حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

حائل

-میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست-

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    482
  • ۰۳/۰۲/۲۰
    481
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    478
  • ۰۲/۱۰/۱۸
    474
  • ۰۲/۱۰/۰۸
    473

پیش از این‌ها فکر می‌کردم که عقاید سیاسی تاثیری در ازدواج ندارند؛ شاید آن روزها که رویاهایم رنگی‌تر بود. هرچه گذشت، آرزوهایم رنگ‌ورو رفته‌تر شدند. واقعی‌تر. دیگر پسربچه کلاس هشتمی نبودم که خودم را در قله تصور کنم بدون در نظر گرفتن مسیر. حالا پسربچه کنکوری‌ای بودم که باید برنامه‌ریزی می‌کردم. باید آرزوهایم را می‌کردم برنامه روزانه‌ام توی آن to do lidst سبزرنگ. که از ساعت 6 و نیم تا 7 دینی را مرور کنم، بعد فلان آزمون را بزنم، بعد تحلیلش کنم، بعد... کمی که گذشت، رویاهایم باز رنگ باختند. فهمیدم ترافیک دست من نیست و ساعت 6 و نیم ممکن است بشود 7. بشود 7 و نیم. فهمیدم انرژی‌ام محدود است. ذهن و جسمم یک جایی خسته می‌شوند. گاهی لازم است بخوابم. لازم است استراحت کنم. لازم است حرف بزنم. کمی که گذشت، یاد گرفتم در آرزوهایم تنهایم. کسی اهمیتی برایش ندارد من درس می‌خوانم یا نه. درصدهایم خوب می‌شود یا نه. آنچه برای آنها مهم است، خوب بودن حال خودشان است. آنچه مهم است، مهمانی رفتن به خانه فامیل دوری است که اسم مرا هم به زور یادش می‌آید. آنچه مهم است، دور هم بودن و حرف زدن است. آرزوها باز کم رنگ‌تر شدند. یاد گرفتم فارغ از خستگی، ذهن من محدود است. نمی‌تواند در همه چیز بهترین باشد. نمی‌تواند همه چیز را به 100 برساند. یادم نیست رنگی از آرزوها مانده بود یا نه، اما یاد گرفتم که آرزوها آنچنان اهمیتی هم ندارند. که آرزوها می‌آیند و می‌روند. که راه خیلی دورتر است از عمر آرزومند. دست از آرزوها کشیدم. آن اندک رنگ باقیمانده را خودم پاک کردم. دیگر نمی‌خواستم به چیزی برسم. نمی‌خواهم. این روزها فقط هفته را می‌گذرانم که برسم به روزهایی که کلاس دارم. نمی‌دانم چه راز عجیبی در این کار هست که اینقدر دوستش دارم. برای توصیفش اینطور بگویم که شرایط زندگی تا الان طوری بوده که خیلی جاها مسافرت رفته‌ام، خیلی رستوران‌ها غذا خورده‌ام، با خیلی‌ها خندیده‌ام، خیلی فیلم‌ها دیده‌ام، خیلی کتاب‌ها خوانده‌ام، خیلی شهربازی رفته‌ام، خیلی کافی‌شاپ رفته‌ام، خیلی در پاساژ گشته‌ام، خیلی سینما رفته‌ام، خیلی کوه رفته‌ام، خیلی استخر رفته‌ام، خیلی کارهایی که دوست داشته‌ام کرده‌ام، خیلی برای کنکورم خوشحال شده‌ام، خیلی کادوها گرفته‌ام، خیلی کارهایی که دوست داشته‌ام کرده‌ام، اما هیچ کدامشان را حتی 0.01 معلمی دوست نداشته و ندارم. او مرا دیوانه کرده است. و حالا نمی‌توانم بایستم روبه‌رویش و بگویم مسئولیت دیوانه شدنم را بپذیر. اصلن کاش هیچ وقت نمی‌شناختمت. آن وقت تصورم از معلم، یکی از این‌هایی بود که درس‌های دبیرستان را یادمان داد. یکی از ناظم‌های مدرسه. آن وقت هیچ‌وقت به این فکر نمی‌افتادم که معلم شوم. حتی اگر می‌شدم، به این فکر نمی‌افتادم که شبیه تو باشم. کاش اصلن نمی‌شناختمت. این روزها نمی‌دانم رشته‌ای که انتخاب کرده‌ام به دردم می‌خورد یا نه. نمی‌دانم حتی تا آخر این 4 سال تحملش کنم یا نه. اینجا هم به حرف تو گوش کرده‌ام. و چون این دلیل برای کسی که تو را نشناسد، قابل قبول نیست، نمی‌توانم استدلال کنم «چرا؟». چرا این رشته، چرا این دانشگاه. آنقدر حرف‌هایم به هم پیچید که کار رسید به اینجا. داشتم می‌گفتم پیش از اینها فکر می‌کردم عقاید سیاسی تاثیری در ازدواج ندارند. اما الان به نظرم خیلی موثرند. در روزهایی شبیه این، آدم‌ها بخواهند یا نخواهند از هم ناراحت می‌شوند. نمی‌شود یکی‌شان استوری بگذارد جانم فدای رهبر و آن دیگری بخواهد از پنجره مرگ بر دیکتاتور فریاد بزند. محال است. این آرزوهایم را تیره‌تر می‌کند. دنیای واقعی، هیچ کجایش شبیه تخیل ما نیست. شبیه قله‌ای نیست که برای خودمان تصور کرده بودیم. شبیه زندگی ایده‌آلی که خوابش را می‌دیدیم. دنیای واقعی تیره است. آلوده. بی‌قاعده. زشت. نمی‌دانم چه صفتی بگویم برایش. اصلن شاید برای همین است که دنیای بچه‌ها را اینقدر دوست دارم. که مجبورم از دنیای آدم بزرگ‌ها به دنیای بچه ها پناه ببرم. دنیای آن‌ها که هنوز رویاهایشان به برنامه‌ریزی تبدیل نشده است. برای آنها که هنوز در ترافیک ساعت 6 و نیم صبح گیر نکرده‌اند. نمی‌دانم...

  • ۰۱/۰۷/۲۲
  • mosafer ‌‌‌‌‌