شاید بزرگترین اشتباه من در ارتباط با خدا این بوده که او را همیشه خدای لحظات خوب دیده ام... خدای خندهها و خوشحالیها. خدای خوب بودنها. اما الان میفهمم که او مطلقن خدای همه لحظات است. دقیقن به یک اندازه... او همانطور که خدای نمازهای طولانی مشهد است، خدای نمازهای تندتند آخر شب هم هست. همانطور که خدای نگاه کردن به قرآن هست، خدای نگاه کردن به نامحرم هم هست. همانطور که خدای ذکر گفتن است، خدای غیبت کردن هم هست... به نظرم آدمها اگر روزی، جایی و لحظهای -در اوج خستگی یا حتی در اوج شادی- دلشان به او گره خورده باشد، از آن لحظه اماننامه آغوش خدا گرفته اند. آدمها اگر دل بسته باشند، فارغ از شرایطشان، وسطِ وسطِ بغل خدایند. آدمها اگر دل بسته باشند، هر لحظهی گناه، زهر است برایشان. میسوزاند وجودشان را.
و اینکه، شاید هیچکدام ما نتوانیم با قطعیت ادعا کنیم پاسخ پرسشی -هر پرسشی- را میدانیم. اما من یکبار و فقط یکبار احساس کردم پاسخ پرسشی را میدانم. مطلق و کامل. بدون هیچتردیدی. پرسش این بود که آیا حاضرم به جای تمام چیزهایی که ندارم، به ازای پادشاهی تمام دنیا، به ازای اینکه چند فرشته در خدمتم باشند تا هرچه میخواهم فراهم شود، دیگر خدا را صدا نکنم؟ و دیگر با او حرف نزنم؟ و مهدیاش را دوست نداشته باشم؟ پاسخم به این سوال کاملن منفی بود. فلذا آنچه من دارم، از تمام دنیا، از تمام ثروت و قدرت دنیا بیشتر میارزد. خیلی خیلی بیشتر.
پ.ن: فکر نکنم سنجشمو خوب داده باشم. ولی مهم نیست دیگه. حتی اگه کنکورمم خوب ندم واقعن مهم نیست.
- ۰۱/۰۲/۲۲