تو برای من، راهی به جز سوختن خودم نگذاشته‌ای. چراکه تو در واپسین لحظات ناگزیری از نگاه کردن به من. که این رسم دلبرهاست. دلبرها همه مشاقند بر تماشای عشقِ دلداده‌ها. من از این ثانیه‌ها، از این کلمات، از این روزها و شب‌ها، تنها تو را می‌خواهم. و چرا این خواستن را با مرگ پی نگیرم؟ با خیس شدن از بنزین؟

من خواهانمِ بنزینم و آتش... که سینه «سوخته» ام بیش از این تاب نمی‌آورد. فقط... حضرت دلبر (علیه الرحمه)... دکترها نوشته‌اند پلک به قاعده 12 بار است در دقیقه. به حساب ریاضیات، هر پنج ثانیه یکبار. شما لطف کنید گوش کنید به حرفشان. بیشتر از پنج ثانیه هم خیلی بعید است طول بکشد...