میخوام تو سال جدید به همه جاها و قرارها به موقع برسم و عادت دیر رسیدن همیشگیم رو واقعنننن بذارم کنار. کاش بشه.
میخوام تو سال جدید به همه جاها و قرارها به موقع برسم و عادت دیر رسیدن همیشگیم رو واقعنننن بذارم کنار. کاش بشه.
اگر بخواهم کوتاه و مختصر نتیجه 1401 را بگویم، یاد گرفتم که انرژیام محدود است. کارهایی که میتوانم برای خودم تعریف کنم محدود است. وقت هم محدود است. باید تا آنجا که وقت و انرژیام اجازه میدهد، خودم را مشغول کنم. کمال گراییای که باعث میشود بخواهم 7-8 تا کار با هم پیش ببرم را باید بیندازم دور. باید فراموشش کنم. من بسیار محدودم. بسیار کوچک. بسیار بیاهمیت.
از 1401 یاد گرفتم که باید محکم «نه» بگویم. به بعضی کارها، هرچقدر هم که خوب و مفید باشند، باید نه بگویم. چون «نمیتوانم». چون -به قول آن جمله معروف- من یک پروژه دائمی توسعه فردی نیستم. من یک انسان با انرژی خیلی محدودم.
در پایان 1401 خسته ام. چند روز اول امسال را فقط استراحت کردم...
سال 99 دوتا نیمه شعبان داشت. یکی اوایل فروردینش و دیگری آخرهای اسفند. نشانهای الکی که امیدوار باشیم آن سال بیایی. 99 گذشت. 1400 نیز. و امسال هم آخرین غروب جمعه گذشت و نیامدی. میگویند اصحاب نوح یک بار از حضرت پرسیدند زمان نجات کی میرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید و به اصحابش گفت خرمایی بخورند و هستهاش را بکارند. آن هسته که نخل شد، زمان نجات میرسد. نخل سی، چهل سال طول میکشد که از هسته رشد کند، اما آنها منتظر شدند. نخل بزرگ شد. زمان نجات نرسید. آمدند پیش نوح که چه شد؟ نخل رشد کرد اما نجات نیافتیم؟ نوح دوباره از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت خرمایی از نخلی که درآمده بخورند و هستهاش را بکارند. وقتی نخل جدیدی رشد کرد، زمان نجات میرسد. نوح به اصحاب خبر داد. بعضی که دیدند حرف نوح اشتباه از آب درآمده و نجات نرسیده، رفتند و تنهایش گذاشتند. نخل دوم بزرگ شد. نجات اما نرسید... اصحاب دوباره آمدند پیش نوح که پس چه شد؟ زمان نجات چرا نمیرسد؟ نوح از جبرئیل پرسید. جبرئیل گفت که از خرمای درخت جدید بخورند و هستهاش را بکارند و تا نخل سوم رشد کند. نوح به اصحاب گفت. باز بعضی از اصحاب به اشتباه نوح شک کردند. گذاشتند و رفتند. ماجرای هسته و نخل، هفت بار تکرار شد. تا وقتی نجات رسید، بیشتر از اصحاب نوح را تنها گذاشته بودند و رفته بودند...
در آخرین غروبِ جمعه امسال به «رفتن» فکر کردم. که اصحاب نوح کجا رفتند؟ بعد از فراموش کردن نوح چه کردند؟ به جای او، پیش چه کسی بودند؟ به جای او، با که حرف زدند؟ در آخرین غروب، درباره خودم فکر کردم. که من میمانم؟ اگر قرار باشد به اندازه روییدن هفت نخل صبر کنم میمانم؟ اصلن اگر نمانم، کجا بروم؟ به چه کسی پناه بیاورم؟ اگر امسال هم نیامدی، سال بعدش هم، همه سالهای بعد از این هم، من کجا دارم که بروم؟ بعد از تو چه کار میتوانم بکنم؟ به چه کسی میتوانم پناه بیاورم؟ با که حرف بزنم؟ که را به جای تو دوست داشته باشم؟ دلم برای چه کسی تنگ شود؟ در آخرین غروب سال به چه کسی فکر کنم؟ من جایی برای رفتن ندارم... تو، هفت بار را اگر هفتاد بار هم بکنی، باز من میمانم. باز هسته خرمایی میکارم و باز دوستت میدارم...
در آخرین غروب به این فکر کردم که امسال تمام شد و سالهای بعد هم به همین سرعت میگذرند. شاید وقتی بیایی که من دیگر نباشم. اگر اینطور باشد، دوست دارم از خودم تو را به جا گذاشته باشم. دوست دارم بین آدمها منتشرت کرده باشم. دوست دارم دقیقههای عمرم به انتشار تو گذشته باشد. دوست دارم اگر من نباشم، وقتی آمدی، عطرم را در بقیه آدمها احساس کنی. کلماتم را درونشان بیابی. «میخوام غزل بسازم ازت هرجایی ورد زبونا بشه...»
دلم بسیار برایت تنگ است شاخه نبات من. ما بدون تو، هیچ چیز نداریم. تهی و خالی. فقیر و ندار. بی تو خوشیها و لبخندهایمان سوخته. در آخرین غروب جمعه امسال، آرام برایت خواندم...
«شاخه نبات، من دیگه برات تا دم بهار نمیمونم...
ببین زده به گله مون گرگ... بعد رفتن تو برهمون مرد...
غمت سوزند چاییباغو... سیل تو تور رو با ماهیها برد...»
پ.ن: اینها را از اردوی درسیای مینویسم که با بچه ها آمدهام. من قرار است فردا صبح برگردم و دلم حتمن برایشان تنگ میشود...
آیا هرگز کسی پیدا خواهد شد که بتواند همهی همه جزئیات را درباره ما بداند؟
فکر میکنم نه. پیدا نخواهد شد.
پ.ن: گفت آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست...
هرجوری که فکر میکنم دیروز نه شبیه یک معجزه، که خود یک معجزه بود...
پ.ن: «تمام قلب من تو هستی...»
-داشتم تلاش میکردم از یک خاطره و احساس مربوط به آن بنویسم، ولی باز فهمیدم حرفهایی دارم که به شکل کلمات درنمیآیند-
من قلمفرسایی عاشقانه بلد نیستم. فقط چند کلمهای حرف دارم که اگر نگویم توی گلویم گیر میکنند. بغض میشوند و رشد میکنند و تا نیمه شعبان سال بعد رهایم نمیکنند. جایی شنیده بودم که تاثیر مال حرام تا هفت نسل میماند. من ریاضی هم بلد نیستم، اما هفت نسل یعنی چهارده نفر. چهارده پدر و مادر. چهارده پدربزرگ و مادربزرگ. فرض کنیم که هرکس پنجاه درصد احتمال داشته باشد که مال حرام وارد زندگیاش کند. احتمال اینکه تاثیر آن مال حرام به من نرسیده باشد، می شود یک تقسیم بر دو به توان چهارده. 0.00%. حُکمن اینکه من امروز در مجلس تو نشسته بودم، یعنی تاثیری از مال حرام به من نرسیده. اینکه من برای به دنیا آمدنت خوشحال بودم، اینکه به افتخار قدم هایت دست زدم، یعنی مال حرام به من نرسیده دیگر. یعنی تو احتمال صفر درصد را به صد رساندهای. امروز این سوال ذهنم را پر کرده بود که چرا من؟ چرا تصمیم گرفتی از میان هشت میلیارد آدم، من دوستت داشته باشم؟ چه شد که خواستی زیباییات را به رخ من بکشی؟ چه شد که عاشقم کردی؟ چه دیدی در منِ تهی؟ در منِ هیچ چیز؟
تو، از میان آدمهای خیلی مختلفی به دست من رسیدهای. من تو را به خیلی ها مدیونم. دست یک یک آنها را میبوسم... آنها که هزاران سال قبل، موسی را کنار نیل تنها نگذاشتند. آنها که «انی عبدالله» عیسیِ بدون پدر را باور کردند. آنها که به کلمات قرآن در صدای پیامبر ایمان آوردند. آنها که علی را به سهم بیشتری از بیتالمال، به پادشاهی قطعهای زمین نفروختند. آنها که جلوی حسین تیر خوردند و افتادند تا نماز باقی بماند. آنها که جسدهایشان از «هل من ناصر حسین» به لرزه افتاد. آنها که در روزگار حصر امامشان، دست از او برنداشتند. آنها که منصور را، سفاح را، مهدی نپنداشتند. آنها که در سردترین روزهای تاریخ، تو را از یاد نبردند. آنها که در گوش بچههایشان، «علی ولی الله» خواندند. آنها که اسم بچه هایشان را مهدی گذاشتند. آنها که بچههایشان در سجادهها، در حرم امام رضا، در هیئت بزرگ کردند. آنها که پسرشان آنقدر با تسبیحشان بازی کرد که پاره شد. آنها که شب های طولانی، بیدار مانند و از خدا، از تو، برای ما نوشتند. آنها که در فقیرترین روزهایشان، مال حرام نخوردند. آنها که یاد تو را، تنهایی، دو نفری نگه داشتند. آنها که در اوج جوانی گناه نکردند تا ما پاک بمانیم. آنها که این سمت کارون نشستند و به حسین سلام دادند. آنها که به خاطر تو، خواب شبشان را فروختند. تو، چه راه سختی را طی کرده ای تا برسی به من. من، چقدر خوشبختم که تو را به دست آوردهام...
به ازای اینهمه آدم، من مسئولم. که تو فراموش نشوی. من مسئولم که تو برسی به آدمهای بعد از من. مسئولم که نیمه شعبان یک روز عادی نشود. مسئولم که خیلی دوستت داشته باشم. مسئولم جوری زندگی کنم که آدمها مرا ببینند و عاشق تو شوند. جوری زندگی کنم که هفت نسل پاک بمانند.
نمیفهمم چه نوشتهام. نمیفهمم چه میخواهم بگویم. ولی من خیلی ممنونم. خیلی ممنونم. ممنونم که میشناسمت. ممنونم که هرسال دیوانهتر از پارسال دوستت دارم. ممنونم که اجازه میدهی تولدت را تبریک بگویم. ممنونم که اجازه میدهی برایت بنویسم. ممنونم که اینجا به دنیا آمدهام. ممنونم که از هفت نسل قبل حواست به من بوده. ممنونم که صبح اجازه میدهی نماز بخوانم. ممنونم که چند روز دیگر قرار است روزه بگیرم. ممنونم که وقتی محرم میشود میتوانم گریه کنم. ممنونم که هستی. ممنونم که همین هوای مرا تنفس میکنی. ممنونم. خیلی ممنونم. برای همه چیز ممنونم همه چیزِ من.
پ.ن: «ببار رو سرم... تاج سرم... چندوقته ازت خیلی بیخبرم... حواس تو نیست... کسی جای تو نیست... از کی به جای تو دل ببرم؟»
میخوام اسمت که میآد پر پر بزنم. تلو تلو بخورم...
امام، پدری مهربان است و نه فرماندهای خشمگین...
پ.ن: توی زیارت جامعه که صفر تا صد نگاه شیعه به "امام" رو بیان کرده، حتی یک مورد سراغ ندارم که ائمه رو با رفتارهای نظامی توصیف یا خطاب کرده باشه. زیارت عاشورا -که اصلن درباره یک واقعه جنگی عه- هیچ اشارهای، حتی غیرمستقیم، به رفتارهای نظامی امام حسین نداره. بعد نمیدونم چجوریه که ما اماممون رو فرمانده صدا میکنیم. که اولین تصویر ما از امیرالمومنین، ذوالفقاره. که تا اسم حضرت عباس میآد یاد جنگ و خونریزی میافتیم. اگه یه روزی فرصت شد، جدن دوست تحقیق کنم که چه عواملی باعث شدن بزرگان دین و ائمه به رفتارهای نظامی و سلحشوری شناخته بشن.
پ.ن۲: من به عنوان کسی که مخاطب این آهنگه، یا لااقل کسی که سنش به مخاطبین این آهنگ نزدیکه، حالم از کسی که "فرمانده" صداش کنن به هم میخوره.
چندروزه درست غذا نخوردم.