حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

یک‌شنبه امتحان‌هایم بالاخره تمام شد. مهم‌تر از آن، سریال مانی هایست را وسط امتحان‌هایم شروع کردم و قبل از اینکه امتحان‌هایم تمام بشود، تمام شد. وقت تلف کردن ایام امتحانات یک جور خاصی مزه می‌دهد. اینکه چرا علیرغم تصمیمم برای اینکه سریال خارجی نبینم، این سریال را دیدم، ماجرای طولانی‌ای دارد. اما به هرحال دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم! 

از چیزهایی که دوست داشتم تیتراژ اولش بود. همانی که چند کلمه اولش را دیروز اینجا نوشتم. هرچند مخاطبی برای این آهنگ نداشتم، اما احساس می‌کنم منظورش را می فهمم. انگار درباره یک انتخابِ اشتباهِ دوست‌داشتنی حرف می زند...

از شخصیت ها هم -احتمالن مثل هرکسی که این سریال را دیده- پرفسور را دوست داشتم. اینکه با فکر و برنامه می‌رفت جلو و اینکه احساساتش را تا حد خوبی مدیریت می‌کرد. 

از بقیه شخصیت‌ها هم توکیو را دوست داشتم. آن هم به این دلیل که تابع احساساتش نبود. یا لااقل، می‌توانست از احساساتش در راستایی که باید استفاده کند. برای چیزهایی که می‌خواست می جنگید، خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد. لوس بازی بقیه دزدها را نداشت. شجاع بود. دوست دارم در این زمینه‌ها شبیهش باشم.

.

بعد از تمام شدنش، دوباره تصمیم گرفتم سریال خارجی نبینم. و فکر نمی‌کنم دوباره زیر این تصمیمم بزنم.

.

چند روزیه احساس می‌کنم برای از اینجا به بعد زندگی‌ام، به کسی بیشتر از «دوست» یا خانواده فعلی‌ام نیاز دارم. چندوقتی می‌شه که دیگه حوصله حرف‌های معمولی رو ندارم. خاطره تعریف کردنای الکی. سوالای تکراری. «چه خبر؟»، «چیکارا می‌کنی؟»، «معدلت چند شد؟»، «ریاضی 2 رو پاس کردی؟»، «امتحانات کی تموم می‌شه؟»، «با مترو می‌ری دانشگاه؟»، «استاد فلانی هنوز اونجا درس می‌ده؟»، «فیزیک‌تون سخت بود؟»، «چند روز تو هفته می‌ری دانشگاه؟»، «به جز دانشگاه کار دیگه‌ای هم می‌کنی؟» و انبوهی دیگر از این سوالات بی‌فایده و مسخره. واقعن چرا هیچ کس نمی‌پرسه «تابستون چه کتابایی می‌خوای بخونی؟»، «حالا که بعد از اینهمه سال که دوست داشتی، معلم شدی، چه حسی داری؟»، «فکر می‌کنی تیتراژ اول سریال راجع کدوم بخش زندگی‌ت می‌تونه باشه؟» و نمی‌دونم. یه سری سوال دیگه. یه سری حرفا که هدفشون گذشتن زمانی که کنار هم هستیم نباشه. اخیرن به چنین آدمی نیاز دارم. آدمی که بشه وقتی امتحانا تموم می‌شه، با هم بریم یه جای بلند. یه جایی که همه شهر معلوم باشه. سرمو بذارم روی شونه‌ش و بگم، بالاخره تموم شد. سالی که بیشتر از همه سالای دانشگاه ازش می‌ترسیدم، تموم شد. نه مهندسی اونقدر سخت بود که فکر می‌کردم. نه بازم ریاضی خوندن سخت بود. نمی‌خوام عاشقانه بنویسم، حتی نمی‌دونم می‌شه اسم چنین آدمیو «معشوق» گذاشت یا نه. فقط اینکه هر اسمی داشته باشه، عمیقن بهش نیاز دارم...

.

حس می‌کنم نوشتن واقعن یادم رفته! حتی از قبل هم بدتر می‌نویسم. کاش یه نفر بود که با هم بریم کلاس داستان‌نویسی. تنهایی واقعن حوصله‌ش رو ندارم. و کسی هم که کلاس داستان‌نویسی دوست داشته باشه نمی‌شناسم. خیلی بده واقعن :(

.

ذهنم خیلی به هم ریخته ست. حرفای اینجا هم خیلی به هم ریخته شد.

.

کاش الان مکه بودم. 

  • ۰۲/۰۴/۰۵
  • mosafer ‌‌‌‌‌