ولی من دوست داشتم به جای اینجا جایی درس میخواندم که همیشه کسی بهتر از من باشد. کسی باشد که وقتی من ۷۰ میزنم، ۹۰ زده باشد. وقتی من ۸۰ میزنم، ۱۰۰ زده باشد. دوست داشتم کسی باشد که اگر من در اخلاق صفرم، او ۷۰ باشد، ۸۰ باشد. دوست داشتم کسی باشد برای خیلی چیزها. برای خیلی کارها. برای خیلی کلمهها. برای خیلی بودنها. برای خیلی روی شانه هم گریه کردنها. برای خیلی راه رفتنها. برای خیلی شوخیها. برای خیلی رفتنها و برنگشتنها. برای خیلی شبیه هم بودنها. فکر کنم یکی دوهفته پیش بود که به آقای م.ن گفتم فلان چیز و فلان چیز و چندتا چیز دیگر که میخواستم هیچکدام نشده اند. خندید. گفت نگران نباش. پیامبر هم آخرش نتوانست آنچه میخواست بکند. ما آدمها قرار نیست به آنچه دوست داریم برسیم. مهم نیست. دیگر هیچچیز مهم نیست. ما به یک پایان نزدیکیم و "من چقدر تمام شدن چیزها را دوست دارم".
پ.ن: یاد آن شب افتادم. جایی که بودیم به خوبی یادم است. نزدیک عید غدیر بود. شاید روز عید حتی. ما عقد اخوت خواندیم. دلم برای حس خوب آن روزم تنگ شده است. همه حسهای خوبی که داشته ام را -حتمن- میشود دوباره ساخت. یکی دو روز بعد از نهم تیر.
- ۰۱/۰۳/۲۴