حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

۱۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

حرف اول؛ به پسرخاله‌ی هنوز کلاس اولی نشده‌ام گفته بودم توی کشو بزرگ زیر تخت، یک نهنگ نگه می‌دارم. هر روز برایش غذا می‌ریزم و با هم بازی می‌کنیم. حتی وقتی اسباب‌کشی کردیم، گفتم نهنگ را هم با خودم آورده ام. و باز زیر تخت جایش داده ام. حالا برایم یک نهنگ نارنجی کشیده و میان حجم عظیمی از کاغذ کادو پنهانش کرده. اصلن توقع نداشتم بعد از اینهمه وقت آن نهنگ را یادش باشد. ولی بود... و من چقدر نقاشی نهنگش را دوست دارم.

حرف دوم؛ "امااااااا پسر شدم که تو را آرزو کنم". و همین چندکلمه تمام فلسفه وجود و هزار برهان و دلیل برای وجود آدمی را می‌بلعد. مگر همین دلیل کافی نیست برای به دنیا آمدن؟ حالا درست "هر نطفه‌ای که دوست ندارد پسر شود". و درست که "نه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم... در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام"، درست که "یا کاسه‌ای شراب شوم تا بنوشی ام". اما حالا که اینها نشده، می‌توان علت دیگری داشت و آن آرزو کردن است. امروز خیلی قشنگ می‌گفت آقای ا.ف، که این دوسال، اینهمه آدم مرده اند. چه از کرونا، چه از سکته و تصادف چه از چیزهای دیگر. و حالا ما مانده ایم تا خدمتش را بکنیم. ما را نگه داشته که برای خودش باشیم. قدر بدانیم آنچه مانده از عمرمان را.

حرف سوم؛ از سال گذشته این موقع با خودم کار کرده بودم که تبریک گفتن یا نگفتن کسی برایم هیچ اهمیتی نداشته باشد. الحمدلله ندارد. و برای همه امسالم همین کافی بود که امروز ببینمش. آن هم درست موقعی که انتظارش را نداشتم...

حرف چهارم؛ می‌شه یه باریک الله بهم بگی؟ اگه بگی حسش می‌کنم. اگه بگی پر از شعف می‌شم...

حرف پنجم؛ گر بیاید غم، بگویم آنکه غم می‌خورد رفت...

حرف ششم؛ گفت ایشالا سال بعد دانشگاه شریف ببینمت. این اتفاق رخ خواهد داد؟

حرف هفتم؛ دستت مبارک است که چک می‌زند به گوش... دستت مبارک است که می‌آورد به هوش...

حرف هشتم؛ آدم گاهی فکر می‌کند خیلی قوی شده. هفت خان را رد کرده و از میان تمام حلقه‌های آتش گذشته. چه خیال باطلی. که شاید بتوان خدا را نه فقط از عزم‌های فسخ شده که از اوج ضعف آدمی شناخت...

حرف نهم؛ فکر نمی‌کردم همه تبریک‌های تولدم را جواب بدهم و زنده بمانم. اما به نظر می‌رسد هنوز زنده باشم. 

حرف دهم؛ یک مجسمه، از اینها که مردی ایستاده است به سماع، کادو گرفتم. باشد که تا آخرین لحظات عمر جز بی‌خودیِ سماع، هیچ احساس نکنم.

حرف یازدهم؛ خنکی ساعت شش و نیم صبح، حرم. و طبعن درِ شیرازی.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

اینکه؛

در احوالات امروز اینکه، کمی خوشحال‌ترم. حالا از دیدن آدم‌ها کنار هم احساس بدی ندارم. کم کم دارم احساس می‌کنم می‌توانم همه چیز را به صرف اینکه او آفریده، دوست داشته باشم.

پ.ن: این اضطراب قشنگ که چشماش می‌بینه یا نه. می‌فهمه یا نه. وجعلنا بخونم یا نه. چه کادویی قشنگ‌تر از این آخه؟ ممنونم خدا :)

پ.ن: دیشب خوابتو دیدم. صبح که بیدار شدم، نمی‌دونستم چی شده و از وقت خوابیدنم تا حالا چه اتفاقی افتاده که اینقدر آرومم، اما خیلی آروم بودم. حتی خوشحال هم نه، فقط آروم. گویی همانجا که آقای شهریار گفته صفایی بود دیشب با خیالت...

  • mosafer ‌‌‌‌‌