حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

له سَهری و سُهاری...

فاقد هرگونه ارتباط...

داشتم می‌گفتم به آدم‌هایی که می‌دانند قرار است چکار کنند حسودی‌ام می‌شود. می‌دانند برای چه رتبه‌ای، کدام دانشگاه و کدام آینده تلاش می‌کنند. می‌دانند 5 سال بعد قرار است کجا باشند. اما من حتی حال یک دقیقه بعدم را هم نمی‌دانم. نمی‌دانم تایپ کردن این جمله که به پایان برسد، مثل الان در میانه غم و شادی ایستاده ام، یا متمایل شده ام به سمت غم یا شادی غریبی رخنه کرده است در دلم. من دقیقن همان کسی هستم که می‌تواند چند دقیقه پس از جدی‌ترین فکرهایش به خودکشی، دست‌های پسرخاله تازه پیش‌دبستانی رفته‌اش را بگیرد و هنگام پریدن روی آن تشک سفید رنگ قدیمی جیغ‌هایش به آسمان برود. همانطور که گفتم حالا دیگر در میانه غم و شادی نیستم. دلم برای پسرخاله‌ام تنگ شده. که آنقدر همه‌مان یکی یکی کرونا گرفتیم که مدت‌هاست بغلش نکرده ام. که صبح اول مدرسه رفتنش ندیدمش. که موهایش را پخش نکرده ام توی صورتش. دلم برایش تنگ شده است. برای حالت خاص بینی‌اش. قهوه ای چشم‌هایش. و دست‌های کوچکش. در آستانه غم ایستاده ام. در این آستانه که گریه‌ام بگیرد. داشتم چه می‌گفتم؟ بله. به آنها که آینده خود را می‌شناسند حسودی‌ام می شود. آنها که می‌دانند برای چه آفریده شده اند. امروز داشتم فکر می‌کردم فارغ از آنکه خوب باشم یا نه، مفید باشم یا نه، خدا این جهان را با من -و نه بدون من- خواسته است. یعنی از ستاره‌ها گرفته تا ماه، تا سفیدی‌های راه شیری تا کتاب‌های پخش و پلای اینجا، هیچ کدام بدون من معنی نداشته اند. نه اینکه خودم را خیلی مهم بدانم، نه. فقط مگر نه اینکه خدا حکیم است و کار بیخود انجام نمی‌دهد؟ پس این دنیا به من نیاز داشته برای ادامه یافتنش. دقیقن همانجا که شادمهر گفته است: «وقتی که دنیا رو تنها با من می‌خوای... از هر طرف برم، بازم باهام می‌آی». حالا کمی خوشحال‌ترم. چند هفته پیش نوشته بودم خودم -و احساساتم- شبیه تابع سینوس هستیم. اما نه. سینوس قابل پیش بینی است. معلوم است که در هر نقطه چه حال و هوایی دارد. تابع احساسات من هیچ نظمی ندارد. هیچ ضابطه‌ای هم. هیچ شکل خاصی نیز. مجموعه‌ای از زوج‌های نامرتب. خوشحال، ناراحت. عاشق، افسرده. دیوانه، عاقل. منطقی،؟. منطقی و چه؟ مخالف منطقی بودن دقیقن چه چیزی است؟ اگر کسی به جای احساسش به ترس‌ها و اضطراب‌های ذهنش گوش کند، منطقی است؟ اگر کسی هیچ کاری نکند از ترس اینکه چیزی خراب شود، منطقی است؟ آیا منطق منفک در احساس نیست؟ دلم انبوهی از وقت می‌خواهد و یک رمان بلند جوجو مویز که هیچ سر و تهی نداشته باشد و شخصیت‌های مسخره‌اش از صبح تا شب به عشق‌های گذشته، الان، و آینده‌شان مشغول باشند. اینکه احساسات آدم هیچ نظمی نداشته باشد، قشنگ هم هست. زندگی هیچ وقت تکراری نمی‌شود. خوشی هیچ وقت زیر دلت را نمی‌زند. امروز بیلبوردی دیدم که رویش نوشته بود: «کودکی بخشی از عمر شما نیست، همه آن است»، که البته ربطی به گذران عمر نداشت و تبلیغ دَنِت بود. اما راست می‌گفت به هرحال. چقدر زود بزرگ شدیم. بدتر اینکه نفهمیدیم چه شد بزرگ شدیم. کی شمع‌های تولدمان را فوت کردیم؟ کی سال به سال پیرتر شدیم؟ حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. فقط اینکه آقای سید علی نجفی گفته بود ما دو نوع استغنا داریم. استغنا بالشیء و استغنا عن الشیء. اولی یعنی آدم به واسطه داشتن چیزی، از آن چیز بی‌نیاز می‌شود. مثلن من یک خودکار دارم و به واسطه آن خودکار نیاز به خودکار دیگری ندارم. اما دومی یعنی من اساسن نیازی به خودکار ندارم... ما در جستجوری استغنای دوم هستیم. که از خوشی، از خوب بودن حال، از خوشحالی، از آدم ها، از درصد و رتبه و از بعضی چیزهای دیگر بی‌نیاز باشیم. اساسن بی نیاز... جز عاشقت شدن چه کاری می‌شه کرد؟

«افتضاحم، تنشم، مثل دو شب مانده به عید...»

پ.ن: قبل‌تر در مطلبی درباره «دنیای کوچک آدم‌های متکبر» نوشته بودم که منظورم شخص خاصی بود. کمی بعدترش مطلب دیگری با همین عنوان نوشتم که منظورم شخص خاص دیگری بود. الان آن را تکرار نمی‌کنم اما شخص خاص دیگری را هم یافته ام که مثل تمام آدم‌های متکبر دیگر دنیای خیلی کوچکی دارد. 

  • ۰۰/۰۷/۰۸