حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    472
  • ۰۲/۰۹/۲۹
    471

۲۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

هو الخلاق...

اگر کسی بپرسد چه چیز از تو را بیشتر دوست دارم، باید لحظاتی به انتخاب میان آرامش و لبخندت فکر کنم. باید انتخاب کنم میان لحظاتی که با شنیدنت آرام می‌شدم یا لحظاتی که با لبخندت از ته دل می‌خندیدم. احتمالن همان آرامش را انتخاب کنم... آرامشی که پشتش سالها بیقراری خوابیده است. آرامشی که با آن به من یاد دادی آرام نباشم. هردو می‌دانیم که تو هیچگاه قرار نیست اینجا را بخوانی... پس راحت‌تر حرف می زنم. من پله به پله تمام عقایدم را با تو مرور کردم. گام به گام در هرجلسه اندیشه اسلامی 2، تمام آنچه می‌دانستم را پشت در گذاشتم و تو از نو یادم دادی. من بیشتر از آنچه فکرش را می‌کنی، حرف گوش‌نکن ام. اما به تو که می‌رسد انگار همه چیز فرق می‌کند. انگار این حرف‌ها را تو نه، کسی دیگر از دهان تو زده است. گاهی در مواجهه با آدم‌ها احساس می کنم دنیایشان هیچ وسعتی ندارد. دنیایشان به کوچک‌ترین چیزها محدود شده. دنیای من هم همین شکلی است. با این تفاوت که انگار من در ورای دنیای خودم، دنیای تو را می‌بینم. وسعتت و بزرگی نگاهت. هرگاه کسی پرسیده است الگویم کدام آدم است، یا هرگاه پرسیده اند هدفم چیست، فورن تو را به یاد آورده ام. و فورن جواب داده ام دوست دارم معلم باشم. همانطورکه تو هستی. تعریف خیلی‌ها از معلم، کسی است که چون هیچ کار دیگری نتوانسته بکند، تدریس را انتخاب کرده. اما تعریف من از معلم تو بودی. باهوش‌ترین و بهترین آدمی که در تمام این سال‌ها شناخته ام. خوش‌سلیقه‌ترین کسی که شناخته ام. تعریف من از معلم تویی بودی که حتی یک لحظه سر کلاسش خسته نشده ام. تویی که هروقت حوصله هیچ‌کس را نداشته ام، با تو حرف زده ام. تویی که حرف نزده می‌فهمد چه شده است. من مدت‌هاست تو را می‌شناسم و مدت‌هاست دوست دارم تو باشم. خود خودت. حتی آنطور لباس بپوشم که تو می‌پوشی. آنطور بنشینم که تو می‌نشینی. آنطور حرف بزنم که تو حرف می‌زنی. تو تنها نه، اما از معدود آدم‌هایی بودی که در طول خدا دوستشان داشتم. که تو را دوست داشتم چون خدا را دوست داشتی. چون یادم دادی که خدا را دوست داشته باشم. یادم دادی که باید از نمازم لذت ببرم. از روزه‌ام لذت ببرم. از سختی بیدار شدن نماز صبح لذت ببرم. یادم دادی از مشهد، از زیارت لذت ببرم. یادم دادی که خوشحال باشم. که به همه چیز بخندم. من جواب همه سوال‌هایم را در تو جستجو کرده ام. تو آنقدر غرق در خدایی که می‌توانم هرچیز مربوط به تو را دوست داشته باشم. لبخندت را، دستانت را، قرمزی ماشینت را، کلماتت را، کلاست را، چشمانت را، بی قراری‌ات را، نمازت را، افطارت را، سحرت را، مشهدت را، عبایت را، عصایت را، شال گردنت را، پالتوی بلندت را. تو متولد شدی تا من به زندگی ادامه دهم و چقدر خدا مهربان است که تو را نه برای من، که برای تمام ما آفرید. تولدت بدون شک مبارک است، مبارک‌تر باشد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

و من به راستی از گشتن در پاساژهای مختلف و رفتن به کافی‌شاپ‌های مختلف متنفرم. و به راستی از رعایت نشدن بعضی چیزها متتفرم. و از اینکه جوری لباس بپوشم یا رفتار کنم که آدم‌های تو خیابان از من خوششان بیایند، متنفرم. و در شرایط فعلی، از غذا خوردن در رستوران‌های با قیمت‌هایی واقعن غریب متنفرم. و از هرحرفی که باعث شود خدا گوش‌هایش را بگیرد تا حرف‌هایمان را نشنود متنفرم. و از شوخی‌ها و حرف‌های این روزها متنفرم. و از حقارت دنیای خودم و بقیه متنفرم. و زین پس به هیچ‌کدام از کارهایی که بالا نوشتم تن نخواهم داد. باشد که خدا دفعات قبلی را هم ببخشد...

پ.ن: و البته... کوه را خیلی دوست دارم. برف را خیلی دوست دارم. بستنی خوردن زیر برف و روی برف را خیلی دوست دارم. نقاشی کشیدن روی برف را خیلی دوست دارم. روی کوه آدم انگار نزدیک‌تر به آسمان. آنقدر نزدیک که بتواند ابرها را در آغوش بگیرد...

پ.ن: چقدر جالب است که چندنفری توی گروه خانوادگی نسبتن بزرگمان هستند که پرت‌ترین و بی‌ربط‌ترین مطالب ممکن را می‌فرستند. گویی از صبح که بیدار می‌شوند تا شب که بخوابند دنبال انواع شایعات، خطرات، شبهات و بیماری‌ها می‌گردند تا ما را سریعن در جریان بگذراند. همزمان، آدم‌هایی هم‌سنِ آنها می‌شناسم که برای اینکه یک کلمه حرف بزنند، حاضرم ساعت‌ها منتظر و تشنه‌شان بمانم. خدای قشنگم... پیری و بزرگسالی من را شبیه دسته دوم قرار بده...

پ.ن: معلم گسسته‌مان به معنای واقعی کلمه نابغه است. رتبه کنکورش ۲۰ بوده و اینکه چقدر باهوش بوده و هست از هرکلمه حرف زدنش مشخص است. همه درس‌های شاخه ریاضی را هم جاهای مختلف درس می‌دهد. شاید اگر تصمیم نگرفته بود معلم شود، می‌توانست خیلی چیزهای دیگر بشود. خدای قشنگم... نمی‌دانم این شخص خاص را برای معلم شدن آفریده بودی یا نه، ولی عمر من را به آن چیزی اختصاص بده که مرا برایش آفریده ای، نه آنچه دوست دارم...

پ.ن: خدا... خسته شده ام.

پ.ن: فلانی ناراحت شده است؟ مودبانه‌ترین جوابم "به جهنم" است. فلانی اول یاد بگیرد چطور دوستی‌هایش را از حالت مکانیکی، از این حالت که هر آدم مثل یک آچار کنار دستش باشد تا شاید لازمش شد، خارج کند، تا بعد ببینیم ناراحتی‌اش را چه کنیم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

حس غریبی در من وجود دارد که اگر بگویند چیزی سخت است یا کاری نشدنی، مشتاق‌تر می‌شوم که انجامش دهم. اشتیاقی که به هیچ وجه در کارهای آسان‌تر و حتی مفیدتر وجود ندارد. یکی دوماه پیش گفتند اسید و باز سخت‌ترین مبحث شیمی است و خیلی‌ها می‌گذرند از کنارش. من آنقدر تست اسید و باز زدم و آنقدر خط به خط کتاب را حفظ کردم که حالا هرچه تست‌هایش توی آزمون بیشتر باشد خوشحال‌تر می‌شوم. اینها را ننوشتم که گزارشی از درس‌های نیم‌سالم ارائه کرده باشم. دوسال پیش کار سخت و نشدنی را این دیدم که ارتباط خاصی با بقیه آدم‌ها نداشته باشم. نه اینکه در تنهایی زندگی کنم، فقط اینکه خوشحالی، امید و احساس ارزشمندی‌ام در کنار و نگاه دیگران نباشد. برای علی ۱۶ ساله‌ای که اولین بار داشت با احساساتی مواجه می‌شد که تا قبل از آن نبودند، این کار سخت‌ترین کار دنیا بود. احساساتی که تا آن موقع توی فیلم‌ها بود، توی کتاب‌ها بود، اما توی دنیای واقعی وجود نداشت. و خب آسان نیست گرفتن چیزی از کسی که شیرینی‌اش را برای اولین‌‌بار تجربه می‌کند. من اما توانستم... اینکه برایش واقعن از روحم هزینه کردم و زخم روی زخم به خودم اضافه کردم، بحث دیگری است. اما به هرحال توانستم در دوست داشتن و ارتباط با آدم‌ها به استغنا برسم. حفظ این استغنا هنوز هم خیلی سخت است. نسخه بی‌حس شده من هنوز همان کسی است که آدم‌ها را از صدای نفس کشیدنشان تشخیص می‌دهد. همان کسی که واژه واژه کلمات آدم‌ها یادش می‌ماند. با این حال، وابسته نبودن به آدم‌ها هنوز چالشی ست که دوستش دارم. مشکل فقط اینجاست که آرام آرام دلم دارد تنگ می‌شود و دل‌تنگی همه محاسباتم را به هم می‌ریزد. دلم برای لذت بردن از حرف زدن، لذت بردن از پیش هم بودن و لذت بردن از ارتباط داشتن تنگ شده... دلم برای اینکه شعر و آهنگ بفرستم برای کسی تنگ شده. دلم برای خنده‌هایی که چنددقیقه امتداد می‌یابند تنگ شده. برای خوشحال بودن دلم تنگ شده. برای اینکه بخندم و خنده‌ام از سر این نباشد که طرف مقابلم ناراحت نشود. بخندم و در لحظه به هزار فکر و دغدغه‌ای که توی سرم است فکر نکنم. شاید حالا چیز سختی که باید انجامش دهم این است که باز هم دوست بدارم و بخندم و خوشحال باشم... نمی‌دانم چه شد که عکس‌هایم را ریختم روی وان‌درایو، اما نتیجه‌اش این است که چندوقت یکبار عکسی را می‌فرستو توی نوت‌هایم که ۲۰۱۸، در این روز فلان عکس را گرفتی. و پسر! در نهایت تعجب از خودم می‌پرسم این منم که اینقدر خوشحالم؟ منم که به هیچ چیز فکر نمی‌کنم؟ منم که از ذهنش به خواب پناه نمی‌برم؟ چه عجیب. چه موجود ناشناخته‌ای. هیچ‌وقت دوست نداشتم به قیمت ندانستن و بیخیال بودن خوشحال باشم. اما این روزها دارم به آدم‌های اینطوری حسودی‌ می‌کنم. آدم‌هایی که به دنیای اطرافشان، به جامعه اطرافشان و به هیچ‌چیز دیگر فکر نمی‌کنند. دنیای خوشی دارند. واقعن دنیای خوشی... من مدت‌هاست نتوانسته ام به آنچه که هست راضی باشم. با آنچه هست خوشحال باشم. هرلحظه به طرز دیوانه‌واری فکر کرده ام چه کار کنم که چیزی بهتر شود. این احساس را واقعن هیچ‌کس نمی‌فهمد. نمی‌فهمد من نمی‌توانم از خودم و از کارم راضی باشم. این خوب نیست... بد است در واقع. دوست دارم خوشحال باشم. دوست دارم از ته دل بخندم. دوست دارم به این فکر نکنم که فردا قرار است چه بشود. که دهم یازدهم تیر سال بعد چه می‌شود. که فردایش چه می‌شود. که اول مهرهای بعد از آن قرار است کجا باشم. خیلی وقت است لذت‌های کوچک را اساسن اتلاف وقت محسوب می‌کنم. ذهنم انگار فریاد می‌زند آخر این هم لذت بردن دارد دیوانه؟ بله دارد! ولی من توان لذت بردنش را ندارم. از این شرایط خسته ام. شدیدن خسته. کار سخت الانم این است که لذت بردن را تمرین کنم؟ نمی‌دانم... 

پ.ن: فقالت: دوست دارم جوری پیرهنشو اتو کنم که هیچ خط تایی نمونه روش. کاش من هم اینقدر عاشق بودم...

پ.ن: خود گریه رو نه، ولی دلم سبکی بعدش رو می‌خواد...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

مضیقه طریق.

خدای قشنگم... هربار "ما اضیق الطرق علی من لم تکن دلیله" را می‌خوانم، یا هربار به صراط الذینِ نماز که می‌رسم و تمام ده روز محرم و بعد از ظهرهای نیمه شعبان به این فکر می‌کنم که من در کدام دسته قرار می‌گیرم. از آنها که راهشان تنگ است یا آنها که راهنمایشان هستی؟ نمی‌دانم... هیچگاه به جواب خاصی نمی‌رسم. اما تو را به صدای باران بر شیشه ماشین، من را هیچ‌وقت از آنها که ندانسته -با حرف‌ها و رفتارهایشان- باعث شدند دنیا مهدی‌ات را کمتر دوست داشته باشد، قرار نده. ممنونم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یک روز...

دوسه تا پرنده توی کتابخانه که رویشان نوشته "یک روز می‌افتد آن اتفاق خوب" و هزار پروانه بی‌قرار در دل من که روی بال‌هایشان نوشته "انگور می‌شود با چشم تو شراب" منتظرند، نمی‌آیی؟ 

پ.ن: بیا، عاشق‌ترم می‌شم...

پ.ن: وقتی می‌آی صدای پات...

پ.ن: بیا فردا یه کم دیره...

پ.ن: به هرحال من از تعداد زیادی رمان توی کتابخانه‌ام نگذشته ام که سال کنکور "سلامت و بهداشت" بخوانم، بنابراین...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

پرتوان...

هم‌ارزی پرتوان بیان می‌کند که در محاسبه حد کسر در بی‌نهایت، به شرط صفر نشدن حاصل،  می‌توان تنها جمله‌ای با بزرگترین توان در صورت و مخرج را در نظر گرفت... شاید من هم باید به جای این جملات با توان‌های خیلی کوچک، تنها او با بزرگترین توان را در محاسبه زندگی‌ام در نظر بگیرم. با این هم‌ارزی آرام‌تر می‌شوم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

چه می‌کنیم؟

دیشب یکی از اقوام داشت به طرز غریبی پسرش را دعوا می‌کرد. پسرک عمیق گریه می‌کرد... به خدا گفتم: بچه من فقط جلوی تو باید اینگونه گریه کند، اگر قرار است جلوی من اینطور گریه کند، مثل خیلی چیزهای دیگر که می‌خواستم و اجازه ندادی، اجازه نده هیچگاه فرزندی داشته باشم... بماند به یادگار تا بعدها یادم نرود چطور باید رفتار کنم.

پ.ن: از تمام علی با آن شخصیت و لطافت و زیبایی، رسیده اید به مقدار و چگونگی غذا خوردنش؟ وای بر ما و شما به خاطر ظلمی که به او می‌کنیم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دسته چهارم.

دو روایت از امروز.

۱. گفتم می‌شه بیای غر بزنم؟ و اومد... :)

۲.

-استاد می‌خوام حقوق بخونم. واسه حقوق هم باید کنکور انسانی بدم.

-"القضات اربعه، ثلاثه فی النار، واحد فی الجنه". اگه مطمئنی از اون یه دسته ای، برو.

-...

-پول وکالت و قضاوت خوردن نداره... حقوق اسم داره اما روح تشنه تو رو سیر نمی‌کنه.

(اگر روزی دوست وکیل یا قاضی‌ای از اینجا عبور کرد، عذرخواهم. اما به هرحال اینجا بازتاب‌کننده نظرات شخصی من است...)

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

جامعه ما...

از اینکه جامعه دو دسته شده است، بعضی‌ها یکی دو روز قبل برای شهادت پست و استوری بگذارند و بعضی یکی دو روز بعد برای هواپیما، و آدم مشترکی هم بینشان پیدا نمی‌شود، حالم به هم می‌خورد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

من، پسرک کلاس هفتمی آن یک بار که کربلا رفته بودم، چیز زیادی نمی‌فهمیدم. احساسی به مسجد کوفه نداشتم. ارتباطی با ایوان نجف نمی‌گرفتم و حتی وقتی از آن پنجره کوچک به قتلگاه نگاه کردم، گریه‌ام نگرفت. ولی فقط یک جا، در خانه امیرالمومنین توی کوفه، کنار چاه‌هایی که از زمان حضرت مانده بود، واقعن مردم و زنده شدم...

پ.ن: امشب به این فکر کردم که شب‌ها کنار هم نماز شب می‌خواندند؟ چه صحنه قشنگی... و ما چه حقیریم در رابطه‌ها.

پ.ن: گاهی بچه‌هاند که بابا را آرام می‌کنند، بابا...

  • mosafer ‌‌‌‌‌