حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

۲۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

هو الحبیب

امروز رفته بودم «حیاط». اینکه چه شد رفتم آنجا باشد برای بعد. اما خیلی چیزهایش را دوست داشتم. مثلن تابلوی بزرگ توی کافی‌شاپش. همان که تعداد زیادی کلمات مختلف رویش بود و کنار هرکدام یک برآمدگی بود برای اینکه بشود نخی را گره زد. بعد برای هراحساس یک رنگ نخ گذاشته بود؛ «چیزهایی که ناراحتم می‌کند» قرمز بود، فکر کنم «چیزهایی که خوشحالم می‌کند/به من حس خوبی می‌دهد» آبی بود. (بیش از این حوصله رسمی نوشتن ندارم، پس...) تقریبن معلومه هرکلمه‌ای بیشتر چه رنگی می شه. «دعا» به خیلیا حس خوبی می‌ده مثلن، یا «رهایی» خیلیا رو خوشحال می کنه. اما «مدرسه» پرتناقض‌ترین کلمه بین همشون بود. مدرسه خیلیا رو خوشحال می‌کرد و خیلیای دیگه رو ناراحت. به خیلیا احساس خوبی می‌داد و برای خیلیا هیجان انگیزی بود. این خیلی جالب بود... اینکه یه مدرسه می‌تونه به خوشحال کننده ترین جا برای بچه‌ها و در عین حال عذاب آور‌ترین جای ممکن تبدیل شه.

یک چیز جالب دیگه حیاط هم این بود که واقعن همه جور آدمی توش بود. از خانواده‌هایی که دخترهای خیلی کوچیکشونم حجاب داشتن تا خانواده‌هایی که مادرشونم حجاب نداشت. یه چیز دیگه هم اینکه مربی به اون معنا نداشتن اونجا. یا در واقع کاری که می‌کردن مربی محور نبود. مامان/بابا محور هم نبود. خود بچه ها بودن واقعن... و چقدر وقتی بچه‌ها می‌رسیدن اونجا خوشحال بودن. یه خوشحالی و رهایی عمیق. از در ورودی که رد می‌شدن، یه جوری دستاشونو باز می‌کردن و می‌دویدن که انگار به خودِ خودِ بهشت رسیدن (فکر کردن به این سوال فلسفی که چرا ما هیچ وقت از مدرسه رفتنمون خوشحال نبودیم و هنوزم نیستیم تقریبن؟ :( ) ری اکشنای مربی‌ها هم به اتفاقایی که می‌افتاد خیلی دوست داشتم؛ مثلن موقعی که ما داشتیم حرف می‌زدیم، یه اسباب بازی از دست یکی از بچه‌ها افتاد رو زمین و پخش شد. با کلی حوصله و شوخی و خنده و اینا رفتن کمکش که اون وسیله رو جمع کنه. کمک کردنشون هم اینطوری نبود که براش جمع کنن، در واقع کنارش وایسادن تا خودش جمع کنه... 

خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم اونجا رو. خیلی بیشتر از مدرسه و مهدکودک خودم. و الان احساس می‌کنم دوباره امیدی در من زنده شده که جاها و آدمای خوب -هنوز- وجود دارن...

پ.ن: روم نشد از اون تابلو نخا عکس بگیرم :(

  • mosafer ‌‌‌‌‌