هو الحبیب
تمامِ من فدای «او» آنجا که معبودیتش را بغل میکند و مینویسد... «الم تر ان الله یسبح له من فی السماوات و الارض». خودش را سفتتر میفشارد... «و الطیر صافات...». و اینها حتمن که «اجباری» نیست. حتمن که لک لکی با بالهای گشوده، مجبور نیست به ذکر گفتن. به سجده کردن. اینها سراسر اختیار است. «من فی السماوات و الارض» مختارند در عبودیتش. لک لکی که نشسته است بر تکه چوبهای لانه هاش... میتواند تصمیم بگیرد ذکر بگوید یا نگوید. با اینهمه، «لک لک» ای برای ذکر گفتن وجود ندارد. چرا که لک لک سراپا اوست... تمامن اوست. لک لک «واحد» است. درخت هم. خانه هم. من هم. او اما «احد» است. همه چیز جمیعن یکی است. تمامن...
عالم در عبادتی اختیاری افتاده است به سجده. به عبودیت. این منِ تنها نیستم که سجدهاش کرده ام... منِ تنها نیستم که در برابر «عظیم» بودنش، خم شده ام. من نیستم که اعتبار «اعلی» بودنش پراکنده ام کرده است در خاک. عالم است که اختیارن افتاده است به پای بزرگیاش. زانو زده است در بی نهایتِ «عشقش». و باز اینها همه اوست...
«تویی گر قلهای برمیفرازد
وگر سروی به قد خویش نازد»
مهمترین سوال من همیشه این بوده است که «یک» چگونه میشود «دو». که کوچکی دستهای محمدطاها، چگونه است که سیاهی گریس میشود در دست های آقای تعمیرکار. سیاهی موهای بچهها، چگونه کفن می شود بر سر پیرترها. بی شک اینها همه به «تو» ختم میشود. آنجا که نوشته اند...
«به شوق کیست گر اول فزاید
ز هجرِ کیست گر آخر کم آید...»
پاسخ اینها «تو» ای. که تو تنها شوقی است در نفس کشیدن آدمها. همین است که میکشاندشان به دنیایی که سرتاپا تویی. که تک تک سیاهی موهایشان را میگیرد. شوق توست که میشود کلمات کتابها. سکانس فیلمها. اصلن چرا از دیگران قصه بگوییم... شوق توست که میشود غلطهای امتحان شیمی. شوق توست که میشود سیاه کردنهای اینجا. شوق توست که میشود قلب و ستاره در چشمِ آدم کوچولوهای واتساپ. اینها همه، جان را میفرساید. و شوق تو پیر میشود... و شوق که به انتها برسد، هجر پیدا میشود. چراکه شوق اگر به غایت برسد، وصال به بلندای آن نمیرسد. که انتزاع وصل همیشه شیرینتر است از فیزیکِ رسیدن. و اینجاست که هجر پدیدار میشود. هجر فاصله شوق و وصال است. تفاوتشان. دوریشان. و اینها همه تمامن تویی...
«من از چشم تو میبینم همه شور
همه از عشق تو سرمست و مخمور»
- ۹۹/۱۰/۱۶