حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

هو الحبیب

 

پیرزن تمام قد خم شد روی دسته گل. خشک شده بودند همه‌شان. از چند شاخه گل، زیر آفتاب تهران، چه می‌ماند؟ گل‌های خشکیده را گذاشت کنار هم. چند تا شاخ و برگ گذاشت کنارش. دسته‌شان کرد و راه افتاد. حتمن کسی دسته گلش را بعد از چند روز گذاشته بوده بیرون. کنار سطل آشغالِ سر خیابان. پیرزن حتمن دلبری داشته برای گل‌ها. که قرمز شود گونه‌اش، دست‌هایش بلرزد و دسته را تقدیمش کند. پیرمردِ پیرزن، حتمن که مهم نیست برایش کهنه و نو بودن گل‌ها. مدلشان حتا. «ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجا...»

.

پیرزن را که کنار سطل آشغال دیدم، دانستم که ما همه‌مان اوییم با موهایی سیاه‌تر. ما هموییم که برای همدیگر گل‌های خشکیده کادو برده ایم. هموییم که گل‌های خشکیده دیگران بوده ایم. ما چه حقیریم در دوست داشتن. من از میان همه چیز، ترس همین را دارم. ترس گل خشکیده بودن. ترس دسته چندم بودن. ترس بازیکن ذخیره بودن. ترس اینکه هرکس را دوست داشته باشم، دلش جای دیگری باشد. با هرکس که چت کنم، وقتی گفت خسته است و درس‌هایش مانده و باید برود؛ آخرین نگاهش نباشم روی صفحه موبایل. بعد از من، برود پروفایلِ «نرگس» های تازه‌اش را نگاه کند، بعد برود. نگاهی بینداز به چتِ «یاس»ِ تازه‌اش، بعد برود. گل خشکیده تنها برای وقتی است که دسته گلی تازه نداشته باشی. که پژمرده باشد نسترن‌هایت زیر آفتاب. پوسیده باشد سفیدی نرگس‌ها در زردی آفتاب. من چقدر از این می‌ترسم...

.

اعتراف به ترس‌، غریب‌ترین کار آدمی است. خطرناک‌ترینش. کسی که به ترس‌هایش معترف است، نمی‌ترسد. که همه می‌دانیم دیگران اگر بفهمند ترس‌هایمان را -بدون شک- دستشان را دقیقن می‌گذراند روی نقطه ترس. پیچ وحشتمان را ته می‌پیچانند. بعد می‌ایستند کمی دورتر و می‌خندند بهمان. وای بر ما. چه داشتم می‌گفتم که به اینجا رسید؟ بله... اعتراف به ترس. آدم‌ها تنها وقتی به ترس‌هایشان اقرار می‌کنند که پشتشان به جایی گرم باشد. که بدانند این ترس، هرچه شد، کسی هست. کسی هست که سرشان را بگذراند روی پایش. که موهایش را ببافند و از هیچ چیز نترسند. من هم به همین پشتوانه... از همین جا... اعلام می‌کنم که از آنچه فردا رخ خواهد داد «می ترسم». واقعن می‌ترسم. اما اعتراف می کنم به آن. و این یعنی...

بعدا نوشت: خدا را صدهزار مرتبه شکر، هیچ کدامِ ترسهایم محقق نشد. در هیچکدام از ثانیههای امروز باور نمیکردم که این منم. منم که اینقدر قوی ام. اینقدر شجاعم. اینقدر قدرتمندم. که البته، تمامی قدرت از اوست. «لا حول و لا قوه الا بالله...»

از این ترسها نوشتم که یادم باشد، کسی اگر من را بشکند، خرد نمیشوم. تجزیه نمیشوم به هزار قطعه روی زمین. من را اگر بشکنند، بُرندهتر میشوم. عصبانیتر. نترستر. اینها را نوشتم که یادم باشد از این به بعد هیچ چیز دنیا ترس ندارد. دوست نداشتن ترس ندارد. دوست نداشته نشدن -و خزعبلاتی از این دست- ترس ندارد. اصلن هیچی ترس ندارد... 

آقای استاد پارسال این روزها، که تنهاتر بودم از همیشه، گفته بود دوستی برای کمک کردنِ هم است در مسیر. برای نوشابه خوردن است کنار هم. آن روزها کلیشه بود کلماتش در ذهنم. حالا می‌فهمم اما چه می ‌فت. می‌فهمم قصه چیست. می فهمم...

  • ۹۹/۱۱/۰۵