هو الحبیب
از حالا، نزدیک هفت شب مانده است تا آن «شب». و من میخواهم که هرشب از یک آرزو بنویسم...
.
چند روزی میشود که اسبابکشی داریم. خانه که شلوغ است، آرزوها گم میشوند. همه چیز در هم مخلوط میشود. آنچه باید، به چشم نمیآید. و آن، قطعن «تو» ای. خانه که شلوغ باشد، تو گم میشوی میان کارها. میان کاغذها. میان وسایلی که نه به درد میخورند، نه میشود دور ریختشان. اما خالی که شد... وقتی تکتک خاطره ها رفتند از خانه. غمی عظیم راه میافتد به سمت سینهات. بغض، حنجرهات را اشفال میکند...
«اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی، "همه" بی حاصلی و بیخبری بود...»
چقدر این کلمات، دقیق است. که خاطرات خوش، تمامن با توست. تمام لحظاتی که توی این خانه، صرف دیگری شد، بدون دوست داشتنی نیست. تو به منزله تمام خاطرات اینجا هستی. به منزله تمام حرفهای من. به منزله تمام خندیدنها و گریه کردنها توی این اتاق. من اینجا بزرگ شدم... از همینجا، دور دنیا را گشتم. مهر بتان ورزیدم. نتیجه همان شد که باید... «اما تو چیز دیگری...»
من خستهتر از آنم که این خط خطی را ادامه بدهم...
- ۹۹/۱۱/۲۵