حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۸/۲۵
    492
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    491
  • ۰۳/۰۷/۱۰
    490
  • ۰۳/۰۷/۰۱
    489

آزاده‌ای نیست؟!

امیرالمومنین گفته است: 

الا حر یدع هذه اللماظه لاهلها؟ الا لیس لانفسکم ثمن الا الجنه... فلا تبیعوها الا بها...

-آیا آزاده‌ای نیست که این ته‌مانده غذا را برای اهلش رها کند؟ برای شما قیمتی به جز بهشت نیست... پس خودتان را جز به آن نفروشید...-

بله! ما خیلی گرون‌تر از این حرفاییم! گرون‌تر از دغدغه‌های الان من. گرون‌تر از این موضوعاتی که الان دارم بهشون فکر می‌کنم. کاش یه روزی ارزش خودمو بفهمم...

اینجا یه کم برای نوشتن ناراحتم، چون ممکنه بعضی‌هایی که نمی‌خوام بخونند. ولی این دغدغه دقیقن همون چیزیه که از فروردین و اردیبهشت امسال دارم باهاش کنار می‌آم. همون دغدغه‌ای که توی مسیر کربلا اذیتم می‌کرد. همون دغدغه‌‌ای که می‌خواستم توی کربلا واسه همیشه تمومش کنم، ولی نشد. دغدغه‌ای که موقع جنگ فکر می‌کردم دیگه تموم شده، ولی نشده بود.

باید دل، یک‌دله کنم برای محبت خدا. نمی‌دونم تا کی باید دنبال دنیایی باشم که به قول حضرت ته‌مونده غذاست. کی تموم می‌شه این دغدغه‌ها؟ این فکرا؟ این اذیت شدنا؟ این دنیا واقعن ته نداره. هر روز باید به خاطر یه چیزش ناراحت باشی. از هرچی که می‌گذری یه چیز دیگه پیش می‌آد و انگار تا بی‌نهایت ادامه داره. واقعن خسته شدم...

چقدر این متن پراکنده شد!

۲۶ مرداد ۱۴۰۴ (یک ماه بعد از کنکور دوره ۲۹)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

خمار

این شراب را نه آنقدر به من داده‌ای که مستِ مست شوم نه آنقدر دور نگهش داشته‌ای که هشیار بمانم. خمار آن یک ذره شراب مانده‌ام و در انتظار کمی بیشترش. نه آنقدر به تو نزدیکم که چیزی غیر از تو مرا به خود مشغول نکند، نه آنقدر دورم که با غیر از تو خوشحال باشم. نمازم نه آنقدر باحضور است که پرواز کنم تا آغوشت نه آنقدر بی‌حضور که از روی عادت تمامش کنم. دلم نه آنقدر از محبتت پر شده که جای برای چیز دیگری نماند، نه آنقدر خالی است که دیگر چیزها به راحتی پرش کنند. همان خمار بهترین کلمه است. خمار شرابی که مدت‌هاست به من چشانده‌ای. شرابی که نه توانسته‌ام بیشترش را بگیرم نه آنکه مستی‌اش را فراموش کنم...

در مشهد، سفر با بچه‌های دوره ۲۹

  • mosafer ‌‌‌‌‌

کنکور ۱۴۰۴

دلم واسه بچه‌های امسال که کنکور دادن واقعن تنگ می‌شه. خیلی خیلی زیاد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

نمی‌دانم. شاید یکی از همین روزها باشد که موشکی با صدای زمخت و سنگینش فرود بیاید روی خانه ما. یا شاید اصلن نیازی به موشک نباشد. مثلن یکی از همین روزها، راننده‌ای که سرگرم چک کردن پیام‌هایش است، مرا که عابری بوده‌ام، نبیند و تصادف کنیم. یا مثلن چشم‌های خودم موقع رانندگی گرم شود و محکم بخورم به گارد ریل کنار اتوبان. شاید یکی از همین روزها باشد که متوجه شوم سرطان بدخیمی گرفته‌ام و چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده. یا توده کوچکی از خون در رگ قلبم گیر کند و هنگام خواب سکته کنم. به این اتفاق‌ها که فکر می‌کنم، به یادم می‌افتد که من هنوز نمازی پر از حضور و پر از پرواز نخوانده‌ام. هنوز فریادی از سر درد برای امام حسین نکشیده‌ام. فریادی از سر شوق برای وصال خدای امام حسین نکشیده‌ام. به یاد می‌آورم در سینه‌ام هنوز علاقه‌ای به این دنیا هست. غم حسین، سینه‌ام را از غیر خالی نکرده است. به یاد می‌آورم من حتی به اندازه قطره‌ای، از دریای توحید نچیده‌ام. منی که هر روز به یک جلوه دنیا مشغول بوده‌ام. به یک جلوه گناه. به یک جلوه غفلت. و هرگز جلوه‌ای از خدا را درک نکرده‌ام. منی که هنوز قرآن را یک بار تا آخرش نخوانده‌ام. نهج‌البلاغه را همینطور. خمسه عشر را همینطور. منی که هنوز یک شب را تا صبح با دعا سر نکرده‌ام. با اشک سر نکرده‌ام. من که شب‌های متعددی را خوابیده‌ام. خوابی عمیق و ممتد که با اشتیاق عبادت قطع نشده...

"محمد رسول الله و الذین معه... تراهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا" نه. هیچ‌کس من را مشغول رکوع و سجده ندیده است. همه من را مشغول دنیا دیده‌اند. مشغول مسیرهای خسته‌کننده دنیا که هریک را تمام می‌کنی، دیگری شروع می‌شود. بلاانقطاع. کاش طور دیگری زندگی کرده بودم. آنطور که هنگام رفتن قلبی سوخته داشتم، خالی از دنیا. قلبی مملو از محبت حسین. مملو از شوق به خدای حسین. طوری زندگی کرده بودم که از روزهای گذشته‌ام خجالت‌زده نبودم. شرمنده نبودم.

البته چه می‌توان کرد که "الهی من کانت محاسنه مساوی، فکیف لا تکون مساویه مساوی..."

خلاصه اینکه، خدای حسین، به چشم‌های حسین قسمت می‌دم،

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را به جام باده گلگون خراب کن...

پ.ن: می‌خواستم بنویسم از همه عمر من، فقط لحظاتی که هئیت بوده‌ام را برایم نگهدار. دیدم آن هم ارزشی ندارد. از همه عمر من فقط رحمت و مغفرت واسعه خودت را برایم نگهدار...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

تابستان آقای دکتر مرادی می‌گفت از نزدیک‌ترین تشبیه‌ها برای رابطه خدا و ما، نویسنده یک داستان و شخصیت‌های آن است. جمله‌ای هم از ابن‌عربی شنیده‌ام که گفته است ما تخیل خداوندیم. هردو نهایت حرفشان یکی است: تعامل میان ما و خدا چه معنایی دارد اصلن؟ ما کیستیم و او کیست؟ خواستن از او، حرف زدن با او چه معنایی دارد؟

شخصیتی از یک داستان را تصور کنید که با نویسنده‌اش حرف می‌زند. یا شخصیتی خیالی که از خیال‌پردازش خواسته‌ای دارد. یک‌جوری نیست؟ خنده‌دار نیست اصلن؟ حالا بدتر از این، شخصیتی داستانی را تصور کنید که مسیری بر خلاف آنچه نویسنده‌اش خواسته را طی کند. یا مثلن گاهی اوقات به نویسنده‌اش غر می‌زند، به او اعتراض می‌کند، حتی با او قهر می‌کند. شخصیتی خیالی که به خیال‌پردازش غر می‌زند...

نمی‌دانم چرا اینها را نوشتم. من از تعامل با خدا، با نویسنده‌ام، مطلقن چیزی نمی‌فهمم. از رابطه‌ای که باید با او داشته باشم چیزی نمی‌فهمم. اما امروز به ذهنم رسید که توبه چه مفهوم عجیبی است. گاهی پیش می‌آید که آدم‌ها از همدیگر عذرخواهی کنند. عذرخواهی مفهوم عجیبی نیست، چون آدم‌ها جایگاه یکسانی دارند. حالا یکی‌شان پایش را از گلیمش درازتر کرده و از دیگری عذرخواهی می‌کند. اما خدا... چگونه ممکن است شخصیتی داستانی از نویسنده‌اش عذرخواهی کند؟ چه بگوید؟ اصلن چطور ممکن است شخصیتی داستانی از نویسنده‌اش تمرد کند؟ چقدر باید پست و حقیر شده باشد؟ کارش به کجا باید رسیده باشد...

نمی‌دانم. به هرحال، جز وصل تو دل به هرچه بستم، توبه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

492

نمی‌دونم این حرف چقدر درسته، ولی من بد بودنِ شفاف رو از تظاهر به خوب بودن بیشتر دوست دارم!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

491

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

490

امروز داشتم فکر می‌کردم از میان همه کارهایی که می‌کنیم و همه روزهایی که می‌گذرد، فقط «توحید» است که می‌ماند. وگرنه خیلی طول نمی‌کشد که ما هم یک آگهی ترحیم بشویم روی دیوار. یا روی پنجره عقب یک ماشین. فرقی نمی‌کند چقدر پولدار باشیم، چه‌کاره باشیم، به چه موقعیتی رسیده باشیم یا هرچیز دیگر. فقط اوست که می‌ماند.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

489

شیطان گفت: 

قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَلَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ...

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دوست داشتم بین خودم و شما اشتراکی پیدا کنم. اشتراکی کوچک حتی، در حد یک ویژگی مشترک. شروع به جستجوی زندگی‌ام کردم. نماز، اول از همه به ذهنم رسید. نمازهای تند تند و بی‌حضور خودم و "ما انزلنا علیک القران لتشقی" شما. شباهتی نداشتیم. به روزه‌هایم فکر کردم. به ۳۰ روز ماه رمضان که روزهای آخرش خسته می‌شوم و روزه‌های رجب و شعبان شما. شباهتی نداشتیم. به شب‌های پرشماری فکر‌ کردم که خوابیدم و ساعت‌ها بدون آنکه متوجه باشم، گذشتند. سحر گذشت و صبح با چشم‌های سرخ شده از خواب، بیدار شدم. حال آنکه شما "قم الیل الا قلیلا" بوده‌اید. شباهتی نداشتیم. یاد اخلاقم افتادم‌. به اخم‌هایم فکر کردم، عصبانی شدن‌هایم، از بالا نگاه کردنم به بقیه. شما "بعثت لاتمم مکارم الاخلاق" بوده‌اید. شباهتی نداشتیم. به تحویل نگرفتن دیگران فکر کردم. به احوال‌پرسی‌های سردم. به ارتباطی که بعضی وقت‌ها نمی‌توانم برقرار کنم. و البته صمیمیت شما. گرم گرفتنتان با آدم‌ها. به جامعه تاریکی که عاشق صمیمیت شما شدند. مست سلام کردن‌های زودهنگامتان. دیوانه لبخند همیشگی‌تان. شباهتی نداشتیم. به روزهایی که می‌گذرانم فکر کردم. به درگیر زمین شدنم. دنیایی شدنم. من "اثاقلتم علی الارض" بودم و "رضتیم بالحیاه الدنیا". شما یک قدمی خدا. "فکان قاب قوسین او ادنی". باز هم شباهتی نداشتیم. به حرف‌هایی که می‌زنم فکر کردم. نگاه‌هایی که می‌کنم. چیزهایی که گوش می‌کنم. فکرهایی که از سرم می‌گذرند. دغدغه‌هایی که روز و شبم را پر کرده‌اند. نه. شباهتی نداشتیم...

خداوند فرموده است: "لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه". ناامید شده بودم. که حتی یک شباهت؟ حتی یک ویژگی مشترک کوچک؟ یک ویژگی که بتوانم روزی به خدا بگویم لااقل این یکی را داشته‌ام... لااقل همه زندگی‌ام را به بیهودگی نگذرانده‌ام. در همین گیر و دار، "لعلک باخع نفسک علی آثارهم ان لم یومنوا بهذا الحدیث" به یادم آمد. که من هم تنم می‌لرزد هروقت احساس کنم کسی در کلاسم خدا را چندان دوست ندارد. من هم تنم می‌لرزد اگر ببینم کسی تا دیروز نماز می‌خوانده و امروز نمی‌خواند. اگر کسی صبح در کلاسم چیزی بگوید که فکر کنم خدا دوست ندارد، تا آخر روز به هم می‌ریزم. اگر احساس کنم کسی در محتوای این روزهای اینستاگرام غرق شده. اگر احساس کنم کسی چشم‌هایش پاکی روزهای پیش را ندارد. همه این‌ها مرا به هم می‌ریزد، همانطور که شما را به هم می‌ریخت...

"عزیز علیه ما عنتم... حریص علیکم". من همه سال را به خاطر آن جلسه قبل از نیمه شعبان به کلاس می‌روم. تمام شوق و ذوقم در مدرسه این است که بتوانم بین حرف زدن درباره تست و کنکور، چند کلمه‌ای از خدا بگویم. از شما. از دین. بگویم که دین -اگر واقعی باشد- چقدر زیباست. چقدر همه چیز را دقیق پیش‌بینی کرده است. بگویم که تا کجا می‌توان در خدا غرق شد. تا کجا می‌توان دوستش داشت. تا کجا می‌توان دیوانه‌اش شد. 

راستش الان که اینها را نوشته‌ام، خوشحالم. خوشحالم که یک ویژگی نصفه‌نیمه پیدا کرده‌ام که در آن مشترکیم. موضوعی پیدا کرده‌ام که هم شما را ناراحت می‌کند، هم مرا. هم شما را به هم می‌ریزد، هم مرا. هم برای شما سخت و سنگین است، هم برای من. خواسته عجیبی است، اما کاش کمکم کنید همیشه همینقدر اذیت شوم. همیشه از چشم‌هایی که پاک نیست، از نمازی که خوانده نمی‌شود اذیت شوم. همیشه اگر کسی چیزی بگوید که خدا دوست ندارد، روز و شبم به هم بریزد. کمکم کنید این چیزها هیچ‌وقت برایم عادی نشود. کمکم کنید یادم نرود برای چه آمده‌ام مدرسه. کمکم کنید در روزمرگی و کارهای تکراری غرق نشوم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌