حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

۲۴ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

آقای امام رضا! من در مقیاس شما خیلی کوچکم. به قول آن شعر "من که از کم، کمترم". چنین موجود کوچکی چه احتیاجی دارد به بودن. به "مَن من" کردن. مرا در خودتان حل کنید. بغلم‌ کنید و نگذارید تنها بمانم از این به بعد...

از این عادت با تو بودن هنوز، ببین لحظه لحظه‌م کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو می‌کشه...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

آقای امام رضا! دفعات قبل که پیشتان آمده بودم خواسته بودم بیشتر دوستم داشته باشید و بیشتر دوستتان داشته باشم. خواسته بودم شوق داشته باشم. این بار اما -شما را به خدا- تنها کمک کنید بزرگ‌تر شوم. کمک کنید رشد کنم. کمک کنید روزی که برمی‌گردم آدم امشب نباشم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

یادم نیست آزمون چندم گزینه دو بود اما دیشبش باران باریده بود به هرحال. شاید جمع بندی نیسمال اول بود. سه نفر بودیم. بعد از آزمون، بی‌مقصد و خسته راه افتادیم. مقصدی نداشتیم. نمی‌دانم چند دقیقه بعد رسیدیم به خانه ا.پ. نزدیک نبود خانه‌شان به هرحال. خداحافظی کرد و رفت. ما به حرکت ادامه دادیم. کنار گارد ریل‌های اتوبان. اسمش را نمی‌شد گذاشت «پیاده رو». حتی آنقدر جا نداشت که دو نفر کنار هم از آن رد شوند. من جلو می‌رفتم. مقصدی نداشتیم. رسیدیم به کوچه‌ای که عملن بازار بود. همه جور مغازه‌ای داشت... ماهی فروشی. قصابی. لباس فروشی. وسایل تولد فروشی. املاک. بقالی. میوه فروشی. اسباب بازی فروشی. تا آن زمان چنین کوچه‌ای ندیده بودم. کوچه را رد کردیم. ترجیح می‌دادم درباره تعجب‌مان از وجود چنین کوچه‌ای صحبت کنیم، یا حتی درباره آزمون، اما موضوع بحث عوض شد. بدون اینکه من بخواهم. تقریبن رسیده بودیم آخر کوچه. نزدیک یک پل هوایی که می‌خواستیم از رویش رد شویم. شاید هم نمی‌خواستیم. یادم نیست. ا.د گفت از روزی می‌ترسد که آنچه را داریم از دست بدهیم. جریان زندگی ما را -مثل خیلی آدم‌های دیگر- آنجا که دوست دارد ببرد و ما خیلی دیر، آنوقت که دیگر زمانی برای جبران نمانده، بفهمیم که همه چیز را از دست داده ایم... راست می‌گفت! هرچند من آن موقع حرف‌هایش را قبول نداشتم. نگاه من به همه چیز خیلی آرمانی است. بیشتر از مقداری که باید باشد.

ا.د می گفت بعد از کنکور همه ما رشته‌ای را انتخاب می‌کنیم که احتمال دارد پول بیشتری از آن درآوریم. توی دانشگاه، خوب درس می‌خوانیم تا پول بیشتری درآوریم. تا در چشم دنیا، در نگاه آدم‌ها «موفق‌تر» شویم. به زودی شغلی را انتخاب می‌کنیم که منفعت مادی بیشتری ایجاد کند. بعد ازدواج می‌کنیم که روند موفقیت‌مان ادامه یابد. که خوشی و راحتی‌مان بیشتر شود. بعد بچه‌دار می‌شویم. و در همه این اتفاقات «درگیر» شده ایم. درگیر کنکور. درگیر انتخاب رشته. درگیر دانشگاه. درگیر کار. درگیر ازدواج. درگیر بچه. در همه این اتفاقات یادمان می‌رود که هر لحظه بخوانیم «از کجا آمده ام؟». قبل از هر کدامِ این اتفاقات یادمان می‌رود که بپرسیم «آمدنم بهر چه بود؟». بعد از هراتفاق از خودمان نمی‌پرسیم «به کجا می‌روم آخر». و البته خیلی زود فراموش می‌کنیم که وطن ما از اول اینجا نبوده. فراموش می‌کنیم که زل بزنیم به آسمان «ننمایی وطنم؟».

این سرونوشت غمگین هنوز برای من رخ نداده است. هنوز چند صباحی مانده تا «درگیر» زندگی شوم. کاش خدا نخواهد که اینطور شوم... کاش آرزوها و فکرهای الانم همیشه بمانند برایم... کاش به زندگی نبازم... 

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز «هرچه» رنگ تعلق پذیر آزاد است

که ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزارداماد است...

پ.ن: اینها را به این بهانه نوشتم که قرار شد یک‌شنبه بروم آنجا صحبت کنیم. این اولین تجربه است. می‌خواستم یادم نرود هدف از همه این بازی‌ها چه بوده...

پ.ن: شاید هم به این بهانه که امروز در آن کلاس اذیت شدم. نباید یادم برود آمدنم بهر چه بود. حالا هرچه هم که می‌خواهد بشود. هرکس هرچه هم دوست داشت بگوید...

  • mosafer ‌‌‌‌‌

345

و اسلک بی مسلک اهل الجذب...

.

کعبه یک سنگ نشانی ست که ره گم نشود

حاجی احرام دگر بند ببین یار‌ کجاست...

.

به نظر من دین هیچ‌وقت لنگ قاعده‌ها و حرف‌ها و سنت‌ها نمی‌ماند. شاید عرفه تمرین همین باشد، که ما هم در بند این چیزها نباشیم. ما هم به رضایت یا عدم رضایت بزرگان دین بهایی ندهیم. تمام قشنگی حج به خروج امام حسین از آن است، خواه بزرگان دین دوست داشته باشند یا نداشته باشند. اصلن مشکل همه ما، مشکل جامعه ما، مشکل دنیای ما این است که دین را از دینداران یاد گرفته ایم نه از قرآن. نه از نهج‌البلاغه. نه از فکر کردن. مشکل ما این است که حرف‌ها را تکرار می‌کنیم چون آقای فلانی گفته. کارها را انجام می‌دهیم چون حاج‌آقای فلانی دستور داده. درستی یا نادرستی گزاره‌ها را نه از روی فکر که از روی تعصب و دوست داشتن آدم‌ها قضاوت می‌کنیم... 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

دع الدنیا...

متی ما تلقی من تهوی دع الدنیا و اهملها... 

یا به عبارتی

بابا بیخیال دیگه! 

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

هو الحبیب

دوست ندارم بنویسم «ترس»، اما این حجم از آزادی احساس غریبی ست. اینکه هرروز صبح می‌توانم تصمیم بگیرم تا شب چکار کنم، چیزی نیست که تا حالا تجربه‌اش کرده باشم. اینکه این احساس قرار است تا تا آخر زندگی‌ام ادامه پیدا کند، همه چیز را بدتر می‌کند. جانی در تنم نمانده که بخواهم کار جدیدی را شروع کنم. نهایتن چند صفحه‌ای کتاب بخوانم، فیلم و سریال ببینم یا بخوابم... ساعت‌های خواب از دستم خارج شده. ناگهان به خوابی عمیق فرو می‌روم و بقیه چون توقع ندارند کسی با چراغ روشن وسط روز خوابش برده باشد، بیدارم می‌کنند و فقط سردرد برایم باقی می‌ماند... دنیای بعد از کنکور آنقدرها که فکر می‌کردم جذاب نیست. حوصله کارهایی که قبل از کنکور دوست داشتم را ندارم. آخر آدم چقدر بنشیند با این و آن حرف بزند. چقدر فیلم ببیند. چقدر کتاب بخواند. چقدر بخوابد. سرم درد می‌کند...

.

کلاس‌های معرفی رشته خوبی نداشتیم. هیچ ایده‌ای درباره رشته‌ها ندارم. حتی نمی‌دانم چی دوست دارم. و بدتر اینکه نمی‌دانم چی دوست ندارم. در معلق ترین حالت ممکنم. البته نه اینکه این موضوع بخش زیادی از ذهنم را به خودش اختصاص داده باشد، اما به هرحال اذیت می‌کند. نمی خواهم رشته‌ای بخوانم که چندسال آینده زندگی‌ام شبیه سه سال گذشته باشد. نمی‌خواهم آن عذاب را دوباره تحمل کنم. نمی‌خواهم شبیه نهم که عملن انتخاب رشته نکردم چون مدرسه‌مان فقط ریاضی و تجربی داشت، رشته‌ای بخوانم که متعلق به من نیست. که درس‌هایش در جانم نمی‌نشیند. که از شدت بی‌علاقگی وسط تست‌های حسابان گریه کنم. که هردفعه موقع هندسه خواندن اعصابم خرد شود، کتاب را ببندم و اتودم را پرت کنم آن طرف. چقدر خوب است که الان می‌توانم «هرچه» که دلم می‌خواهد درباره درس‌هایم بگویم. کاری که تقریبن پارسال متوقفش کرده بودم چون مجبور بودم بخوانمشان. اما الان راحت می‌گویم... من واقعن از ریاضی متنفرم. واقعن هندسه پایه نمی‌فهمم. از بردار بیزارم. همیشه نمره‌های ریاضی و تمام شاخه هایش پایین‌ترین نمراتم بوده و معلم‌هایشان بدترین معلم‌هایم. اصلن چه اجباری ست که ریاضی دوست داشته باشم؟ ندارم. و احتمالن نخواهم داشت. خلاصه اینکه باید با چشم بازتری انتخاب رشته کنم... 

.

دوست دارم بخوابم و دفعه بعدی که بیدار می‌شوم اول مهر باشد. رشته و دانشگاهم مشخص باشد. رانندگی هم بلد باشم. چقدر دنیای بعد از کنکور خسته کننده است. من همان مدل قبلی را ترچیح می‌دهم. مدل بیست دقیقه به شش بیدار شدن. مدل ساعت شش راه افتادن. مدل شش و نیم مدرسه رسیدن. دو سه روز آخر مدرسه چقدر خوش گذشت. چقدر خندیدیم. شاید به اندازه همه دوازدهم. چقدر حرف زدیم. حتی بیشتر از همه دوازدهم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. برای کل سال تنگ شده. برای کرونای تابستانم تنگ شده. برای گریه‌های مهر تنگ شده. برای اولین گزینه دو ام... که چندباری نتیجه‌ام از آن بهتر شد، ولی هیچ‌وقت مزه آن دفعه را نداشت. دلم برای بی‌تابی دی ماهم تنگ شده. برای سختی و دیر گذشتن اسفند. برای روز آخری که کلاس داشتیم. برای عید حتی. برای سه ماه بعد از عید. برای آن میز اِل شکلِ گوشه سالن، کنار پنجره مشرف به حیاط... برای جلویی ام. برای دیوانه بازی هایمان.

 

پ.ن: این عکس را خیلی دوست داشتم. مال آخرین روزمان. دیروزِ کنکور هنر. دوست داشتم کنارش متن قشنگ‌تری باشد، نشد.

  • mosafer ‌‌‌‌‌

342

دوستی استوری گذاشته و متن طولانی‌ای نوشته در این باب که می‌خواسته اربعین برود کربلا اما چون واکسن نزده بود، نمی‌توانسته. تا اینجا مشکلی نبود اما در ادامه متن سخن از یک فداکاری بزرگ به میان آورده! که علیرغم همه آرمان‌هایش "تن به خفت داده" و واکسن زده. بعد هم این حرکت را به عبارت "بابی انت و امی" و شهادت و از همه چیز گذشتن و اینا برای امام حسین ربط داده. همه اینها به کنار در ادامه وارد فاز معجزه شده و نوشته از صبح که واکسن زدم چندنفر زنگ زده اند که بیا کربلا و از این حرف‌ها. در آخر هم نوشته "استاد"ش هزینه سفر را به عنوان کادو تولدش تقبل کرده.

آدم نمی‌داند به این حجم از جهل بخندد یا برایش گریه کند. آقای امام حسین عزیزم... چقدر زیاد است حرف‌های جاهلانه‌ای که زده ام و چقدر زیادتر کارهای جاهلانه‌ام... آنها که گذشته اند را ببخشید و آنها که نیامده اند... یا آنقدر پُرم کنید که از جهل حرف نزنم یا اگر لایقش نیستم، زبانم را لال کنید تا به اسم شما از غیر شما نگویم...

پ.ن: امروز با یک چهارم هزینه اسنپ از تجریش تا خانه‌مان آمدم. تجربه خوبی بود :)

  • mosafer ‌‌‌‌‌

اگر همین الان کسی دستش را بگذارد وسط سینه‌ام، دستش را بلند می‌کنم و می‌گذارمش کمی پایین‌تر از قلبم. همانجا که احساس می‌کنم دردی پنهان شده است. بعد می‌پرسم که آیا داغ نیست؟ آیا دستش نمی‌سوزد؟ من می‌دانم که این درد برای چیست... درد اشاره‌ای است به گذشته و ترسی است از آینده. این روزها هروقت دوست‌های سالهای قبل را می‌بینم که مدت‌هاست حرفی نزده ایم، درد از جایی پایین‌تر از قلبم تا سرم تیر می‌کشد. دوست ندارم با آدم ها حرف مشترکی نداشته باشم به جز خاطراتمان. کاش می‌دانستم بقیه از مرور خاطرات لذت می برند یا آنها هم مثل من عذاب می‌کشند. گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. امیدی. حرف مشترک دیگری. من دیوانه می‌شوم وقتی آدم‌ها جزئیاتی از سالها قبل را به یاد می‌آورند که قاعدتن باید فراموش می‌شده. جزئیات کلمات را. حالات صورت را. خنده ها را. چشم ها را. حس‌ها را. و اینجاست که دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. آینده‌ای که جزئیات امروز را به یاد داشته باشد...

گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد و چون -به یقین- ندارد، از مرور گذشته بیزارم. به جهنم که شش هفت سال پیش چه شده. به جهنم که ما چه کسانی بودیم. چه گفتیم. چه کار کردیم. به چه خندیدیم. از چه گریه کردیم. دوست داشتم بتوانم درباره آینده هم همین را بگویم. بگویم به جهنم که در آینده چه می‌شود بین ما. اما نمی‌توانم... نه می توانم آینده‌ای بسازم نه می‌توانم تمام گذشته را تخریب کنم. برزخی ست مایل به جهنم...

گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد. نه برای تکرار گذشته، که برای رقم زدن شکلی دیگر از زندگی. مدل دیگری از پیش هم بودن. مدل دیگری از دوست بودن. مدل دیگری از دوست داشتن. کاش می‌توانستم آینده را آنطور که دوست دارم رقم بزنم. اما حیف که نه حوصله‌اش را دارم نه توانش را...

خدای قشنگم... گاهی دوست دارم آینده‌ای وجود داشته باشد...

پ.ن: پست‌هایی که اول امسال از حالت نمایش خارجشان کرده بودم به حالت قبل برگرداندم. نمی‌دانم خواندن دوباره‌شان چه سطحی از درد را القا کند، ولی تجربه قشنگی است به هرحال. درست مثل فشردن ناخن نیمه بلند وسط لثه پایین...

پ.ن: خدای قشنگم... من بعد از چندساعت حرف زدن، بعد از چند ساعت شاید اشک ریختن، شاید دعوا کردن، شاید خندیدن، نمی‌دانم بعد از چندساعت چی. اصلن نمی‌دانم آن چندساعت چگونه گذشت. نمی‌دانم چه گفتیم... فقط می‌دانم که قبل از آن داشتم می‌مردم. بغض هرلحظه می‌توانست خفه‌ام کند. بعد از یکی دوسال درس خواندن واقعن دلم نمی‌خواست آنطور کنکورم را بدهم که دادم. اما بعد از آن چندساعت... خدای من... عمیقن خوشحال بودم. خیلی زیاد. نتیجه کنکور را از خودم کندم. از تو کندم. از رابطه بین من و تو کندم... به جهنم که چه می شود. واقعن به جهنم...

 

  • mosafer ‌‌‌‌‌

It allllll ends (2)

دیگه واقعنِ واقعن تمووووووووووووووم شد!

  • mosafer ‌‌‌‌‌

It alllllll ends!

تمووووووووووووووووووم شد!

پ.ن: فکر نکنم خوب داده باشم...

  • mosafer ‌‌‌‌‌